
زندگی هیچ وقت اینطور که ما می خوایم پیش نمیره ~
« مامان این کار رو نکن.خواهش میکنم » « نمی خوام مشکلی برات پیش بیاد .... جرویس،اول آزادش کن تا قبول کنم . » جرویس گفت : « باشه » لیلی رو فرستاد بیرون . لبخند شیطانییی که به لب جرویس اومده بود داشت عصبیم میکرد . جرویس که از خوشحالی یه جا بند نمیشد گفت : « برنامه بعد از ظهره . قراره همه افرادم به عنوان شاهد بیان . یه وقت به سرت نزنه فرار کنیا . وگرنه این دفعه میرم سراغ پسرت و جفتشون رو گروگان میگیرم . » « باشه بابا . همین جا میمونم »
قبل از اینکه بخواد بره گفتم : « میشه به رونالد بگم ؟ یه جوری بهش میگم که... » پرید وسط حرفم : « اگه باعث نشه برنامه مون بهم بخوره و برای نجاتت بیان می تونی » بعد گوشیم رو از جیبش در آورد و پرت کرد سمتم . تو تنهایی کلی فکر کردم که چی و چه جوری بهش بگم . بالاخره شماره رونالد رو گرفتم . جیمز گوشی رو برداشت و گفت : « الو مامان؟ کجایی چرا هر چی زنگ زدیم گوشی رو جواب ندادی ؟ خونه هم .... » « میشه گوشی رو بدی به بابات؟ » « چی شده مامان ؟ »
« گوشی رو بده به بابات » رونالد گفت : « چیزی شده ماریا ؟ » « گوش کن رونالد . لیلی رو فرستادم بیاد خونه . فقط ... فقط ... » « فقط چی ؟ » « فقط منو فراموش کن ... از اونجا هم برید . اونجا جاتون در خطره . منم ممکنه هیچ وقت بر نگردم .... خب . کاری نداری؟ خدافظ » « الو ماریا ؟ الو ؟ » قطع کردم . فقط امیدوارم بودم دیگه هیچ بلایی سرشون نیاد . دوست داشتم از آلیا هم خداحافظی کنم ولی گوشی رو بر نداشت . : « احتمالا درگیر کاری هستم لطفا در صندوق صوتی آلیا پیغام بزارید . بیـــب » یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : « سلام آلیا . فقط میخواستم ازت خدافظی کنم و بگم که مراقب رونالد و بچه هام باشی و هر از گاهی بهشون سر بزنی . شاید من دیگه بر نگردم خونه . »
بعد از ظهر اون روز جرویس خوشحال و خندون بود . یه کت و شلوار شیک پوشیده بود . منم یه پیرهن ساده پوشیده بودم . توی تالاری که توی سازمان جدیدشون بود یه جشن کوچولو گرفته بود . همه جا رو با گل های سفید و آبی و صورتی تزیین کرده بودن . مامور های جرویس هم بودن و سر میز های گرد نشسته بودن . دور دو تا میزی که به ما نزدیک تر بودن فقط دو نفر نشسته بودن ولی بقیه میز ها همه چهار نفر نشسته بودن . به میز های جلویی نگاه کردم . رو یکیش فرد و بنیامین نشسته بودن و روی یکی دیگه از میز ها اِسون نشسته بود با یکی دیگه به اسم توماس .
مرد قد بلندی که کنار ما ایستاده بود شروع به صحبت کرد و همه ساکت شدن : « امروز اینجا جمع شدید که این دو جوان را به هم برسانیم . » همه دست زدن . مرد ادامه داد : « جناب آقای جرویس آیا حاضر به ازدواج به خانم ماریا هستید؟ » جرویس جواب داد : « بله » مرد گفت : « سر کار خانم ماریا آیا حاضر به ازدواج با آقای جرویس هستید؟ » آهسته در گوش جرویس گفتم : « اگه بگم نه چی کار میکنی؟ » جرویس با آرامش در گوشم گفت : « مجبورت میکنیم » لبخند زد و به سمت دو میز جلو اشاره کرد . منم به اونجا نگاه کردم و به سختی گفتم : « بله » ....
خب اینم از این میدونم که همیشه اول از خانم ها سوال میکنن ولی اینجا فرق میکنه .. 🙃🙂🙃 امیدوارم که تستچی منتشرش کنه .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)