خاطرات ترسناک من)(واقعی) فالو =فالو
یه شب داخل حال بودم و داخل اتاق برادرم رو دیدم که داره بازی میکنه و بعد یادم اومد که برادرم با مادر پدرم رفتن بیرون
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
خوب بود💀بقیه رو نمد شاید یه کاری کردی یه جایی رفتی ج..ن ز.ده شدی یا چمیدونم شایدم این نباشه چون آدم همینجوری که این اتفاقا براش نمیوفته، برا اس دو باید بگم احتمال زیاد توهم زده بودی چرا چون مثلا اگه میگفتی یه ج.ن دیدم یا چیز دیگه بیشتر قابل باور بود تا جوکر که فیلم هم هست منم تا حالا برام پیش اومده بین خواب بیداری شکل یه چیزی رو ببینم واقعا هم انگار واقعی هستن،من متاسفانه خاطره ترسناکی ندارم ولی توهم ترسناک داشتم ^_^
چقدر حرف زدم😐🤐🤐
اومدم از پیشش رد شم برم دستشویی یهو شوکه شد همونطوری چهار دست و پا بدو بدو کرد و رفت لای درختای باغچه و منم یهو شوکه شدم و ترسیدم و این ترس باعث شد بی اختیار دستم بخوره به دکمه ی چراغ قوه و اون روشن شه.. ولی وقتی چراغ انداختم تو باغچه هیچ چیز نبود که نبود.. چرا از قبل چراغ روشن نکردم؟ 😐
تاریک بود قیافشو نمیدیدم ولی خیلی کمرنگ بود انگار نامرئی بود ولی بدنش کمرنگ دیده میشد... همونطوری پهلوش سمت من بود انگار منو نمیدید و داشت باغچه رو که تاریک بود نگاه میکرد.... چون یه جورایی نامرئی بود فکر کردم چیزی نیست اشتباه دیدم و یه لحظه فکر کردم سگه ولی وقتی فکر کردم خیالاتی شدم و اومدم از پیشش
جچ:یه بار خوابیده بودم که یهو صدای افتادن قرصای رو کمد اومد😐یبارم حس کردم یه نفر محکم کوبید رو تخته وایت بردم😐از اون بدتر یبار تو روستا خواستم برم دستشویی که تو حیاط بود.. نصف شبم بود و تنها داشتم میرفتم که دیدم یه چیز گنده ای چهار دست و پا جلوم واستاده و انگار رنگش سفیده بود و موهاش مشکی بلند...
ج چ:ترسناک ترین خاطره ای که توی کل عمرم داشتم:مشترک گرامی۰۹........شما ۸۵٪بسته خود را استفاده کرده اید
ترسناک ترین خاطره ای که داشتم این بود:
یه بار شب با دوستام و چن تا از پسرا کوچه تصمیم گرفتیم روح چارلیو احضار کنیم مامان باباها بیرون نبودن فق ما بچه ها بودیم ولی خب هرکاری کردیم جناب چارلی احضار نشدن یکی از پسرا گف بیاین جن احضار کنیم گفتیم باشه
ادامه در کام بعدی...
کوچه ی ما خرابه زیاد داره رفتیم توئه یکی از تاریک ترین خرابه ها که اون ورش یه خونه نیم ساز بود یکی از پسرا به بچه ها گف شما نیاین فق شیش نفر شیش نفر رفتیم ک من بودم و یسرا و فاطمه و مهدی،اهورا و سهیل بعدش تو تاریک ترین نقطه ی خرابه وایسادیم و دست همو گرفتیم و یه حلقه تشکیل دادیم
ادامه در کام بعدی...
لطفا بقیشم بگو
پی بهت میگم
فالوم کن
بعدییی
ازش پرسیدیم راه برگشت کجاس با اشاره دست راه رو به ما نشون داد ما هم رفتیم دختر عمم گوشیشو در آورد که بهتر ببینیم گوشیش افتاد رو یک قبر له قبر نگاه کردیم عکس همون پیرمرده بود😱 به طرف پیرمرده نگاه کردیم کسی اونجا نبود با تمام سرعت فرار کردیم و بلاخره رسیدیم به باغ😣😪
چالش:(این ترسناک ترینشه)یک روز رفته بودیم باغ عموم و از طرف خانواده عروس دعوت بودیم همون شب منو دختر عمم صبر کردیم که همه بخوابن ساعت دو بیست پنج دقیقه صبح بود همه خواب بودن منو دختر عمم از باغ رفتیم بیرون که گم شدیم!رسیدیم به یک قبرستون یک پیرمرده رو دیدیم که با حالت بدی سر یک قبر نشسته
یبار تو اتاق بیدم وقتی میخاستم بیام بیرون یه چیز سیاه بزرگ دیدم تکونم نخورد فق اومد وقتی اومد سرم درد کرد و داشم زمین مخوردم که رف:///////