به نام خدا سلام دوستان من نادر هستم و خیلی به فیلم معجزه آسا علاقه دارم وقتی با این سایت آشنا شدم و داستان ها رو خوندم خودم هم خواستم داستان درباره ی این فیلم بنویسم من ادبیاتم خوبه و قوه ی تخیل بالایی دارم امیدوارم از داستان من خوشتون بیاد
داستان من از سر فصل ۳ قسمت آخر شروع میشه.:-)
بعد از خوردن بستنی و خداحافظی از همه وارد خانه شدم و داخل اتاقم آمدم.احساس می کردم بار خیلی سنگینی روی دوشم است روی تخت دراز کشید و با خودم فکر کردم:آه امروز خیلی اتفاقا افتاد.نگهبان شدنم،استاد فو که حافظه اش رو از دست داده،کشف هویت همه دارندگان میراکلس (شانس آوردیم که من و کت نوآر جزوشون نبودیم)،و چیزی از همه بیشتر اذیتم می کنه ، رابطه ی آدرین و کاگامیه.فکر نکنم از پس همه ی اینها بر بیام. _مرینت تو خودتو خیلی دست کم می گیری. این صدای تیکی بود.چی وایسا ببینم!من داشتم افکارم رو بلند می گفتم!
گفتم : ولی تیکی اگه من وقتی می خواستم معجزه آسا رو بگیرم با لباس... تیکی حرفم رو قطع کرد و گفت _بسه مرینت. تو اشتباه کردی،همه اشتباه می کنن،مهم اینه که تو درستش کردی.و این عالیه.به هر حال استاد فو باید مقام نگهبانیش رو به تو میداد.چه به این شکل،چه یه شکل دیگه.
لبخندی به تیکی زدم و گفتم : ممنون تیکی،تو همیشه بهم روحیه می دی. روی تختم نشست و گفت_خواهش می کنم.شب بخیر مرینت. چشم هایم رابستم و گفتم:شب تو هم بخیر تیکی
شب هم خیلی عجیب بود.توی خواب صدایی می شنیدم که می گفت:نگهبان جدید،نگهبان جدید،به سمت ما بیا.
_مرینت،مرینت! چشم هایم را نیمه باز کردم:چی شده تیکی؟بذار بخوابم دیگه.تیکی گفت:مرینت مدرسه ات.ناگهان از جایم پریدم:مدرسم! او خدای من مدرسه ام.سریع از جایم بلند شدم لباس پوشیدم و به طبقه ی پایین رفتم.مادرم گفت:سلام عزیزم،چه خوب که بیدار شدی. لبخند زدم و گفتم:سلام مامان من خیلی دیرم شده. _اوه باشه عزیزم خداحافظ. در را باز کردم و به سمت مدرسه به راه افتادم.نزدیک مدرسه که شدم تیکی گفت: مرینت اینجا. اینجا خیلی چیز عجیبی هست. سرم را به طرف کیف گرفتم و گفتم :قایم شو تیکی.و ناگهان به کسی خوردم...
و هر دو به زمین افتادیم.کلاه حصیری چرخ زنان به طرفم امد و افتاد.کلاه را برداشتم و بلند شدم.لباسم را تکان دادم وگفتم:اوه متاسفم آقا.سرم را بالا گرفتم.پیرمردی بود با لباس قهوه ای،چشمانی سیاه و درخشان. با ریش سفید بافته شده و یک کلاه که دست من بود.کلاه را به او دادم و او گفت:عیبی نداره دخترم. به نظر می آمد خیلی پیر است.کمی عجیب نگاهم می کرد.گفتم:بفرمایید کلاهتون،خب خداحافظ آقا.سریع از کنارش رد شدم و به داخل مدرسه رفتم.
پیرمد صاف ایستاد و گفت:مطمعنی صاحب معجزه گر خلق کننده همین دختر بود؟کوامی آبی رنگی به شکل پرنده بالا آمد و گفت:مطمعنم استاد.همان قدرت بود.استاد پوزخندی زد و گفت:فکر نمی کردم فو مقام نگهبانی رو به یه دختر بده.خب باید بیشتر باهاش آشنا شم.و قدم زنان به راهش ادامه داد.
_چی شده مرینت؟ _هیچی تیکی.داشتم به این فکر می کردم که صدای آن پیرمرد چقدر آشنا بود.صدایی از دور شنیدم:مریییینت،مرییینت! آه آلیا بود.دوان دوان به سمتم آمد و گفت:خبرا رو شنیدی؟ گفتم:نه! مگه چی شده؟ آلیا با همان شور و حال گفت:نگهبان جدید لیدی باگه! در حالی که سعی می کردم خودم را مشتاق نشان بدهم گفتم:واقعا!باورم نمیشه! .و با هم به سمت کلاس راه افتادیم...
خیلی خوب این بود قسمت اول داستان من. امیدوارم خوشتون اومده باشه.راستی بهم بگید که انگلیسی روباه قرمز و پشت لاک چی میشه.نظرم بدید که چجوری بهترش کنم و کجاش بد بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ریناروژ کاراپیس
داستانت حرف نداشت تقریبا مثل داستان من بود با اینکه شخصیت هاش باهم فرق دارن رینا روژ برای روباه قرمزه که البته این فرانسویشه ولی انگلیسیش میشه red fo و لاکپشت هم به انگلیسی میشه turtle
من با یک چیزیش مشکل دارم که چرا آلیا باید نگهبان معجزه گر کفشدوزک بشه
سلام.
خواستم بهتون بگم که من داستانم رو دارم ادامه میدم و ۵و۶رونوشتم.
اگه دوست داشتید دوباره بخونید،بخونید.
ممنون.
عالی بود.
پشت لاک میشه کاراپیس روباه قرمز هم میشه ریناروژ
سلام ممنون که نظر دادی
من نفهمیدم کاراپاس یا کاراپیس؟
خوب بود
ممنونم
تست عشق پردرسر رو هم بخون لطفا
سلام
حتما می خونم
روباه قرمز:رینارژ....پشت لاک:کاراپیس