انیوهاسیو:) من... چیزه خب😐فلن اسممو نیمیگم😐عاها راستی اولین داستانمه همایت کنین خوووو😐🍓🍬با تکشر ی کیپاپر😐🍫

خب اول یکم اشناتون کنم با شخصیتا شخصیت اصلی میا هست(بخدا دیگه هیچ اسمی ب ذهنم نرسید😐💔) ک فلن تنها شخصیت داستانه😐☘اون پدر و مادر نداره و یتیمه🥀و هیچ دوستی یا خانوادهی هم نداره🥀خب بریم داستان=اسم من میا هست{نویسنده:میشناسیمت عزیزم😐میا: میدونم ولی همه همین جوری داستانو شرو میکنن دیگه😐 نویسنده:عوکی بریم ادامه داستان😐} شونزده سالمه و متاسفانه خانواده ندارم🙂🥀 صب ساعت هفتو نیم پاشدم برم سر کار چند روز پیش بلخره کار پیدا کردم و خیییلی خوشحال بودم چون دیگه نیاز نبود گدایی کنم:) من خودمو هیجده ساله عنوان کردم... ینی دوسال بزرگ تر از سد اصلیم... اخه خب چاره ای نداشتم🍓🥀 رفتم سر کار. کارش کارگری توی ی مغازه مُد لباس بود.. من باید وسایل لازمو براشون میبردم. کار امروزم تا ساعت یازده شب طول کشید. داشتم میرفتم خونه ک بخاطر گرسنگی زیاد و خستگی شدید چشام سیاهی رفت. داشتم می افتادم ولی خدمو رسوندم ب دیوار کنار خیابون و تونستم خودمو نگه دارم. ولی حس عجیبی داشتم. حس میکردم تمام بدنم درد میکنه یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین... و تامااااااااام😐🍫🍓خب اگ از داستان خوشتون اومد تو کامنتا بگین لایک و فالو اختیاریه🙂🍃اگ هم دوس نداشتین عب ندارح من برا دل خودم مینویسم😐😌😂💔
{عاااااام عزیزان ببخشید اسلاید قبلی یکم اشتبا شد😐💔 تیکه های اخرشو شما ب بزرگی خودتون ببخشین😐💔🍓اونو برا نتیجه حساب کنین😐🍃} کجا بودمممم؟! عاهااا یهو سرم گیج رفت و افتادم. وقتی چشامو باز کردم صب شدع بودو همه دورم جمع شده بودن... بهشون گفتم چیشده چ خبره من چرا اینجام؟ چرا سرم درد میکنه؟ چرا هیچی از دیشب یادم نمیاد؟ {نویسنده: میا جان ارام باش😐میا:میا کیه؟!😐منظورت منم؟ اسم من میاس؟نویسنده:... 😐اره عزیزم تو میا هستی نویسنده کل داستان زندگی میا رو براش تعریف میکنه*😂😐💔} میا: ینی من انقد عذاب کشیدم؟🥺دلم برای خودم میسوزه😿 ولی وایسا... فلش بک ب چند دقیقه قبل* چرا وقتی سوالامو پرسیدم همه ازم فرار کردن انگار روح دیدن؟👻نویسنده: چون دو الان ی خوناشامییی😈(عسیسانی ک این داستانو میخونن.... بعدن متوجه میشید ک چرا اسم داستان خاطرات گرگینه هست.... ) میا: وااااات🤯 ینی چیییییی؟! [نویسنده الان تبدیل به صدای درون میا شده🙂] نویسنده:ینی تو ی خوناشامیییی بازم بگم؟😀😐میا: وَ... وَ... ولی من ک تا همین الان ک از گذشتم گفتی ی انسان بودم😐💔؟؟؟
نویسنده:ببین میا جان ماجرا از این قراره که تو... دو رگه هستی... من فقط از همین باخبرم... و احتمالا دیشب یا دیروز خونی چیزی خوردی ک خوناشام درونت بیدار شده بید😐🍁 میا: ولی... من ک چیزی یادم نیس😐💔 ک یهو میا دردی رو توی پشت دستش احساس میکنه* نویسنده: ببین زخم نیست؟!😀میا: چرا زخمه... و احتمالا یا بوی خون دستم بهم خورده... یا سمی چیزی رفته بود تو دستم و من برای اینکه اونو بیرون بیارم مجبور شدم خونمو بمورمو بعد... اونو تُ*ف کنم(نویسنده عظر خواهی میکنه برای این کلمه رو گفتم🙂🌈) و یکم از خون ب زبونم خوردو من اینجوری شدم... نویسنده:من ک میگم دومین دومین احتماله. چون ممکنه یکمی از سم هم ب خوردت رفته باشه و بی هوش شده باشی...🥱🎃
میا: اوهوم. نویسنده راستی میا ساعت چنده؟ تو الان نباید سر کار باشی؟!😱😳میا: ای وااای ساعت یازده صبه🤪نویسنده: چرا دروغ میگی خودمم ساعتو دیدم زود باش برو سر کارت تا دیرت نشده😐💔 میا: بااااوشـــه (¬_¬)ノ ساعت هفت صبحه* و مردم برا کار اومده بودن بیرون* میا سریع میره سر کار (میا تو ژاپن زندگی میکنهಥ_ಥ) میا کارشو تو مغازه تموم میکنه* شب شده و میا باید ی جا برای خواب پیدا کنه* انی(از اتک کش رفتم و لطفا شخصیت و قیافه انی رو تو داستان تصور کنین😂🙌🏻فق یکم مهربون ترشو) انی در واقه صاحب مغازه و صاحب کار میا هست:). انی: میا جایی داری ک شب بخوابی؟ میا: سلام خانم نه چطور؟ چرا میپرسین؟ انی: من ی جا سراغ دارم. میا: جدییییی؟تو دلش=😃اخ جووون الان منو میبره خونشون و باهم دوست میشیمو کلی غذای خوشمزه میخوریم ولی وایسا اگه من اونو بخورم چییی؟😿 نویسنده وارد میشود: میا جان زیاد خوشحال نباش و خیال پردازی نکن 😑😏 انی: میاااا؟ با توعم! 🤨 میا: بله جانم بفرمایین🙂 انی: اونجا رو اون صندلی تو پارک😐🙌🏻و با دست ی صندلی از پارک روبه روشونو نشون میده*
میا: هان؟! عا بله چشمಠ_ಠ انی: چیه نکنه انتظار چیز دیگه ای داشتی؟🤨😏 میا: ن خانم😑😐💔 انی: خب خدافز میا: خداحافظ خانم😐👋🏻و میره سمط صندلیه نویسنده: حالا زیاد ناراحت نباش میا جونم:) همه چی درست میشه;) میا: چی درست میشه؟! منی کدیروزمو یادم نیست... یکی ک اصلن معلوم نیست وجود خارجی داره یا ن میاد ب من میگه پدر و مادر ندارم... :). بد میگه ک من خوناشامم. :) و باید از وقتی ک حتی خودمم نمیشناسم کار کنم:) این چ زندگی عیه؟! با گریه* خدایا چرا؟ چرا من؟ حداقل میزاشتی گذشتمو یادم بیاد... اخع چرااااااا؟😭💔 نویسنده یکم از اینکه بهش گفتن معلوم نیس تو وجود خارجی داری یا ن دلش شیکسته:((( ولی ب روی خودش نمیاره و سعی میکنه میا رو اروم کنه* :)
ممنون از اینکه تا اینجا اومدی و خوندی😐🍡ماچ پس کلت👀🍫🍬🍭 دوبس داشتی لایک کن اگه از داستان خوشت اومد تو کامنتا بگو و بازم اگه دوس داشتی بگوداستانو چجوری ادامه بدم🍷😂🙌🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نمیدونم چرا ولی از گرگینه ها واقعا بدم میاد ، با توجه ب شناختی ک از خودشون و دانشکدشون دارم واقعا مغرور و خود بینن نمیدونم چرا
ولی خون آشاما بهترينن
واقعا مظلومن🥺
راستشو بخوای چیز زیادی در مورد گرگینه ها نمیدونم ولی میخواسم بعد منتشر شدن این تست برم یکم تحقیق کنم😐تست چیطور بیود؟😐🍒ممنون میشم بگین👀🍪🍭
تستت ک عالی بود
ولی تحقیق لازم نیست ، من دشمنامون رو خوب میشناسم . چیزی راجع ب اون موجودات پلید بخوای بدونی بهت میگم . به هرحال دشمن ما هستن دیگه
جیوووووون خوناشام͡° ͜ʖ ͡°
منو گاز میگیری خوناشام شم؟!😐💔😂
ول خوشال میشدم ی خوناشام واقعی میدیدم🤏🏻🙌🏻بر نخوره:>
دوستان ی موجود فناپذیر نمیتونه ب یکی از ما تبدیل شه🥺
وگرنه خودم همه ی دوستامو تبدیل میکردم🥺🖤🩸
خودم دندون نیشام بلند و تیز هس...͡° ͜ʖ ͡°کم و بیش اینده رو هم میبینم...͡° ͜ʖ ͡°
حس میکنم نیمه خوناشامم͡° ͜ʖ ͡°و اگ ی خونتشام باشمعاشق خودم میشم͡° ͜ʖ ͡°