
سلام سلام برویم سراغ داستان
چی باعث شد بگم بله ؟ خیلی ساده و خیلی دردناکه فرد بنیامین توماس و اِسون هر کدوم تفنگ به دست یکی از عزیزانم رو گرفته بودن و تحدید به مرگ میکردن . منم مجبور شدم به خاطر اونا هم که شده به حرفاش گوش کنم . بعد از مراسم که با جرویس تنها شدیم عصبانی رفتم کنارش و محکم خوابوندم تو گوشش . « چرا میزنی ؟ چی کار کردم مگه ؟ » « چی کار نکردی ... تو قول داده بودی . قول داده بودی لیلی رو ول کنی . نه تنها لیلی رو ول نکردی بلکه همشون رو گرفتی . بعد میگی چی کار کردم ؟ » « خب حالا تو هم انقدر حرص نخور . به هر حال تو همه داستانا آدم بدجنسه میزنه زیر قولش . که چقدر هم لذت بخشه.... آخ نزن بابا »
دستش رو گذاشت رو گوش قرمزش و بعد گفت : « راستی . یه چیزی متوجه شدم . این دختره ..... اسمش چی بود ؟؟ ... آهان لیلی خیلی عزیز دردونه است . با گروگان گرفتنش نه تنها به تو رسیدم بلکه جیمز کاری کرد که فوقالعاده بود . » « اع ؟ پس واسه اونم شرط گذاشتی ؟ » « میدونی چی کار کرده ؟ » « من از اون موقع اینجا پیش تو بودم . چه جوری توقع داری بدونم ؟ » « خب بهت میگم ولی الان خانوادهات رو میخوایم ببریم اتاق جدیدشون . تو هم میتونی بیای و نیم ساعت باهاشون حرف بزنی ولی از اون به بعد دیگه نمیبینیشون .» وقتی متوجه چهره نگرانم شد گفت : « نترس نمیخوام بکشمشون . هنوز خیلی به کارم میان »
منو برد به یه اتاق تاریک . گفت : « نیم ساعت دیگه میام دنبالت » بعد در رو بست و رفت . یک نفر صدام کرد : « ماریا خودتی؟ » برگشتم ولی چیزی نمیدیدم . خیلی تاریک بود . یاد چراغ قوه جیبیام افتادم . روشنش کردم . اولین چیزی که دیدم چهره آلیا بود . بعد لیلی و جیمز اومدن و بغلم کردن . آلیا گفت : « تو به خاطر ما حاضر شدی با کسی که ازش متنفری ازدواج کنی . » تنها کسی که جلو نیومد رونالد بود که یه گوشه روی زمین افتاده بود . آلیا گفت : « بیهوشه . انقدر قوی بود که مجبور شدن بیهوشش کنن تا بتونن بیارنش اینجا »
« میدونم چه جوری بهوش میاد . قبلاً هم همچین مشکلی داشتیم . آهسته رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی گونه هاش و آروم فشارش دادم . بعد از چند دقیقه بهوش اومد و ناگهان به من حمله کرد . من و برد گوشه دیوار و چنان فشار داد که داشتم خفه میشدم . خوشبختانه آلیا گفت : « رونالد ولش کن . اون ماریاست » رونالد ولم کرد . بعد هم آروم تو گوشم گفت : « چه طور تونستی ؟ » « فکر میکنی من از با اون بودن خوشحالم ؟ اون منو مجبور کرد که این کار رو بکنم میفهمی ؟ » « نه نمیفهمم » « اگه یه روز منو گروگان بگیرن تو به خاطر من حاضر میشی با یه پیرزن بد اخلاق ازدواج کنی ؟ » « آره » « منم همین کارو کردم »
لیلی گفت : « مامان . من واقعا انقدر با ارزشم که هر کدومتون برام یه کاری کردین ؟ » « هر کدوم ؟ » « آره دیگه. تو با جرویس ازدواج کردی . جیمز یه کاری کرده و ازم قول گرفته به کسی نگم بابا هم که حاضر شده بعضی از راز های ...» « بسه بسه . دیگه نگو . خودم فهمیدم ... حالا که بحث مون به اینجا رسید از یوجین خبر ندارید؟ » همه به هم نگاه کردن و سرشون رو پایین انداخت . هیچ کدومشون جرات نداشتن حقیقت رو بگن تا اینکه بالاخره آلیا گفت : « یوجین .... یوجین ..... وای ماریا واقعا متاسفم. یوجین مرده ! دیروز تو دفترش به قتل رسیده ولی عجیب تر اینه که قاتل بهش فرصت داده وصیتنامه بنویسه ! » جرویس اومد تو و گفت : « ماریا نیم ساعت تموم شد . وقتشه که بریم » قبل رفتن به جیمز نگاه کردم . سرش رو انداخت پایین . با جرویس رفتیم . وقتی رسیدیم یه جای خلوت به جرویس گفتم : « از جیمز خواستی دایی اش رو بکشه؟ » .....
خب خب خب اینم از این . تا قسمت بعدی خداحافظ تون باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)