10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 125 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بر همگی 🙋 بریم سریع سراغ ادامه 👇👇👇👇👇
خب با عرض درود و خیر مقدم خدمت شما خوانندگان محترم ، متاسفانه طی حادثه ای پام شکست و بعد از این پارت نمی تونم برای یه مدت ، ادامه ی داستان رو بنویسم ، خیلی خیلی ازتون معذرت می خوام ، امیدوارم که این پارت رو هم بخونید و لذت ببرید 🌸
همه ی سوال قبل رو الکی گفتم یا به قول معروف چاخان کردم 😂😂😂😂😂😂😂😂 بریم به ادامه داستان بپردازیم تا نصفم نکردید 🙃
که یه دفعه لبه ی سرد یه آهن رو زیر گردنم احساس کردم ، سرم رو آوردم بالا و با ایان روبرو شدم که لباس های رزمی سیاه پوشیده بود و وقتی که چشم تو چشم شدیم ( ایان عین ربکاست موهای قهوه ای تیره و چشم های عسلی داره . ) خنجرش رو آورد پایین و با یه نگاه متعجب با چشم های عسلی اش بهم خیره شد و گفت : به به پارسال دوست ، امسال آشنا ، چی شده شاهزاده کارتیا یادی از فقیر فقرا کردن ؟ با لحن مغرورانه ای گفتم : من که همیشه به فکر فقیر فقرا هستم ، این فقیر فقرا هستن که منو کلا یادشون رفته . خندید و گفت : خب بابا ، حالا بگو چیکار داری که باید امشب برم آندرومرا . شغل ایان خب در واقع توضیحش یکم سخته اما به طور خلاصه ، دلال اطلاعاته ، حالا از اطلاعات آماندرییا و آندرومرا و کشور های همسایه بگیر تا خود کارتیا ، اما خود ایان هم میدونه که اگه اطلاعات درالییارد درز پیدا کنه ، خودم زنده نمیذارمش . به آتیش داخل کوره ی آهنگری نگاه کردم و گفتم : دنبال جای دقیق رستگاران جهنمی ام ، مطمئنم که میدونی کجان ، پس زود ، تند ، سریع بگو . ایان یه قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت : میخوای بری دنبالش ؟ پوزخند زدم و گفتم : فکر نکنم باید از تو اجازه بگیرم . قیافه اش جدی تر شد و گفت : احمق نمی خوام تبدیل به جوون ناکام بشی ، تنهایی می خوای بری اونجا چیکار ؟ من هم قیافه ی جدی به خودم گرفتم و گفتم : خودم یه کاریش میکنم ، فقط بگو میدونی کجان یا نه . ایان که دید نمیتونه از کاری که میخوام بکنم منصرفم کنه با عصبانیت گفت : دقیق نمی دونم و اینکه توی این چندین ساله هیچ ردی ازشون نتونستم پيدا کنم ولی یه شایعاتی هست که انگار توی یه بار (میخونه) توی آماندرییا یه تورنمت های زیرزمینی و غیر قانونی ای برگزار میکنن که قهرمانش رو رستگاران جهنمی عضو خودشون میکنه . با چشم های گرد شده نگاش کردم و گفتم : توی آماندرییا ؟ مطمئنی ؟ اسم بارِ چیه ؟ ایان با یه لحن سرد گفت : بارِ استخوون اژدها و اینکه مطمئنم توی آماندرییا است ، توی پایختتشون سِلِسینه ( Selesin ) . توی اون لحظه فقط توی ذهنم یه سوال تکرار میشد و اون هم این بود که امکان داره ایزابل از این تورنمت باخبر باشه و چیزی نگفته باشه یا نه ؟
بعد از اینکه اطلاعاتی که نیاز داشتم رو از ایان گرفتم ، ازش خداحافظی کردم و راهی قصر شدم ، بعد از اینکه وارد اتاقم شدم ، سرفه هام شدت پیدا کردن ، مثل اینکه اثر پادزهر ناکامل ویلیام از بین رفته ، به زور خودم رو به میزم رسوندم و در دومین کشو رو باز کردم و شیشه ی کوچیکی که توش یه ماده ی سبز رنگ بود رو در آوردم و درش رو باز کردم و بلا فاصله تا آخر سر کشیدمش . این مدت یکم از قبل حالم بهتره ، اولش یه خورده سرم گیج می رفت اما بعد از چند دقیقه دوباره نرمال شد حالم . بعد از اینکه حالم جا اومد ، یه دست لباس رسمی آبی پر رنگ رو از توی کمدم در آوردم و پوشیدمش بعدش هم شمشیرم رو برداشتم و رفتم به سمت اتاق اولیور ، در زدم و بدون اینکه بذارم اولیور جواب بده ، وارد اتاقش شدم . وقتی وارد شدم دیدم اولیور پشت میز چوبی رنگش نشسته و لباس های رسمی و نظامی سبز پر رنگش رو پوشیده و سرش توی کلی برگه است . رفتم جلوتر و گفتم : دقیقا داری چیکار میکنی ؟ بدون این که سرش رو بیاره بالا گفت : دارم مسئولیت های یه بنده خدای بی فکرو انجام میدم . پوزخند زدم و گفتم : خوبه ، انجام بده ، انجام بده ، خدا پشت و پناهت باشه . با این حرفم عصبانی شد و از جاش بلند شد و گفت : بیا بشین کارتو انجام بده ببینم ، هر چی بزرگتر میشه ، پر رو تر هم میشه . خندیدم و رفتم به جاش روی صندلی نشستم و به برگه های روی میز نگاه کردم و با لحن جدی
گفتم : گزارش بده . اولیور در حالی که داشت دور اتاق قدم میزد ، گفت : خب همه تقریبا به هوش اومدن به جز پادشاه که تب شدید دارن و وضعیتشون ناپایداره ، بقیه هم هنوز به خاطر اثرات سمی که توی م*شروب ها بوده نمی تونن حرکت کنن ، پزشکا گفتن که یه مدت طول میکشه تا به حالت عادی برگردن . با سر تایید کردم و گفتم : پزشک دربار درباره ی وضعیت پدرم دقیقا چی گفته ؟ اولیور سر جاش یه دفعه وایساد و بدون اینکه به چشم هام نگاه کنه به زمین خیره شد و گفت : خب در واقع گفتش وضعیت پادشاه اگه همینطوری ناپایدار بمونه ، امکان داره برن تو کما و دیگه به هوش نیان . عصبانی و ناراحت سرم رو آوردم بالا که همون لحظه صدای در زدن اومد و بعد در باز شد و ایزابل توی چارچوب در ظاهر شد ، لباس های رسمی فیروزه ای پوشیده بود ، وارد اتاق شد و اومد روی یکی از صندلی ها نشست که اولیور گفت : خداروشکر هیچکدومتون هم بلد نیستین در بزنید و صبر کنید یه نفر از اونور جواب بده بعد بیایید تو ، همینجوری میایید داخل . من و ایزابل یه دفعه همزمان گفتیم : همینیه که هست . بعدش بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ، اولیور که عصبانی شده بود گفت : نه خوبه بخندید ، شما دو تا نخندید کی بخنده .
خندم رو جمع کردم و به ایزابل گفتم : چرا الان اومدی اینجا ؟ ایزابل هم خنده اش رو جمع کرد و با سردی نگام کرد و گفت : فقط خواستم بدونم ، برنامه ی فردا هنوز برقراره یا نه . سرم رو انداختم پایین و خودم رو با برگه ها مشغول کردم و گفتم : دلیلی نمیبینم نقشه رو تغییر بدم . ایزابل بلا فاصله با یه لحن تند گفت : نمیبینی چون کوری ، وگرنه یه آدم با چشم های سالم میتونه دلایل خطرناک بودن نقشه ی مزخرف جنابعالی رو ببینه . بدون اینکه به چیزی که گفته بود توجه کنم ازش پرسیدم : راستی درباره ی یه بار به اسم استخوون اژدها که توی سِلِسینه چیزی شنیدی ؟ با خونسردی در حالی که داشت با موهاش بازی میکرد ، گفت : فقط شنیدم م*ش*روب های خوب و درجه یکی داره ، اما تا حالا نرفتم اونجا . آخرین برگه رو هم بررسی کردم و از جام بلند شدم و گفتم : خب دیگه من برم که چند تا جا کار دارم . خواستم از در برم بیرون که ایزابل دستم رو از پشت گرفت و گفت : بهتره حالت ؟ با بیخیالی گفتم : من بچه نیستم ، تو هم پرستارم نیستی ایزابل . دستم رو بیشتر فشار داد و با یه لبخند از روی عصبانیت گفت : وقتی ازت سوال میپرسن ، درست جواب بده . دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم : هر موقع خواستم بمیرم ، قبلش بهت خبر میدم نترس . یه دفعه یه سیلی محکم زد تو صورتم و گفت : الک باز شروع نکن این بچه بازیا رو . ماشالا دستشم خیلی سنگینه . با عصبانیت گفتم : آره بابا خوبم ، هنوز نمردم ، حالا خیالت راحت شد ؟ . بعد بدون این که اجازه ی صحبت بیشتر بهش بدم از اتاق اولیور رفتم بیرون و در رو پشت سرم بستم .
رفتم اتاقم و توی يه کوله پشتی از جنس چرم مشکی وسايلی كه نیاز داشتم و چند دست لباس معمولی رو گذاشتم و بعد راه افتادم که برم به سمت یتیم خونه . حداقل می خوام اگه بر نگشتم از بقیه خداحافظی کرده باشم به در ورودی یتیم خونه رسیدم و بعد به ساعت برج مرکزی نگاه کردم که دیدم داره ساعت دو بعد از ظهر رو نشون میده ، تازه یادم افتاد که خیلی وقته چیزی نخوردم ، رفتم به سمت آشپزخونه یتیم خونه که دیدم ربکا به یه صندلی تکیه داده و لباس های طوسی بلند همیشگی اش رو پوشیده و موهاش رو مثل همیشه دو طرفش بافته و متفکر داره به رو به روش نگاه میکنه ، رفتم جلو تر و گفتم : غرق نشی یه وقت . سرش رو آورد بالا و گفت : واقعا حقیقت داره ؟ رو به روش نشستم و گفتم : چی ؟ یکم با موهای بافته شدش بازی کرد و گفت : صبح ایزابل اینجا بود ، همه ی اتفاقات دیشب رو گفت و مخصوصا بخش نقشه ات رو خیلی با جزئیات تعریف کرد اما یه چیزی این وسط نمی خونه درباره نقشه ات . برای چند لحظه واقعا ترسیدم در حالی که داشتم خدا خدا میکردم که بیشتر از این کنجکاوی نکنه ، گفت : با توجه به شخصیتت ، نقشه ی واقعی ات یه چیز دیگه است ، نه ؟ دیدم نمی تونم بهش دروغ بگم پس با سر تایید کردم و گفتم : خب آره ، یه چیز دیگه است . ربکا در حالی که یکم عصبانی شده بود گفت : خب توضیحش بده برام . یه لبخند از روی ناچاری زدم و گفتم : خب اولا بخش عزل شدن من کاملا قراره اتفاق بیفته اما بعد از اون یکم اتفاقات پیچیده میشن ، نقشه ی واقعی ام اینه که بعد از زندانی شدنم ، از زندان فرار کنم و برم به سمت آماندرییا تا رد جاناتان و رستگاران جهنمی رو بزنم و توی گروهشون نفوذ کنم . ربکا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : شوخی میکنی دیگه نه ؟ سرم رو به علامت نه تکون دادم که یه دفعه از جاش بلند شد و دستش رو روی میز کوبید ، صدای ضربه اش توی کل سالن خالی پخش شد که یه دفعه سرم داد زد : اگه می خوای خودتو به کشتن بدی لازم نیست این همه سختش کنی ، خودم با کمال میل میکشمت .
منم از جام بلند شدم و با همون لحن گفتم : بعد ناراحت میشید که چرا هیچی بهتون نمیگم ، بیا یه نگاه به خودت بنداز . ربکا یه نفس عمیق کشید و روی صندلی اش دوباره نشست و گفت : حالا برا چی پاشدی اومدی اینجا ؟ من هم سر جام نشستم و گفتم : اومدم قبل رفتن به آماندرییا ازتون خداحافظی کنم . ربکا پوزخند زد و با تمسخر گفت : همین الان پاشو برو ، تصمیمیه که خودت گرفتی ، اگه فکر کردی با این کارت داری احساسات به خرج میدی ، اشتباه کردی جناب شاهزاده کارتیا . عصبانی شدم و از جام بلند شدم و از یتیمخونه رفتم بیرون به سمت مقصدی نامشخص و توی کل راه تو دلم داشتم با خودم حرف میزدم : یعنی واقعا انقدر سخته درکش براشون که همه ی این کارا رو دارم برای اونا میکنم ؟ واقعا که ، فکر کردن خودم نمیفهمم دارم صاف میرم تو دهن شیر ؟! مگه جز رفتن دنبال جاناتان ، چاره ی دیگه ای هم دارم ؟ اگه کسی بفهمه جاناتان خیانت کرده یا خود جاناتان یه نقشه بکشه و دروغ پدر و مادرم رو بر ملا کنه یا کودتا کنه ، معلوم نیست چه اتفاقاتی ممکنه بیفته ، توی این شرایط تنها کاری که میتونم بکنم ، اینه که جاناتان رو دوباره به طرف خودمون برگردونم و سعی کنم به هدف واقعی اش پی ببرم و جلوی اتفاقات وحشتناکی که ممکنه بیفتن رو بگیرم ، کار دیگه ای از دستم بر نمیاد .
عصبانی از عالم و آدم سرم رو آوردم بالا که با تنها جایی که انتظارش رو نداشتم رو به رو شدم ؛ رستوران پنج آهوی وحشی . بعد از چهار سال واقعا حس غریبی میکردم ، با یادآوری خاطرات النا حالم بد تر شد ، خواستم برگردم به قصر که یه دفعه ، احساس ضعف کردم ، به ناچار وارد رستوران شدم تا غذا سفارش بدم . به در و دیوار رستوران نگاه کردم و هر لحظه بیشتر احساس عذاب وجدان توی بدنم رخنه میکرد ، قرار گرفتن دوباره توی اینجا باعث شد ، حالم هم خیلی بد تر بشه . بیشتر داخل شدم و روی صندلی میزی که بیشترین فاصله رو با میز قبلیمون داشت ، نشستم و منتظر پیشخدمت شدم ، حواسم به رو به روم بود که یه دفعه یه حس بدی رو نسبت به پشت سرم پیدا کردم ، سرم رو برگردوندم که دیدم یه دختر با موهای قهوهای کوتاه و چتری هایی که پیشونیش رو پوشونده بودن و لباس های سفید _ سیاه مبارزه پوشیده ، با چشم های قهوهای اش با یه نگاه زننده بهم زل زده ، از اونجایی که حوصله ندارم من هم با همون نگاه زننده بهش زل زدم . صدای قدم های یه نفر رو از کنارم شنیدم که بعد چند ثانیه با صدای ظریف و دخترونه ای گفت : ببخشید ، چی میل دارید ؟ بدون اینکه نگاهمو از دختر مو چتریه بردارم با لحن سردی گفتم : یه سوپ با یه لیوان آب . اونی که بالا سرم بود یکم مکث کرد و بعد گفت : ام ببخشید ، چیز دیگه ای نمی خواید ؟ دوباره بدون اینکه نگاهم رو از دختر مو چتریه بردارم گفتم : نه ممنون .
بعد از چند ثانیه ، دختری که بهش زل زده بودم و اون هم به من زل زده بود و موهای چتری داشت ، سرش رو برد پایین و بعد بلند بلند زد زیر خنده جوری که کل مشتری های رستوران و خدمه بهش نگاه کردن . پوزخند زدم و سرمو خواستم برگردونم که دیدم همون دختری که تو کلیسا دیدم و شبیه النا بود ، داره به اون دختر مو چتریه نزدیک میشه و اون هم لباس های سیاه _ سفید مبارزه که عین مال اون یکی بود رو پوشیده ، برای یه لحظه چشم تو چشم شدیم که دختره تا متوجه حضور من شد ، سریع به اون مو چتریه یه چیزی گفت و هر دوشون به طرف در خروجی رستوران رفتن . بلند شدم و خواستم تعقیبشون کنم که وقتی به در خروجی رسیدم ، دیدم توی خیابون هیچ اثری ازشون نیست ، انگار که آب شده باشن و رفته باشن تو زمین .
نا امید دوباره برگشتم سر جام که دیدم ویلیام روی یکی از صندلی های توی میزم نشسته و داره با ولع سوپم رو میخوره ، با بیخیالی رفتم کنارش نشستم و با لحنی تهدید وار گفتم : ببین ویلیام تو یکی هم بخوای بری رو مخم ، یه جوری میرم ناپدید میشم که دیگه حتی جنازه ام هم نتونید پیدا کنید . سرش رو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت : تموم شد ؟ با عصبانیت زیر لب گفتم : نه کلا توی عصبانی کردن من تخصص خاصی پیدا کردید ، همگی .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عالی عالی عالی عالی عالی عالیییییییییییییییی😃💗
داره پیچیده میشه🤕
چالش(نیلی
واقعا چیز دیگه ای به ذهنم نرسید😐
مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی مرسیییییی ✌🌸
پیچیده بود از اول 😂✌
حله ، مرسی که تو چالش شرکت کردی و نظر دادی و خوندی 😂🙏🌸
عالیییییییییییییییی بود
ج چالش: نیلی
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🌸
✌🌸
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🌸🙏
سلام خودت نظرمو راجب داستان میدونی دیگه نیاز به گفتن نیست🤣 چالشت هم چیزی به ذهنم نمیرسه ولی میگم نوشابه ای یا نونی🤣🤦♂️😆 هر کدوم خودت بیشتر دوست داری😆 راجب داستان خودم هم بگم که قسمت ها یکم دیر آماده میشه چون دارم روی یه داستان دیگه تمرکز میکنم شاید باورت نشه من تا ۴ تا پروژه ی بعدیمو ایده پردازی کردم این لیستشه:«سوپرنچرال فصل ۳ و ۴-غریبه ای از قصر فصل ۲ با عنوان بازی تاج و تخت😅- داستان ذهن زیبا- پرونده ی محرمانه فصل ۳ با هنوان اختلافات خانوادگی» همه ی اینارو میخوام بنویسم 😅 و براشون برنامه دارم🙃
نیلی چی پس😐😂
سلام 🙋
بله بله مرسی ، نظر لطفته 😂🙏🌸
اوکی ، حله ✌🌸
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
ماشالا سرت خیلی شلوغه ، موفق باشی و اینکه بی صبرانه منتظر داستاناتم 🙃✌🌸
"ʀɛʏɦօօռ"
| 4 ساعت پیش
نیلی چی پس😐😂
بله بله مادربزرگ عزیزم پیشنهاد خوبی دادن 😂😂🌸
سلام خوبی؟ 🤗
داستانت مثل همیشه محشره 💛💚
چالش =زنگ با م خب هیچی به جز موزی یادم نمیاد 😆😆😆
راستی، اینک گفتی چند وقت نمینویسی شوخی بود دیگ نه؟!
سلام 🙋 ، مرسی تو خوبی ؟
مرسی ، نظر لطفته 🙏🌸
مشکی هم هست ✌🙃 مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
آره دیگه ، شوخی بود 😂
چالش:اسمم ستایشه😐😂
خب با ش؟😐
امممم
آها فهمیدم
شر.ا.بی😂
جون من ننویس مرسی که خوندی😐
بابا من از اول شاهزاده فراری اینجا بودم همش همینو بهم گفتی😐😂
چه اسم قشنگی 🌸🌸🌸
بله مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
خب اونو نگم چی بگم ؟
بعد چی می خوای بهت بگم ؟
😂😂😂😂😂😂✌
اِ عکس پروفت سوسانوه چقدر جومونگ میدیدم 🤦🤦🤦
مرسی عزیزم🌸
ای بابا نمیدونم یه جمله جدید اختراع کن😐😂
آره من خودم جومونگو خیلی زیاد میبینم حتی الان😂😂😂😂
خعلی قشنگه دوسش دارم
🌸🌸🌸🌸🌸
باشه بذار فکر کنم 🙃
قشنگه قبول دارم 🙃
کی رسیدی پروفایلت رو عوض کنی ؟ 😂
نح ستی پروفت اوک نیو عح
Unknown
خسته
| 3 هفته پیش
🌸🌸🌸🌸🌸
باشه بذار فکر کنم 🙃
قشنگه قبول دارم 🙃
کی رسیدی پروفایلت رو عوض کنی ؟ 😂
دیگه عادت کردم تند تند عوض میکنمش😂😂
Sooki
| 3 هفته پیش
نح ستی پروفت اوک نیو عح
قبلش سوسانو بود😂
راستی یه چیزی میخوای چاخان کنی حداقل قشنگ چاخان کن. مثلا باید میگفتی دور از جون دستت شکسته آخه پا که ربطی به داستان نوشتن نداره😅😅😶😂
دیگه یه دفعه به ذهنم رسید ، حس و حوصله ی تغییرش هم نداشتم واقعا 😂😂
ایشالا دفعه بعد 😂😂😂✌
عه خوبه تو کامنت قبلم گفتم کمتر حرص بده... ایشالا دفعه بعد؟!😡😤😂😂😂
😂😂😂😂😂😂✌
در هر صورت باید حرص بدم ✌😂
چالش : با ل چح رن وجود دارح آخح 🔫😐نمیدونم 🔫😐😹تو شروع تصت میخاستم بیام تو کامنتا بگم ایشالا خوب میشی ول پات چح ربطی بح دستت دارح کح تو اسلاید بعدیش فهمیدم الکی گفتی 🔫😐😹داستانت خعلی خوب بود 💜💙💜💙
لیمویی هست✌😂
سلام🙋
لیمویی هم هست 🙃✌
خیلی تاثیر داره ، آدم پاش درد کنه ، خب دیگه اعصابی نمیمونه که بخواد داستان بنویسه بعد پا بشکنه میره تو گچ آدم اذیت میشه ، چقدر خوب دارم فلسفه بافی میکنم 🤦😂
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
Mina
| 15 ساعت پیش
لیمویی هست✌😂
بله بله ، لیمویی 👌
Unknown
| 7 ساعت پیش
سلام🙋
لیمویی هم هست 🙃✌
خیلی تاثیر داره ، آدم پاش درد کنه ، خب دیگه اعصابی نمیمونه که بخواد داستان بنویسه بعد پا بشکنه میره تو گچ آدم اذیت میشه ، چقدر خوب دارم فلسفه بافی میکنم 🤦😂
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
خعلی خوب توجیح کردی ول مح هنوز رو حرفم هصتم 🔫😐😹
عالیییی مثل همیشه 🌹🌹🌹🌹🌹
فقط اون چی بود اولش؟ یکم کمتر مردمو حرص بده سر داستانت به اندازه کافی حرص میخوریم😡😡😤🥴
ج چ: هویجی😅😂😂
سلام 🙋
مرسي نظر لطفته 🙏🌸
میگم تاثیر امتحانات فرای درک بشره ، هیچکی باور نمیکنه 😂🤦
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
فقط شروع تست😐😂پس منم میگم سرطان ریه دارم تا چن وقت دیگ میمیرم ادامه نمیدم😂😂
عالی بووود🤩✌🏻
ج چ:اخه رنگ با ه چی داریم؟:/رنگ با ه نداریم ناموصا😐😂خب مثلا هلویی😂🚶♀️
سلام 🙋
😂😂😂😂
خدا نکنه 😂
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
آره ، هلویی میشه فکر کنم 🙃✌ مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
برا من میشه آبی
خیلی خوب داستان مینویسیییی😭😭😭
سلام 🙋
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🌸
مرسی نظر لطفته 🙏🌸