
سلام دوستان عزیز اینم پارت پنجم امید وارم که خوشتون بیاد اگه خوب بود لایک و کامنت فراموش نشه😊☺️😊 از این به بعد میخوام برای هر قسمت اسم بزارم این قسمت « گروگان »
پشت اون نقاب کسی رو دیدم که باورم نمیشد . نمی تونستم باور کنم که پشت اون چشم های سبز معصوم و مهربونم یه جاسوس تبهکار مخفی شده. خودتون به این فکر کنید که بهترین دوستتون بهتون خیانت کنه چه حالی میشین . پاهام سست و بی حال شد و چشمام سیاهی رفت . تفنگ از دستم افتاد و خودم هم افتادم زمین . آلیا تفنگش رو برداشت و بلند شد. گفتم : « باورم نمیشه. چه جوری تونستی این کارو با من بکنی ؟ » جواب داد : « دست من نیست که . رئیس دستور میده . من اولش ازت خوشم نمیومد و وقتی پای تو اومد وسط نقشه هامون بهم خورد . چون رئیس نمیتوانست جلوی احساساتش رو نسبت به تو بگیره . برای همین نقشه رو عوض کرد و من مجبور شدم اخلاق عجیب غریبت رو تحمل کنم و بیشتر ازت بدم اومد . » موقع حرف زدن صداش میلرزید. بعد گفت : « منم ازت بدم میومد تا روزی که وقتی داشتم جلو همه ضایع میشدم کمکم کردی.از اون موقع بهت وابسته شدم ولی دیگه رئیس مجبورم کرد که برات ببرمش و گفت که اگه نکنم برادرمو میکشه . منم نتونستم کاری بکنم »
گفتم : « برادرت کیه ؟ همونی که امشب باهات بود ؟ » گفت : « صبر کن ببینم . داری از ترفند مخصوصت استفاده میکنی. هر چقدر بیشتر بپرسی من بیشتر ضعیف میشم . الان میبرمت پیش رئیس بعد هر سوالی داشتی بپرس . ولی ازت خواهش میکنم به رئیس نگو که هویتم رو فهمیدی .» بعد اومد سمتم و بلندم کرد و بست به صندلی . ساعتش مثل تلفن زنگ خورد . جواب داد . برادرش بود . گفت که رونالد رو گرفته . آلیا گفت : « بیارش همون جا که بودیم . منم با ماریا میام.» بعد قطع کرد .
بعد رو من کرد و گفت : « واقعا متاسفم ولی مجبورم . » چیزی رو از جیبش در آورد و گذاشت توی دهنم . کم کم بوی تندی توی دماغم پیچید . سر گیجه گرفتم و بعد بی هوش شدم..... وقتی به هوش اومدم چشم هام بسته بود و نمی تونستم چیزی ببینم. چند نفر داشتند باهم حرف میزدند. یکی گفت : « کار خوبی کردین اون یکی رو هم آوردین ممکن بود لوتون بده » یکی دیگه گفت : « من که می خواهم استعفا بدم . نمی تونم ببینم که چه بلایی سرش میاد » فهمیدم که آلیاست .
یکی بهش گفت : « آنقدر سخت نگیر خواهر . تو از اول دوستش نداشتی . » « بس کن فرد . میدونی که بهش وابسته شدم » « نه بابا . آلیا بهترین جاسوس و مافیا سازمان و وابستگی؟ » « فرد . خوب گوش کن ببین چی میگم . من به خاطر تو اونو آوردم اینجا » « به خاطر من یا جونت؟ » « به خاطر تو . رئیس تهدیدم کرد . من اون قدری که اونو دوست دارم به تو هم وابسته ام .» احساس بدی داشتم. من وابسته به کسی شده بودم که دشمنم بوده . همین طوری به حرف زدنشون ادامه دادن که صدای بلندی به گوش رسید
آلیا فرد رو به دیوار کوبیده بود . گفت :« جرات داری یه بار دیگه تکرار کن تا بلایی رو به سرت بیارم که به سر جرج آوردم . » همشون نفسشون رو تو سینه حبس کردن . مشخص بود که بلایی که به سر جرج آورده خیلی بد بوده . فرد به سختی گفت : « با..با..باشه. ب...ب... ببخشید » « خوبه . دیگه تکرار نشه ها » یکی گفت : « آلیا واقعا موندم تو چرا زورگیر نشدی » آلیا فرصت نکرد جواب بده چون همون لحظه کسی وارد اتاق شد و همه با هم گفتن : « سلام رئیس »
رئیسشون گفت : « اِسْوِن . برو ببین به هوش اومدن » یکی اومد سمت من . چشم بندم رو باز کرد . پنج نفر تو اتاق بودن آلیا و فرد که ماسک زده بودن . رئیسشون و اسون که داشت چشم های رونالد رو باز میکرد و یه نفر دیگه . رئیس شون اومد سمتم و گفت : « سلام ماریا . دوباره بهم رسیدیم. » گفتم : « جرویس تو نمی خوای از احمق بازی هات دست برداری ؟ چند بار بهت بگم من هیچ علاقه ای به تو ندارم. » «منو اینجا رئیس صدا کن.....چه طور اون موقع که برام کار میکردی دوستم داشتی ؟ » « ببین جرویس . من از اولش فقط از دستوراتت اطاعت میکردم چون رئیسم بودی . ولی خودت شروع کردی . من از اولش بهت گفتم که علاقه ای بهت ندارم ولی تو سعی کردی دلم رو به دست بیاری ولی موفق نشدی . حالا هم هر کاری می خوای بکن ولی من هیچ وقت بهت علاقه مند نمیشم و برادرم هیچ وقت سازمان رو بهت نمیده تا هم کار بشین » « ولی من هر چی لازم داری برات فراهم میکنم . فقط بهم بگو چی میخوای » « من تنها چیزی که ازت میخوام اینه که راحتم کنی . قلب من به کس دیگه تعلق داره » جرویس عصبانی شد و گفت : « که این طور پس راحتت میکنم . کسی رو هم که دوسش داری و هم پیدا میکنم . بعد میکشمتون تا بریین و هر کاری می خواین باهم بکنید. » تفنگش رو در آورد سمت من گرفت : « میکشمت . می تونی راحت برگردی پیشش »
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان پارت چهار هم منتشر شده و فقط در پروفایل نمایش داده میشه . نمی دونم چرا