
این پارت زیاد جزع داستان محسوب نمیشه.ولی یه چیزایی معلوم میشه😁
داستان از وقتی شروع میشه که دیوید و ناتالی رفتن به اتاق گابریل آگرست🚶🏻♀️🚶🏻♂️.ناتالی در زد 🤛🏻. گابریل:«بیاین داخل.»ناتالی و دیوید رفتن تو.گابریل گفت:«ناتالی! میتونی بری»(همون برو گمشو خودمون ولی با ادبانه😁) گابریل:«چرا دوباره برگشتی دیوید🧐؟» دیوید:«می خواستم یکم باهات صحبت کنم😊»گابریل گفت:«چی میخوای؟زود باش برو سر اصل مطلب.من وقت ندارم⏳.»دیوید:«تازه می خواستیم کلی حرف بزنیما.ولی باشه😎.من یه دانش آموز باهوشم که توی یه خانواده ی فقیر زندگی می کنم💸.اگه یه آدم پول دار پیدا بشه که منو بورسیه کنه خیلی خوب میشه.مگه نه😉؟»
گابریل:«همین رو می خواستی بگی.باشه😒.من تو رو بورسیه می کنم💸.دیگه؟»دیوید:«در ضمن من یه محدودیت هایی دارم 🚫.یه کسایی هستن که هیچوقت نباید ازشون سو استفاده کرد 😤.» گابریل:«مثلاً کیا؟»دیوید:«مثلاً بابام، مامانم،و مهم تر از همه لایلا راسی.» گابریل گفت:«لایلا راسی دیگه چرا😕؟نکنه عاشقش شدی؟دوست دخترته😜؟»(این قسمت رو از خودم الهام گرفتم😎.من تحت هر شرایطی حواسم به سلامتی دوست دخترم هست و نگرانشم💞؛ولی مسئله ی اصلی اینجا هست که من اصلاً دوست دختر ندارم😁💔.) دیوید:«نه خیرم.توی دیکشنری من کلمه عشق وجود نداره 💜❎.اگر هم میگم که نباید اون رو آکوماتیز کنی😶،فقط به خاطر اینه که اون دست یار منه و نمی خوام آسیبی بهش برسه.مثل ناتالی.
آهان🙃.گفتم ناتالی.تا حالا دقت کردی که ناتالی چقدر خوش هیکل خوش اندامه😉؟»گابریل:«منظورت چی بود؟»دیوید گفت:«هیچی😶.چیز خاصی نگفتم.»میراکلس گابریل شروع کرد چشمک زدن 🧿(همون سنجاق سینه) گابریل:«آره.بلاخره احساسات یه نفر جریهه دار شد😈.»و رفت توی مخفیگاه خودش. از دید گابریل/احساسات منفی زیادی رو حس می کنم 😈.هدیه ای که عزیز ترین کست بهت بده و یه پیش خدمت خنگ اون رو گم کنه. چه طعمه خوبی واسه ی آموک و آکوما ی من🦋.پرواز کنید عزیزانم و قلب شکسته ی اون رو تسخیر کنید💔.
چند دقیقه قبل و از دید دکتر مگان کیت 👀/بعد از جشن گرفتن با جرمی به مناسبت سالگرد نامزدیمون💃🕺،خسته و کوفته اومدم به خونه🏠.در رو که باز کردم و رفتم تو،خدمتکار خونه اومد پیشم و گفت:«خوش آمدید خانم.شام حاضره🍜.براتون بیارم؟»گفتم:«نه.بیرون غذا خوردم.می خوام برم بخوابم😴»رفتم توی اتاقم.یه نگاهی به میز انداختم👁️؛ولی نمونه های دی ان ای لیدی باگ(همونی که جرمی داده بود🧬.)رو ندیدم. خدمت کار رو صدا زدم.اومد و گفت:«بله خانم🙂!»پرسیدم:«از روی میز من چیزی بر نداشتی🤨؟» گفت:«خانم!خودتون امروز صبح اجازه دادید اتاقتون رو تمیز کنم🧹. خب منم همه جارو تمیز کردم و آشغال هارو ریختم دور.»زدم توی سرم گفتم:«یعنی ریختی دور؟وای🤦🏻♀️!این چه غلطی بود که کردی!»
رفتم سمت میز و نشستم روی صندلی.خدمتکار:«خانم!من اشتباهی کردم🥺؟»(تازه فهمیده😂)من:«برو گمشو که نمی خوام ریخت تو ببینم😠.»غمگین و خسته روی میز دراز کشیده بودم که.../از دید شدو ماث/احساس نفرتش داره شدید تر میشه😈.(آکوما خورد به یه میکروسکوپ و آموک رفت توی میز🔬)گفتم:«دی ان ای خور یک!من شدو ماث هستم.تو بخاطر خدمتکار احمقی که داری هدیه ی ارزشمند نامزدت رو از دست دادی🎁.من بهت قدرت از بین بردنش رو میدم😈.»دیوید:«چقدر باحال حرف می زنی 😎!هرچی میگی گوش میده؟»پرسیدم:«تو دیگه کی اومدی😕؟»دیوید:«اونش مهم نیست.کارتو بکن.»
اما توی کارت،تو تنها نیستی🙅🏻♂️؛ من به تو سنتی مانستری میدم که خیلی قدرت منده و تحت اختیار توئه😈.اسمش هست دی ان ای خور دو🧬🧪.در عوض این قدرت ها من میراکلس های لیدی باگ و کت نوار رو می خوام✌🏻.برو ببینم چی کار می کنی 🏃♀️.»مگان کیت گفت:«بله،شدو ماث😶.دی ان ای خور دو!همین جا بمون تا من بگم😑.»(چند دقیقه بعد)دی ان ای خور یک شکست خورد😳؟چطور ممکنه😲؟ دیوید گفت:«می دونستم که تو از لیدی باگ همیشه شکست می خوری😄؛ولی نمی دونستم اینقدر سریع😅.»گفتم:«میشه دهنتو ببندی👿؟»باید از سنتی مانستر کمک بگیرم:«دی ان ای خور دو 🧪🧬!صاحبت شکست خورد.از این به بعد از من دستور می گیری.
حالا برو و میراکلس های لیدی باگ و کت نوار رو برام بیار🏃♀️.»دیوید:«مطمئنی این بار می تونی اونا رو شکست بدی🤪؟»من:«نمی دونم🥴.به هر حال باید یه کاری کرد.» (باز هم چند دقیقه بعد ⏲️) دی ان ای خور دو تونست خون کت نوار رو منجمد کنه😈.حالا اون با یه جسد فرقی نداره.صبر کن ببینم🧐؟اون گذاشت لیدی باگ فرار کنه و کت نوار رو با خودش ببره😲؟بهش گفتم:«چی کار میکنی👿؟چرا گذاشتی فرار کنن👿؟» گفت:«نگران نباش شدو ماث. بخاطر نجات کت نوار هم که شده بر می گرده😏. (و باز هم چند دقیقه بعد😩،خسته شدم بابا😖)باز هم شکست خوردم. لیدی باگ🐞!کت نوار🐈! امروز هم روز شما بود؛ولی روزی میرسه که اون روز،روز من باشه و میراکلس های شما مال من خواهد بود.👿
دیوید گفت:«واقعاً که.فکر می کردم قوی تر از این حرف ها باشی😏.ولی اشکال نداره.وقتی با هم باشیم قوی تر میشیم💪🏻.حالا بریم بالا🔺.» تغییر حالت دادم و با دیوید از مخفیگاه رفتم بیرون. دیوید:«عجب روز شکست وار و خسته کننده ای بود امروز😩.» یه نگاه به پنجره انداخت و ادامه داد:«می بینم که شب شده و ناتالی باید زنگ بزنه به پدر و مادرم تا به اونا بگه که من امشب اینجا می خوابم 🌃😴.»گابریل:«هان😕؟چی میگی واسه ی خودت🤨؟تو حق نداری امشب اینجا بمونی😡.»دیوید:«جوش نیار.مگه قرار نبود به هم اعتماد کنیم🥴؟نترس کار خاصی نمی کنم.»(کار خاصی نمی کنه،فقط می خواد کلی اطلاعات از امارت گابریل بگیره😁)
گابریل:«باشه.قبول 😔.»دیوید:«پس من میرم پیش آدرین می خوابم 🚶🏻♂️.»(می خواد گابریل رو اذیت کنه 🤡.)از دید دیوید/ رفتم توی اتاق آدرین؛ولی آدرین اونجا نبود 😦. (کلاً توی این داستان آدرین هیچ وقت نیست 😁.)صدا زدم:«آدرین! کجایی؟»گفت:«من تو دست شوییم 🚽.»آدرین از توی دست شویی بیرون اومد و گفت:«تو هنوز اینجایی 🙂؟فکر می کردم چون شب شده رفتی خونتون 🌃🏠.»گفتم:« اشتباه فکر کردی.من همین جا بودم،امشب هم همین جا می خوابم.فقط من یه تماسی دارم 📱.بزنم بیام.»/

دیوید از اتاق رفت بیرون و زنگ زد به........... لایلا جونش 🥰😍. دیوید:«الو سلام لایلا.خوبی عشقولی من 😘🥰؟»(حالم رو بهم می زنن این دوتا🤢)لایلا:«عزیزم تویی😚؟» چرا نمیای؟من تا کی باید منتظر بمونم.خوابم میاد😴.» دیوید:«ببخشید😔یه مشکلی برام پیش اومده.نصف شب میام.تو بخواب😴،وقتی اومدم صدات می کنم.عاشقتم،شب بخیر عزیزم 💖 😘.»لایلا:«باشه.شب بخیر نفسم💜💙💙💚💛❤️.» (چالش یادتون نره.در ضمن عکس پارت های بعد عوض شد.تبدیل شد به شکل بالا)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودددددددددددددددددددد
لطفاً سریع بزار