
بریم سراغ داستان....
مدت هاست که اینجام . شاید یه ماهی بشه . تو این مدت به این نتیجه رسیدم فقط یه راه هست که بتونیم فرار کنیم . اونم اینه که وانمود کنی یکی از اونایی . اول از همه با کار وحشتناکی که جیمز کرده بود کنار اومدم : قتل دایی اش دوم وانمود کردم که از خاطرات روز جرویس لذت میبرم . همین جور این مراحل ادامه پیدا کرد که دیگه جرویس فکر میکنه الان عضوی از اونام . منم تمام سعی ام رو میکنم که مثل اون ها رفتار کنم .
یه روز جرویس بهم شک کرد و تصمیم گرفت بدون این که من بفهمم ازم امتحان بگیره . گفت : « میخوام برم به خانواده آت سر بزنم . میای ؟» میخواستم سریع بگم بله ولی متوجه شدم که منظورش چیه . واسه همین گفتم : « اممم.....نمیدونم . شاید بیام یه خورده اذیتشون کنم . خیلی وقته کسی رو اذیت نکردم .» جرویس لبخند زد . بعد باهم راه افتادیم طرف زندان . تو راه فرد رو دیدیم . فرد به جوریس گفت : « رئیس میشه یه چیزی بهتون بگم؟ » « بگو که خیلی کار داریم » « نمی خوام ماریا بشنوه » جرویس اخم کرد و گفت : « اولا که ماریا خانم . دوماً اینکه اون همسر منه و کاملا قابل اعتماده . اگه حرفی هست بگو و بیشتر از این وقت ما رو نگیر ...
درسته ماریا ؟ » گفتم : « درسته عزیزم » بعد یه چشم قره به فرد رفتم . فرد یه نفس عمیق کشید و گفت : « باشه میگم . از نظر من این خانم اصلا قابل اعتماد نیست و داره نقش بازی میکنه تا خودش و دوستاش رو نجات بده » جرویس خندید . منم پوزخند زدم . بعد از این که خنده جرویس تموم شد رفت سمت فرد و گوشش رو گرفت و گفت : « یک بار دیگه درباره ماریا اینجوری صحبت کنی من میدونم و تو . حالا هم بیا بریم بهت ثابت کنم » بعد رو به من گفت : « بریم عزیزم » همون طور که میرفتیم سمت زندان جرویس گوش فرد رو گرفته بود و میکشید . رسیدیم به زندان . به جرویس گفتم : « اجازه هست ؟ » و جرویس لبخند زد و کلید در رو انداخت سمت من . در و باز کردم و رفتیم تو .
اول از همه آلیا اومد سمت . میخواست بقلم کنه که گفتم : « آی آی آی . به من دست نزن . ایش . ایش ایش . جرویس چرا اومدیم اینجا . اینا دیوونه اند » جرویس لبخند زد و گفت : « عزیزم مجبوریم . مجبوریم هر روز بهشون سر بزنیم تا فرار نکنن . » قیافه ناراحت به خودم گرفتم و گفتم : « باشه » جرویس در گوش فرد گفت : « دیدی ؟ یا بازم دلیل بیارم ؟ » فرد به التماس افتاد : « بله بله . قبول من اشتباه میکردم .... فقط میشه.... گوشم رو .... آییییی ... رئیس تو رو خدا ول کنید » . جرویس گفت : « عزیزم من این بی ادب رو میبرم ادب کنم . تو هر کاری دوست داری بکن » بعد رفت بیرون .
جیمز با عصبانیت رفت سمت در . براش جفت پا گرفتم و با صورت خورد زمین .داشتم بهش میخندیدم و لیلی دوید سمتش و گفت « وای جیمز . حالت خوبه ؟ » جیمز گفت :« خوبم . » « خوب نیستی داره از دماغت خون میاد....وایی داداشی » دیگه داشتم خسته میشدم . ولی اونا همین جور ادامه دادن تا اینکه از کوره در رفتم و گفتم : « بسه دیگه . اه . » جیمز گفت : « مامان . این تو نیستی به خودت بیا . گذشته ات رو به یاد بیار . تو انقدر بدجنس نبودی » « اولا که دیگه به من نگو مامان . من دیگه مامانت نیستم . دوماً اینکه گذشته من چیزی نبوده جز یه اشتباه بزرگ . » جمله آخر رو چنان بلند گفتم که رونالد عصبانی شد و محکم زد تو گوشم . بعد گفت : « ما چهار نفریم و اون یه نفره . بیاین بگیریمش و کاری کنیم به یاد بیاره کی بوده »
از بیرون صدای فرد رو شنیدم که به جرویس میگفت : « رییس . بهتر نیست بریم کمکش؟ » ولی دیگه نتونستم چیزی بشنوم چون رونالد داشتم بهم حمله میکرد و. مجبور بودم جا خالی بدم . رونالد خورد به دیوار و افتاد رو زمین . پنج دقیقه بعد : گیر افتاده بودم . رونالد در اثر برخورد به دیوار بیهوش بود ولی آلیا و لیلی و جیمز محاصره ام کرده بودن که یهو صدای شلیک اصلحه به گوش رسید و حواسشون رو پرت کرد . برگشتن تا ببینن صدای چی بود و جرویس از فرصت استفاده کرد و تفنگش رو برام پرت کرد . خودم رو رسوندم پیش رونالد و اصلحه رو گذاشتم رو سرش و گفتم : « اگه کاری بکنید میکشمش » .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام
عالی بود✌🏻
لطفا به داستان من و تک پارتم سر بزن😻✨
متشکرم😁✨
چشم