خوب رسیدیم به پارت دوازدهم بریم شروع کنیم.
داستان از زبون جیمین: من میخواستم به هانا پیام بدم جونگ کوک هم کنارم نشسته بود و از بازوی من محکم گرفته بود که خدایی نکرده بینمون فاصله نیفته و مثل یه عقاب🦅 به صفحه گوشی من نگا میکرد اخه همه بچه کوچیک ها این طور هستن ؛اینم که یه بچه کوچیک کنجکاوه داره از کنجکاوی تلف میشه پس منم نخواستم دل بچه کوچیک کنجکاو رو بشکونم رفتم پی وی هانا اول به پروفایلش یه نگاه انداختم یه عکس خیلی کیوت گذاشته بود😊(عکس تست عکس پروفایل هانا هست) که یه لحظه حس کردم کوک بازوم رو ول کرده و گوشیش دستشه که یه نفس راحت کشیدم ولی دیدم کوک داره شماره هانا رو توی گوشی خودش سیو میکنه که با خودم گفتم غلط کردم خواستم به هانا پیام بدم🤦♀️. بعد به صورت کوک نگاه که چشماش انقد برق میزد😃 که یه لحظه واقعا حس کردم یه بچه دو سه سالس که بهش یه اسباب بازی دادی و اون داره ذوق میکنه من هم نخواستم نا امید بشه توی پروفایلش موندم تا اون شماره هانا رو بتونه راحت تر برداره اخه اگه از انجا میومدم بیرون کوک از اون قیافه بچگونش میومد بیرون و یه مرد کامل جنتلمن میشد و البته خیلی هم عصبی و من این رو اصلا دوست نداشتم چون کوک بچه رو بیشتر دوست دارم😇.
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
خوب بود ❤🧡💛💚💙💜🤎🖤🤍
ممنونم😇
داستانت خیلی قشنگ بود
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار
ممنونم
تستچی برام منتشر کرد😅😆
عالی بود علیییییییییییییییی آجی میشی؟😍😇😇😇😇 میتونی رزی صدام بزنی ۱۳ ساله
ممنونم رزی جونم💖
حتما آجی میشم 🙂
خوشبختم نگین هستم 16 ساله☺