عشق مرینت❤❤❤

راستی در اینجا مرینت ۱۸ سالشه و ادرین ۱۹ بریم سراغ داستان: مرینت:من و الیا و نینو و ادرین و گاگامی و لوکا در بستنی فروشی داشتیم بستنی می خوردیم الیا با نینو من با لوکا ادرین با گاگامی من داشتم به ادرین فکر می کردم،لوکا گفت:مرینت خوبی گفتم:اره اره خوبم لوکا گفت داری هنوز به ادرین فکر می کنی گفتم اره نمی تونم بهش فکر نکنم لوکا گفت یه کاری می کنم بهش برسی مرینت گفت اما تو ناراحت می شی لوکا گفت نه اشکال نداره تو نمی تونی که با کسی که عاشقش نیستی زندگی کنی

گاگامی گفت به نظرت ادرین لوکا داره چی کار می کنه ادرین گفت نمی دونم بعد لوکا داشت می رفت مرینت گفت کجا میری گفتم می رم خونه بعدا می بینمتون بچه ها

الیا داشت چپ چپ به مرینت نگاه می کرد الیا گفت چی کار کردی گفتم هیچی چرا لوکا رفت گفتم نمی دونم همه بعد از اینکه بستنی هاشونو خوردن همه به خونشون داشتن می رفتن منم همین طور اما من با ناراحتی داشتم می رفتم ادرین:به مرینت نگاه می کردم به مرینت گفتم می خوای برسونمت من به پته پته افتادم گفتم باشه باشه یعنی نه نه من با تعجب نگاه می کردم با خودم گفتم اعتماد به نفس داشته باش دختر بعد گفتم

بعد گفتم اره ادرین گفت پس بیا سوار شو بعد شوار شدم ادرین به مرینت نگاه می کرد بعد ادرین گفت چرا ناراحتی؟

ادرین به مرینت گفت چرا ناراحتی؟گفتم هیچی تو دیگه کسیو داری من هنوز ندارم من ناراحت شدم موقعی که رسیدیم به خونه مرینت،مرینت داشت پیاده می شد لپش رو بوسیدم مرینت گفت چرا منو بوسیدی تو گاگامی رو دوست داری گفتم هنوز ازدواج نکردم که عشق می تونه عوض شه من پیاده شدم هنوز تو شک بودم

بعد رفتم داخل خونه مادر و پدر مرینت گفتن سلام خوبی گفتم سلام خوبی بعد با ناراحتی رفتم اتاقم رفتم رو تختم بعد کم کم خوبم برد

ادرین:رفتم خونه بعد به بابام سلام کردم اونم سلام کرد رفتم اتاق تو تخت دراز کشیدم داشتم فکر می کردم پلگ اومد گفت چه طوری عاشق کدومو می خوای انتخاب کنی مرینت یا لیدی باگ یا گاگامی

ادرین گفت ول کن حال ندارم پلگ گفت حالا که حال نداری یه پنیر خوشمزه بخور گفتم پلگ یه روز می شه پنیر فاسد نخوری پلگ گفت معلومه نمی شه پلگ رفت پنیر بخوره بعد منم خوابیدم تا فردا

قسمت بعد هم می زارم تا بعد

لطفا نظر بدید تا قسمت بعد بای به همتون