
سلام بر خواهران و برادران😹✋برین سراغ پارت جدید😹
همه کم کم جمع و جور شده بودیم پس با مربی راه افتادیم سمت حیاط🚶... خب بچه ها اماده اید بازی همیشگی رو شروع کنیم😊. (توضیح راجع به بازی:این بازی جوریه که مربی یه عدد رو میگه و بچه ها باید با حضورشون اون عدد رو بسازن مثلا وقتی مربی میگه چهار باید چهار نفر از بچه ها دست همدیگه رو محکم بگیرن و با حضورشون چهار رو بسازن یا وقتی معلم میگه دو دو نفر همدیگه رو بغل میکنن تا دو رو بسازن. .. البته هرکی که کمتر از اون عدد باشه اخراج میشه)... کم کم همه بچه ها جمع شده بودن و میخواستیم شروع کنیم😊... جِینی:وای دختر بالاخره میخوای بازی کنی😃. من:اره برای اولین بار... . جِینی:مطمئنم بهت خوش میگذره... . من:اوهوم😊. و بازی شروع شد مربی:سه... . هول شدم یهو دوتا از پسرا اومدن و دستم رو گرفتن هوه خداروشکر فعلا اخراج نمیشم😅... . ادامه داستان از زبان جیمین: ....
سریع رفتم دست دو نفر رو گرفتم وقتی مطمئن شدم فعلا اخراج نمیشم یه نگاهی به بقیه کردم دیدم *ا/ت* با دوتا پسره یهو کله م داغ کرد😤... که با صدای مربی به خودم اومدم... مربی:خب جونگ اُوم و لیا اخراج میشید... . اون دوتا پوفی کشیدن و از بازی رفتن بیرون و به بازی ما نگاه می کردن... . مربی:حالا پنج... . بدو بدو دویدم چهارتا پسری که تو زمین بودن دستشون رو محکم گرفتم که نرن سمت *ا/ت* دخترای توی زمین هم رفتن دست *ا/ت* رو گرفتن... هوه به خیر گذشت😐.... . دو نفر دیگه از زمین خارج شدن همینجوری بازی کردیم و بازی کردیم که فقط سه نفر موندیم تو زمین😯... . مربی:یک... . هر سه تا سر جامون موندیم... . که به ثانیه نکشید و معلم سریع گفت: دو... . ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من): همین که معلم گفت دو خشکم زد با دوتا پسر تو زمین مونده بودم جیمین و جونگ سو... نمیدونستم باید چی کنم خشک شده بودم😶😐.
که دیدم جونگ سو داره میاد سمتم یهو چشمامو بستم و وقتی باز کردم دیدم جیمین بغلم کرده اما چجوری... جونگ سو داشت میومد سمتم😐... . داستان از زبان جیمین:دیدم جونگ سو داره میره سمت *ا/ت* سرعتم رو ازش بیشتر کردم و رفتم و *ا/ت* رو بغل کردم... تا مربی گفت: برنده *ا/ت* و جیمین. سریع هول کردم ازش فاصله گرفتم بیچاره کُپ کرده بود😶... . ادامه داستان از زبان جونگ سو:اَه پسره ی مسخره چطور به خودش اجازه داد *ا/ت* رو بغل کنه من دو سه ساله که با *ا/ت* هم کلاسیم و دوستش دارم و منتظر اینجور موقعیتی بودم اونوقت این تازه وارد😒 به وقت خودش حالت رو میگیرم بچه مثبت😏...(نویسنده:خفه بابا😐آرمیا میریزن سرت بدبخت). ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من): یدونه زدم به جیمین و گفتم:هی چرا تو خودت رفتی برنده شدیما... . جیمین:هه هه آره😄... . مربی:خب دیگه بریم سراغ حرکات ورزشی مون امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه.
ادامه داستان از زبان جیمین: بعد از بازی چند تا حرکت ورزشی انجام دادیم روز خوبی بود کلا........ کلاس امروز هم بالاخره تموم شد😇 اخیش حالا دیگه میرم خونه یه دل سیر استراحت میکنم مامان بابا هم نیستن گیر نمیدن😹... همه باهم خداحافظی کردیم و از دانشگاه رفتیم... حال نداشتم پیاده برم خونه پس یه ماشین گرفتم و راه افتادم🚗🚗 اتفاق های امروز تو مغزم پلی بک شد... لحظه ای که *ا/ت* رو بغل کردم... حسی که وقتی میخندید... حرف کوک:عاشق شدی کلک... . همه اینا تو مغزم پلی شدن نکنه واقعا...😶... اما ایندفعه مثل گذشته نزدم تو گوش خودم(چه عجب😹) و فقط یه لبخند رو لبم نقش بست ... رسیدم خونه در رو باز کردم رفتم تو دیدم کوک با حال بعد افتاده رو مبل و داره سرفه میزنه دوییدم رفتم سمتش🏃که پاشد و ازم فاصله گرفت...
و با سرفه گفت: نیا نزدیکم دیوونه فکر کنم سرما خوردم تو هم میگیری... . من(جیمین): همین یه دونه رو کم داشتیم😐 پاشو بریم دکتر... . کوک:نه نمیخواد خوب میشم... . من(جیمین): کووووک😐. کوک:باشه باشه رفتم حاضر شم... . و رفت و حاضر شد خودمم لباس های دانشگاه رو در آوردم و یه لباس دیگه پوشیدم ، ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم سمت مطب دکتر🚗... رسیدیم و رفتیم تو مطب زیاد شلوغ نبود و زود نوبتمون شد... بعد از معالجه دکتر برای کوک چند ورق آنتی بیوتیک و یه سُرُم تجویز کرد... سُرُمش رو که زدیم راه افتادیم سمت خونه خیلی بی حال بود طفلی تا رسیدیم خونه دارو هاشو خورد و از خستگی بیهوش شد😴منم رفتم تو اتاق مامان بابا چون نمی تونستم پیشش بخوابم وگرنه منم میگرفتم
قبل از هر کاری یه زنگ به دانشگاه زدم و واسه فردا مرخصی گرفتم چون مامان و بابا فردا شب میرسیدن نمی تونستم کوک رو تنها بزارم... بعد از تماسم با دانشگاه هم پلک هام یهو سنگین شد از ساعت 8 گرفتم خوابیدم😴. ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من): شب که از سر کار برگشتم یکدفعه چپ کردم😴😴خیلی خسته بودم ... صبح: از خواب بیدار شدم تصمیمم رو گرفتم درسته با جیمین حرف میزدم یه جورایی دوست محسوب میشدیم اما میخواستم رسما بهش بگم😺پس پا شدم و لباسم رو پوشیدم و راه افتادم سمت دانشگاه🚶وقتی رسیدم جیمین رو ندیدم توی راه هم دم دانشگاه ندیدمش😕...
اعصاب خوردم با ورود استاد به کلاس خورد تر شد چون حالا دیگه مطمئن شدم جیمین نمیاد😟ایش یه امروز ما خواستیم حرف بزنیم ها... حالا مهم نیست فردا هم روز خداست😊... پس حواسم رو به درس جمع کردم و توی درس غرق شدم اخه درس مربوط به کامپیوتر بود خیلی این درس رو دوست داشتم... که یکدفعه زنگ خورد با صدای زنگ به خودم اومدم و بعد از جمع کردن وسایلم رفتم سمت حیاط🚶... داشتم راه میرفتم که دیدم یکی داره صدام میزنه:*ا/ت*... *ا/ت*. بر گشتم دیدم جونگ سوعه ... من:بله چیزی شده؟. جونگ سو:راستش *ا/ت* ما دو سه ساله هم کلاسی هستیم درسته؟. من:اره ولی خب منظورت چیه؟. جونگ سو: اممم *ا/ت* من خیلی وقته میخواستم یه چیزی رو بهت بگم ولی... .
من:ولی چی؟😕. جونگ سو: راستش *ا/ت* نمیدونم چجوری بگم خب خودتم میدونی تو یه کوچولو تند بودی اون موقع منم جرأت نداشتم بهت بگم اما الان میگم امیدوارم قبول کنی... راستش *ا/ت*😓 ... . بعد تند تند پشت سر هم گفت:میشه با من بیای سر قرار🙏. خواستم بگم نه چون واقعا دلم نمیخواست اما دلمم نمیخواست دلشو بشکنم اون همه این سالها دلش میخواسته با من قرار بزاره پس باهاش میرم اما جواب نه رو اونجا بهش میدم :) پس بهش گفتم:قبوله اما اونجا که انتظار نداری همه چی رو قبول کنم😅. یدفعه چشماش اکلیلی شد و گفت:مرسی... مهم نیست همین که بیای ممنون میشم😻... . من:فقط ساعت چند باید کجا باشم؟. جونگ سو:فرقی نمیکنه... .
من:خب ساعت 8 کافه کانامو(اسم من درآوردی😅)خوبه البته اگه راضی هستی. جونگ سو:آره راضیم آدرس رو هم بلدم😅...پس شب میبینمت دیگه؟. من:آره... . جونگ سو:پس من فعلا میرم خدافظ👋... . من:خدافظ... . نمیدونم کار درست رو کردم یا نه اما من واقعا علاقه ای به جونگ سو ندارم که بخوام باهاش برم سر قرار از پیش تعیین شده... پوفی کشیدم و گفتم اما خب به هر حال اگه شب پیشنهادی بخواد بده من رد میکنم الان هم قبول کردم باهاش برم بخاطر اینکه گناه داشت تموم این دو سه سال میخواسته این رو بهم بگه اما میترسیده عصبی شم😹😹آب میوه م رو از توی جیبم در آوردم و خوردم و منتظر بودم که زنگ کلاس رو بزنن...
کمی بعد رفتیم سر کلاس چشمم خورد به جونگ سو نیشش تا بنا گوش باز شد... از این رفتارش خوشم نیومد😑 پس رفتم و سر جام نشستم... دوباره جای خالی جیمین رو دیدم نه به اون روزای اول که هیچ اهمیتی بهش نمیدادم و اونجوری از خودم میروندمش نه به الان که دلم میخواد که امروز میومد تا بتونم بهش بگم با هم دوست شیم😟 یهو جِینی بر گشت منو جِینی چند سال همکلاسی بودیم و بعضی وقتا باهم حرف میزدیم که اکثرا من گند میزدم تو گفتگو مون... جِینی:*ا/ت* ببینم تو با جونگ سو قرار گذاشتی؟. من:تو از کجا میدونی؟. جِینی:از رفتار هاش وقتی تورو میبینه معلومه😹. من:آره نیشش تا بنا گوش بازه... . جِینی:به هرحال امیدوارم خوب پیش بره امشبت... . منم مثلا با یه لبخند تایید کردم😊
پایان پارت پنجججججج💜💛💜💛💜💛💜 خب خوشتون اومد؟ میدونم سوال مسخره ایه ولی به نظر شما جیمین یا جونگ سو؟😹منتظر کامنت های سرار جیمین تون هستم😹😹👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سوال داشت واقعا😂💔معلومه موچییی🥹💕جونگ سو کیه دیگه😐💔ولی تو نویسنده شو استعداشو داری🙃🤍اخه داستانات عالییییییییییییییییییییییییییییییههههههههههههععععع😅🤍
جونگ سو
الکی گفتم مووووچس
🥹
عالی بود❤
معلومه جیمین بهتره💙💜💙💜
جونگ سون سوسک🦗 کی باشه😐😐
ممنونم نویسنده عزیز از این حرفت که گفتی آرمی تا میریزن سرت💜😐
چ ج=معلومه که جیمین مگه مغز خر خوردم😂
البته که جیمین🥺🤣
خیلی قشنگ بود اجی 🍹•-•
آرمی ها یه دونه از آرمی ها از پشیمون رفت اون دوستم بود کاربر bahar@ اگه تا حالا کامنت گذاشته باشه ولی خواستم بگم یه نفر از بینمون رفت🙂💔من حالم خوب نیست فقط اومدم بگم اجی بهار گفت به همه اجی هام بگو دوستشان دارم🙂💔و عالی بودددددد😢
اجی بهارم هیچکی دوستش نداشت و فقط عذابش میدادن اونم اومد پیشم بهم گفت اجی هانیه من دیگه از این دنیا خسته شدم از زندگی کردن از سختی نفس کشیدن میخوام برم و این رو به اجی میتسوها بگو من بهش گفتم در مورد چی صحبت میکنی و حرف هایی گفتم که میخواد یه وقت بلائی سر خودش بیاره ولی متاسفانه فقط دو زد و رفت شما خونش (پدر و مادر نداره 💔) بعد از دو ساعت یه پیام برام اومد گفت خداحافظ من ساعت ۹ دیگه نیستم نفهمیدم فقط سریع رفتم تا برسم ولی دیر شده بود اجی با چاقو داخل شکمش زد بود و نبض نداشت دیگه نمیتونم بگم :)!
وای آخی چه غمگین نزدیک بود گریم بگیره
ولی از ترس اینکه مامانم گیر بده چته و فلان جلو خودمو گرفتم:) 💔
سلام عاجو عالی بود 😍
میشه تو رو. وب. ی. ک. ا بهت پیام بدم؟ 😃