
بعد از شانزده سال ، تبدیل به مشاور پادشاه اون دوره شدم ، قدرت ، ثروت ، شهرت و هر چیزی که تا اون زمان در زندگی ام نداشتم رو بدست آوردم ، حتی احترام روسای گرگینه ها ، خونآشام ها ، انسان ها و ملکه ی اِلف ها . فرشته ها و شیاطین هنوز هم ازم میترسیدن اما ، ترس فقط محرکیه که باعث میشه برای داشتن اون چیز حریص تر بشی . هر کدوم از دو گروه فرشته ها و شیاطین در تلاش بسیاری بودن تا من رو در طرف خودشون داشته باشن ، با وجود من ، قدرتی فراتر از حد تصور بدست میاوردن . ترازوی قدرت بهم میخورد ، و جنگ تمام عیار دیگه ای آغاز میشد ؛ اما توی یکی از شب های سرد زمستون ، اولین رویای حقیقت رو دیدم . در رویام دو موجود بودن ، یکی به سفیدی و پاکی برف ، با بال های سفید ، طلایی که در پشتش میدرخشیدن و دیگری هاله ای مشکی و قرمز ، با بال هایی سیاه به تاریکی شب . انگار دو موجود در حال دعوا و نزاع بودن . بعد از چند ثانیه هر دوتاشون متوجه حضور من شدن و سرشون رو به سمتم برگردوندن . یکی با چشم های درخشان عسلی اش و دیگری با چشم های قرمزِ مانند خونش بهم خیره شد . ترس عجیبی توی بدنم رخنه کرد . پاهام سست شده بود ، به صورت غریزی خطر رو به روم رو میتونستم تشخیص بدم اما حتی نمیتونستم یه سانت هم از جام ، جا به جا بشم . همون موقع بود که دور و اطرافم سیاه شد و از خواب بیدار شدم . بدنم بد جوری عرق کرده بود ، جوری که توی تب خودم داشتم میسوختم ، به نفس نفس افتاده بودم . کنترل خودم دیگه انگار دست خودم نبود ، دور و اطرافم برام ترسناک بود انگار حتی فضای اتاق هم برام تنگ و عذاب آور شده بود . با آخرین توانم از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم ، خودم رو میکشیدم روی زمین تا به پنجره رسیدم ، پنجره رو باز کردم و خودم رو انداختم پایین اما قبلش ، یه وِرد که بهم برای یه مدت کوتاه بال میداد رو روی خودم فعال کرده بودم . در حالی که با کمک بال های پشتم آروم روی برف فرود اومده بودم ، روی زمین دراز کشیدم . اشک بهم امون نمی داد که حتی به چیزی فکر کنم . توی تنهایی و زیر برف از ترس انقدر گریه کردم ، که بالاخره مثل نوزادی که توی آغوش مادرش آروم میگیره ، آروم شدم . بال هام ناپدید شده بودن . از جام بلند شدم و روی برف نشستم . اون دوتا موجود هر چی که بودن ، ترسی رو به جونم مینداختن که حتی من ، بزرگترین و تنها جادوگر این دنیا رو میترسوند .

بقیه ی شب های زمستون هم همون خواب رو میدیدم و همون حال منقلب و عجیب رو پیدا میکردم ، بعد از هفت شب ، دیدن اون خواب های پیاپی ، توی شب هشتم ، متوجه چیز عجیبی شدم . اون هاله ی سفید ، طلایی هر دفعه یه چیزی روی هوا میکشید . یکم که دقت کردم ، دیدم داره شکل یه نماد رو میکشه . نماد شمشیر و سپر . این نماد اختصاصا فقط متعلق به یه خانواده ی قدرتمند بود . خانواده ی سلطنتی . فردای اون شب ، با پادشاه که در اصل مثل پسر نداشته ام بود ، مست کردم ، البته ظرفیتم خیلی بالاست و با یکی ، دو شیشه مست نمیشم . به پادشاه که گونه هاش سرخ شده بودن ، نزدیک شدم و سوالم رو خیلی آروم زیر گوشش نجوا کردم ؛ مقبره مخفی خاندان سلطنتی کجاست آرتور ؟! آرتور که دیگه انگار هوشیار نبود ، چند بار سکسکه کرد و خنده کنان گفت : زیرزمین عمارت خاندان هیل . لبخند دندون نمایی تحویلش دادم و بعد ، دستم رو به طرف سرش بردم و این بخش از خاطراتش رو پاک کردم البته به خاطر مستی چیزی یادش نمیومد اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه . بعد یه وِرد خوابآور رو اجاره کردم تا حداقل تا صبح در خواب عمیقی باشه . بعد بدون ذره ای تلف کردن وقت ، راهی عمارت خاندان هیل شدم . بی سر و صدا وارد زیرزمین پوشیده از گرد و غبار شدم . مقبره ی پنج پادشاه گذشته به ترتیب از چپ به راست چیده شده بودند . به نزدیکی هرکدوم رفتم و با نور پاره ی آتیشی که از دست راستم ساتع میشد ، دور و اطرافشون رو بررسی میکردم . تا اینکه متوجه یه وِرد خاص در طرف چپ هر کدوم از مقبره ها شدم . چشمام رو بستم و پنج تا وِرد رو به ترتیب پادشاه ها ، زیر لبم زمزمه کردم .
یه دفعه یه نور خیره کننده ، دور و اطرافم رو گرفت . از شدت نور چشمام رو بستم و وقتی که چشمام رو باز کردم ، دیدم دور و اطرافم کاملا سفیده و همون دوتا هاله ای که تمام این مدت مثل بختک افتاده بودن روی خوابام ، رو به روم ایستادن ؛ اما این دفعه انگار واضح تر و حداقل مهربون تر بودن . یه پسر جوون با چشم های عسلی و موهای نقره ای ، فک تراشیده و لبخندی که سنگ رو هم آب میکرد ، دو بال سفید پشتش داشت و یه لباس بلند سفید مثل راهبه ها به تن داشت ، در کنارش دختر موسیاهی که موهای بلندش رو پشتش بافته بود با چشم هایی به رنگ خونِ تازه ایستاده بود که نگاه خیره ای بهم داشت . لباس کوتاه تا زانوی سیاهی پوشیده بود و دو بال مشکی پشتش بود ، اما یکیشون یکم کج بود ، انگار که شکسته باشه . تا متوجه نگاهم به بال شکسته اش شد ، سعی کرد پنهونش کنه . رفتم جلوتر و در حالی که سعی میکردم ، اعتماد به نفسم رو حفظ کنم ، ازشون پرسیدم : من کجام ؟! یا بهتره بگم شما ها کی هستین ؟! دختره با جدیت نگاهم کرد و گفت : نام روح ترد شده واقعا برازندته . با عصبانیت نگاهش کردم و خواستم صحبت کنم که پسره زودتر از من به حرف اومد و گفت : ایزابلا ، لطفا ! بعد به من خیره شد و گفت : من چهارمین و کوچکترین فرشته مقرب بهشت ، میکائیل و این دختری هم که اینجاست ، تک شاهدخت جهنم ، ایزابلا است . ایزابلا با حرص بهش چشم غره رفت و گفت : البته همه ی این چرت و پرتایی که گفت رو بودیم .، در اصل ، الان اندازه ی پشه هم تو جهنم و بهشت اعتبار نداریم و اینکه ما واقعا اون دوتا نیستیم بلکه بخشی از وجودشونیم که هنوز در این دنیای فانیه . منتظر توضیحات بیشتر بودم ، پس فقط در ساکت نگاهشون کردم . میکائیل در حالی که لبخندش محو شده بود ، ادامه داد : به اینجا فرا خوندیمت تا بهت حقیقت رو بگیم و هشدار بهت بدیم . متعجب تکرار کردم : هشدار... ؟! ایزابلا بلند بلند خندید و گفت : آره ، دقیقا هشدار .
میکائیل با عصبانیت نگاهش کرد و گفت : میزاری حرفم رو تموم کنم ، یا نه ؟! کمکم داری کاری میکنی از کوره در برم . ایزابلا که شیطنتش گل کرده بود ، پوزخند زد و گفت : تو حرفت رو اصن بزن ، در ضمن چرا از اول میری تو کوزه که بعدا بخوای ازش در بری ؟! ( جمله کمر رگ به رگ کنه ، چند بار بخونین حق مطلب ادا بشه 😂😎✌ ) میکائیل عصبانی تر شد . دیگه تحمل نداشتم ، با صدای نسبتا بلندی داد زدم : میشه بس کنین ؟! سرم رفت . میکائیل و ایزابلا همزمان به طرفم برگشتن و گفتن : نه !!! با تاسف سرم رو جند بار تکون دادم و گفتم : حداقل بگین چیکارم دارین ؟! میکائیل با جدیت ، بهم نگاه کرد و گفت : تو باید توازن این دنیا رو حفظ کنی مرلین ، از چیزی که فکرش رو بکنی ، قدرتمند تری .، این قدرتی که در حال حاضر داری ، در برابر قدرتی که در آینده بدست میاری ، قطره در برابر دریاست . بعد ایزابلا در پِی حرف میکائیل گفت : تو باید کسی باشی که آرامش جهان های هفت گانه رو حفظ میکنه ، من و میکائیل نه عاشق هم بودیم و نه حتی از هم دیگه خوشمون میاد ؛ اما برای پایان دادن به اون تراژدی ، جنگ روشنایی و تاریکی ، حد و مرز ها رو زیر پا گذاشتیم و تظاهر کردیم که بهم دیگه علاقه داریم تا حداقل شاهد از دست دادن خانواده هامون و یا آسیب دیدن خودمون نباشیم . میکائیل به عمق چشم هام خیره شد و ادامه داد : اما آرامش فعلی ، آتیش زیر خاکستره ، جنگی که میلیارد ها سال پیش آغاز شد ، هنوز در وجود عزادارن ادامه داره ، در بال ها و دست و پا های قطع شده ادامه داره و آنها خواهان انتقام خواهند بود پس فقط زمان مشخص کننده ی تاریخ جنگ بعدیه ، جرقه ای کوچیک میتونه روشن کننده آتش عظیمی باشه که خاموش کردنش ، دیگه از عهده ی هیچکس بر نمیاد پس حالا که این راز سر به مهر برات برملا شده ، تاوانی نیز خواهد داشت ، هر گونه مداخله ی نا به جای جادوگران در امور جهان های هفت گانه و آگاه کردن دیگر موجودات درباره این راز به جز جادوگران سبب مجازات میشه . کمکم همه جا داشت برام تار و ناواضح میشد که صدای ایزابلا رو شندیم که گفت : این دنیا رو باید نجات بدی ، مهم نیست به چه قیمتی ، از طرف ما این دنیا رو در آرامش نگه دار ، فداکاری ای که ما کردیم و راهی که انتخاب کردیم از این به بعدش با تو ، جادوگر اعظم و بقیه ی جادوگر های تحت تعلیمته ؛ اما مواظب قدرت غیر قابل کنترل اون باش ، قدرت زیاد ، مسئولیت زیادتر به همراه میاره ، همیشه هوشیار باش چون روح اون... . بقیه ی حرف های ایزابلا رو نتونستم بشنوم و دوباره برگشته بودم به مقبره تاریک . چند بار نفس عمیق کشیدم و مقبره پادشاهان گذشته رو در سکوت ، ترک کردم .
پس از شنیدن و پی بردن به حقیقت ، دلایل موندنم توی زمین برام رنگ باختن ، پس برای آماده شدن برای جنگ نهایی ، به دنبال بقیه ی جادوگر ها در سراسر جهان های هفت گانه گشتم ، از وُلفینیا تا هِکسال در جستجوی شاگردانی بودم که توان مقابله با آینده ی شوم پیش رومون رو داشتن . ماه حصل همه ی تلاش هام ، اون سه تا جادوگری شدن که دیدی ؛ جیسون ، جاستین و هارپر ، البته در اصل چهار نفر بودن اما اولی رو طی اتفاقات ناخوشایندی از دست دادیم . حالا با دونستن همه ی حقایق ، میا واگنر دلت میخواد جادوگر باشی ؟! ( از زبان میا ) با تعجب به مرلین خیره شدم و در حالی که داشتم از عصبانیت منفجر میشدم ، سرش داد زدم : این دنیا ها و چرت و پرت های مسخره ارزونی خودتون من فقط میخوام مادرم و بهترین دوستم ، سالم و سلامت در کنارم باشن . مرلین پوزخند زد و بعد با دست چپش بشکن زد ، پرده ها دوباره کنار رفتن و نور خورشید وارد اتاق تاریک با فضای مغمومش شد . مرلین در حالی که داشت به سمت شمشیرش میرفت ، گفت : سرنوشتت به جادوگر شدن گره خورده ، اگه میخوای عزیزانت زنده در کنارت باشن ، باید قدرتمند بشی ، به خاطر همینه که دارم ازت میپرسم ، اگه نمیتونی همین الان از قصر من گومشو بیرون ، مثل اینکه هنوز توی دنیای فانتزی دخترونه ات موندی و نمیدونی دور و اطرافت چه خبره ، همون کسایی که مسبب دزدیده شدن مادرت و بهترین دوستت هستن ، روزانه یه تپه جنازه رو دستم میزارن تا ضعیف بودنم رو بهم نشون بدن ، پس با وجود همه ی اینا نمی خوام یه جادوگر مستاصل و ضعیف در کنارم باشه ، فهمیدی ؟! میا که عزمش رو جزم کرده بود تا هر جوری شده مادرش و الیزابت رو نجات بده با اینکه عصبانی بود ، خونسردی اش رو حفظ کرد و در اعماق چشم های ارغوانی مرلین خیره شد و پاسخ داد : من میخوام تنها خانواده ای که برام مونده رو نجات بدم و به خاطرشون هر کاری میکنم حتی تحمل شما ها و این جهان های هفت گانه مسخرتون . مرلین لبخند زد و گفت : پس حالا آماده ای .
مرلین به سالن غذاخوری راهنمایی ام کرد و بعد از خوردن چند لیوان پشت سر هم آبمیوه ، تازه که حالم بهتر شده بود ، متوجه حضور جیسون ، جاستین و هارپر شدم . تیشرت ها و شلوار های مشکی مشابه پوشیده بودن . هارپر موبایل تو دستش رو به طرفم چرخوند ، صفحه ی موبایلش ساعت رو نشون میداد . سوالی نگاهش کردم که گفت : فهمیدن همه ی زیر و بم جهان های هفت گانه انقدر طول کشید ؟! مرلین خندید و گفت : از الان به بعد شما سه تا باید عوض چهارممون رو آموزش بدین . هر سه تاشون همزمان تعجب کردن و با همدیگه گفتن : آموزش ؟!!! قیافه ی جیسون واقعا دیدن داشت چون انگار تازه یه رگه هایی از احساسات رو توی صورتش میتونستی ببینی . هارپر طلبکارانه و با جدیت به مرلین خیره شد و گفت : در اصل میا عضو پنجممونه ، مطمئنم که اون هنوز زنده است . مرلین با لحنی محتاط گفت : هارپر ،،، لطفا حقیقت رو قبول کن ، من جنازه اش رو خودم با چشم های خودم دیدم . هارپر با شنیدن واژه ی جنازه از عصبانیت صورتش بر افروخته شد ، در آستانه ی آغاز یک نزاع بودیم که جیسون مداخله کرد و خیره به هارپر گفت : فقط... فراموشش کن ، همین . هارپر که حال خوبی نداشت بدون زدن هیچ حرف دیگه ای ، به طرف در خروجی رفت و در پسش ناپديد شد . جاستین سرش رو چند بار با تاسف تکون داد و گفت : بهش حق میدم هنوز برای خودم درک مردن آراشید ، سخته . جو به آنی عوض شد . انگار همه ، غمی رو دلشون سنگینی میکرد که یارای قبول کردنش رو نداشتن . همون موقع بی اختیار یاد الیزابت افتادم و تو ذهنم تصور کردم ، اگه من هم الیزابت رو از دست بدم ، به اندازه جاستین ناراحت میشم یا نه . حتی تصورش هم وحشتناکه ، الیزابت مثل خواهرمه ، فکر کردن به اینکه از دستش.... نه ، به هیچ قیمتی نمیزارم این اتفاق بیفته . همون لحظه مرلین زد به شونه ام و گفت : چی شد ؟! قیافه ات رفت تو هم . لبخند زورکی ای تحویلش دادم و گفتم : هیچی ، فقط یاد یه شخص مهم افتادم . همون موقع بود که... . این داستان ادامه دارد............. .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی دوسسسسس دارممم داستاناتو
خودتم دوس😇😂🤍
🤪Unknown
| 1 روز پیش
من ناز دارم 😂😎✌
حداقل یه گردنبند الماسی ، یه سند خونه ای یا سوییچ ماشینی 😂😂
😐😐😐😐😐😐😐😞😂😂
😂😂😂😂😎✌
من ناز دارم 😂😎✌
حداقل یه گردنبند الماسی ، یه سند خونه ای یا سوییچ ماشینی 😂😂😂😂
😐😐😐😐😐😐💔💔💔💔
بیا اینم الماس💎💎💎💎💎😌😌✌️
😂😂😂
یک ذره ی دیگه صبر کنین میزارم البته نه الان که درس دارم یه چند هفته دیگه هم که امتحانات دی شروع میشه ، بعدش اگه عمری بود در خدمتتونم 😎✌
عالی بود
راستی پس شاهزاده فراری کو؟
مرسی 🙏🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا نمیزارم 🙏🙏🙏🙏🙏🙏
ناشناخته چان، پارت بعد شاهزاده فراری کو؟؟؟!!!😭😭😭😭💔💔💔
رفته گل بچینه 😂😎✌
😐😐💔بگو زود بیاد😂💔
زیر لفظی میخواد 😂🌸
😐😐😐😐😐😐
😂😂😂😂😂😎✌
الان خطاب به کی بگم ناشناخته جونم؟ تو خیلی ناز داری یا پارت جدید؟؟😐😐😐😐😐😐😐😐😂😂💔💔
💵💵💵💵💵💵 بسه؟؟😐😂😂😂😂😂
من ناز دارم 😂😎✌
حداقل یه گردنبند الماسی ، یه سند خونه ای یا سوییچ ماشینی 😂😂😂😂
تا پارت بعد نگیریم، آروم نمیگیگیریم 😂💔
😂😎✌
نمیدم پارت بعد رو بهتون ⚠️😎✌
🙂🙂 منم پارت بعد داستانم رو آپ نمی کنم🙂❤️
نههههه ، تو بکن ولی من نمیکنم 😂😎✌
🤪Unknown
| 4 ساعت پیش
من یکی که به عشق و نیمه گمشده اعتقادی ندارم 🤷 والا 😂😎✌
فکر کنم به طور نامحسوس میخوای پسرت رو سینگل نگهداری پیش خودت بمونه😂😂😂😂💗
آفرین ، دقیقا 😂🌸🌸🌸🌸🌸🌸
توی پیری باید عصای دستم باشه نه که بره زن بگیره 🤕😂😎✌
😐😐😐😐😂😂😂😂😂💔
ناخی ، عایم یور کیتن حاح ؟ 🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂
مادر ؟ =]
جانم ؟!
من دلم می خواد مزدوج بشم =|
راستی کم پیدا بودی مادر
ااااا ، به سلامتی حالا عروسم کیه 🤔😂
مراسم کیه ؟! 😂😂😂
تضمین نمیکنم مادر شوهر خوبی باشم 😎🤚
حسش نیست به خدا بیام 🤦
راستش نمی دونم =|
خودت باید آستین بالا بزنید برام پیدا کنی »=]
بدبخت عروست 🙂🙂🙂🙂🙂🙂
🤔🤔🤔🤔🤔🤔
نه مزدوج شدن باید با عشق باشه نمیتونم یکی رو بهت تحمیل کنم که ، خودت نیمه گمشده ات رو بیاب 😎✌⚠️
😎✌⚠️
دلش هم بخواد ، مادر شوهر به این خوبی 😎✌⚠️
نه آخه مشکل همینجاست
من اصلا نمی دونم اون نیمه ی گمشده کیه :|||
و باید برام پیداش کنی مادر ◉‿◉
بله بله 🙂🙂🙂🙂😂😂😂😂😂😂
نیمه گمشده پیدا کردنی نیست ، خودش در زمان درست پیدا میشه 😂😎✌⚠️
😂😎✌⚠️
🙂🙂🙂
یادداشت شد 😀😀😀😂😂😂😂
من یکی که به عشق و نیمه گمشده اعتقادی ندارم 🤷 والا 😂😎✌
Unknown
| 15 ساعت پیش
نه پسرم ، دوباره با پارت ۸ امشب قراره بزارم 😂😎✌
پارت ۸ کو؟؟😐😐😂😂💗💗💗
گذاشتم ، ولی نیامده نمی دانم چرا 🤦
عه چرا؟🙁🙁
🤷
فعلا که دوباره گذاشتم ، دوستان کسانی که ناظرن لطفا تایید میکنین 🥺🙏🌸🌸🌸
فعلا که دوباره گذاشتم ، دوستان کسانی که ناظرن لطفا تایید میکنین 🥺🙏🌸🌸🌸
پارت قبلی که من تایید کردم، اگه بازم ببینم تایید میزنم😎❤️
سپاس 🌸🌸🌸🌸🌸
پنج بار گذاشتم رد شد ، یکم نشخ بود ولی هیچی دیگه نداشت 🤦
من پارت ۸ میخواممممممممم😭😭😭😭😭🤧🤧🤧
تستچی چرا با ما این کارو میکنی؟؟؟🥺🥺 بعد از کلی مدت داره ناشناخته داره پارت میده عدم تایید میخوره😐😐😐😞
۵ بار عدم تایید خورد ، هیچی هم نداشت بعد اومدم بخونم خودم یه دور ، یه جاش جاستین و جیسون رو قاطی کردم بعد الان میخوام پارت رو از اول بنویسم 😂😎🤚🤦
چون جیسون و جاستین رو قاطی کردی داری از اول مینویسی؟؟؟؟😐😐😐🥴 بزار منتشر شه، ما خودمون میفهمیم کی به کیه😶😂😂😂🤕
من با اینکه نویسنده ام خودم قاطی میکنم ، شما چرا قاطی نمیکنین این دو تا رو 🤔😎✌⚠️
ما اینیم دیگه😂😂😂😂😂😂😎😎✌
بعد از اون طرف دارم فکر میکنم چرا اسماشونو شبیه هم گذاشتم 😂😎✌⚠️🤦🤦🤦🤦
به نظر من که خوبه. اولین دو اسم مشابهیه که قاطیشون نکردم😂😂😂😂
ایولللللللل خواهر خودمی 😘❤🌸🌸🌸
😂😎✌
😂😂😂💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
😂❤❤❤❤❤❤
هرچی فکر میکنم این متنو قبلا گذاشته بودی
😂🤦
آره