
سلام به همگی اینم قسمت 20 بگم از این قسمت به بعد برای افراد بالای 7 سال درست شده یک بار این قسمت رو ساختم ولی چون عکس بد بود تایید نشد نظرات فراموش نشه♥
از زبان مرینت گربه سیاه افتاد پایین منم گفتم نهههههه بعد سریع پریدم و یویوم رو پرت کردم به طرف گربه اولش اصلا بهش نرسید گربه دیگه داشت خیلی نزدیک زمین میشد ایندفع که پرت کردم توانستم بگیرمش ولی الان کی خود منو بگیره? گربه رو کشیدم به طرف خودم و بعد سریع یویم رو پرت کردم به طرف بالا و خوشبختانه توانستم یه جایی رو با یویوم بگیرم که خودمون رو بکشیم بال خلاصه خودمون رو کشیدیم بالا داشتیم نفس نفس میزدیم بعد گربه گفت ممنون بانوی من بعد گفت یک بار هم نشد ما دوتا بدون هیچ اتفاقی بتونیم ? درست نمیگم خندیدم و بعد گفتم آره? بغلش کردم و گفتم:خوش حالم که گرفتمت گربه سیاه گفت:خوش حالم که گرفتی منو بعد خندید و اونم منو بغل کرد
گفتم خب حالا چی کار کنیم؟ گربه گفت:دوباره انجامش میدیم گفتم نه نه الان دیگه نه گفت چرا؟ از گربه پرسیدم ساعت چنده؟ گفت حدود 8 نیم هستش حالا چرا؟ گفتم واییییی الان مامانم میاد توی اتاقم میبینه که من نیستم آدرینم با نگرانی گفت اوه اوه منم باید برم چون الان ناتالی میاد توی اتاقم? سریع رفتیم و با هم خداحافظی کردیم من برگشتم خونه و تا رسیدم داخل اتاقم هنوز به شکل کفشدوزک بودم که یهو دیدم داره در اتاق باز میشه سریع پریدم توی بالکن و گفتم ?خال ها خاموش? همون موقع بود که خودمو از استرس جمع کردم و از توی بالکن رفتم توی اتاقم که نامانم گفت مرینت تو اونجا بودی چرا جوابم رو ندادی چند دفع گفتم بیا پایین شام بخوریم جواب ندادی! گفتم ببخشید مامان صدات نمیومد اخه تو بالکن بودم بعد با مامانم رفتم پایین
از چشم آدرین رفتم از پنجره تو اتاقم ناتالی هنوز نیومده بود گفتم پنجه ها داخل پلگ تا میخواست حرف بزنه ناتالی در زد گفتم بیا تو پلگ سریع رفتم توی لباسم ناتالی گفت ادرین خواهرتون منتظرتونه با ناتالی رفتم بیرون نشستم سر میز شام الینا گفت:ادرین باید باهات حرف بزنم من گفتم :من هیچ حرفی با تو ندارم الینا گفت ولی من دارم امشب وقتی تو خونه نبودی یکی به اسم کاگامی میخواست تو رو ببینه گفتم چیییی؟ کاگامی‼️ الینا تا میخواست حرف بزنه گفتم حرف نزن خودتم میدونی تنها دلیلی که اینجا زندگی میکنی اینه که پدر تو وصیعت نامه اش اینطور خواسته بود وگر نه تو هنوزم قاطل پدرمی چیزی نگفت من شاممو خوردم و به ناتالی گفتم:کاگامی اینجاست؟ ناتالی گفت حدود دو ساعتی هست تو اون اتاق منتظرتونه گفتم چیی دوساعت ولی ناتالی ازم پرسید راستی آدرین کی شما از خونه رفته بودید بیرون ولی مصلا من شمارو ندیدم؟ پشت سرم رو خاروندم و گفتم بعد از کلاس چینیم رفتم احتمالا شما منو ندید بعد الینا بهم چپ چپ نگاه کرد ولی چیزی نگفت منم گفتم فک کنم خیلی کاگامی منتظر مونده بعد رفتم
کاگامی از اونی که فکر میکردم بیشتر تغییر کرده بود موهاش بلند بود (البته مرینت هم دست کم برای خودش موهاشو بلند کرده بود بخوام بگم موهاش تا گودی کمرش بلند شده بود) کاگامی روی یه صندلی نشسته بود من رفتم روبه روش و رو اون یکی صندلی نشستم گفتم:سلام گفت سلام ادرین گفتم دلم برات تنگ شده بود کاگامی گفت ادرین از اخرین باری که دیدمت خیلی گذشته بعد ادامه داد من دوسال برگشتم پاریس گفتم چی؟ دوسال؟ گفت اره و الان اومدم ازت یه درخواستی بکنم گفتم چه درخواستی؟ گفت منو لوکا همدیگه رو های دوست داریم گفتم اما ...اما... لوکا ...و الینا ...همو دوست دارن گفت نه فقط الینا لوکا رو دوست داره و الینا لوکا رو تهدید میکنه واسه همین لوکا مجبوره الکی الینا رو دوست داشته باشه گفتم اما این امکان نداره کاگامی گفت داره و تنها درخواست من اینه که خواهرتو از منو لوکا دور کنی و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه رفت گفتم کاگامییی صبر کن ولی حتی پشتش هم نگاه نکرد از اتاق رفتم بیرون
به ناتالی گفتم :من باید برم خونه مرینت راننده ام رو صدا کنید ناتالی گفت باشه از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم رسیدیم خونه مرینت از ماشین پیاده شدم به مرینت زنگ زدم ولی جواب نداد یهو بابای مرینت رو جلوی خودم دیدم گفتم:سلام اقای دوپن خوبید؟ اومدم مرینت رو ببینم بابای مرینت گفت:سلام ادرین اره هست بالاعه گفتم ممنون و رفتم بالا
در زدم مرینت گفتم بیا تو مامان رفتم داخل مرینت همون تاپ ای رو که تو خونه میپوشید پوشیده بود بعد با خنده بهش گفتم از نظر تو من مامانتم؟ تا منو دید هل شد و جلوی خودشو با دست گرفت و گفت :آدرینننن تو اینجا چی کار میکنید‼️ گفتم چیزه اومدم باهات حرف بزنم گفت بیا تو و یه لبخنده خیلی خیلی زیبا بهم زد با هم رفتیم تو بالکن و نشتیم رفتیم تو بالکن و من قضیه کاگامی و لوکا رو براش تعریف کردم مرینت دهنش باز مونده بود گفتم:به نظرت من چی کار کنم؟ مرینت گفت خواهرت رو باید از پاریس بیرون کنیم یهو یادم افتاد یه چیزی رو دست مرینت رو گرفتم و بردمش داخل اتاقش برگردونم رو به خودم و گفتم اینجا امنه و دیگه هیچ چیز نمیتونه جلوی منو تو رو بگیره بهش نزدیک شدم دست های همدیگه رو به هم قلاب کردیم و اروم به هم چسبیدیم و یه بوسه دیگه که هیچ چیز نمیتونست خرابش کنه یهو مامان مرینت گفت باورم نمیشه‼️
منو مرینت همو هل دادیم اون طرف مرینت هل شد و گفت: چیزه ... اااا ...مامان ما داشتیم...چیز میکردیم ...یعنی منظورم ...اینه که... پریدم وسط حرفش و گفتم:خانم دوپن به نظرم دیگه مخفی کاری بسه ....منو مرینت همو دوست داریم و الانم داشتیم همو میبوسیدیم مامان مرینت خندید و گفتم منو پدر مرینت اینو خیلی وقته میدونیم و ببخشید که الان مزاحم شدم به کارتون برسید قیافه مرینت:? قیافه من:? قیافه مامان مرینت:? بعد مامان مرینت رفت به مرینت نگاه کردم که کلان رنگش پریده بود و گونه هاش قرمز شده بود خندیدم بعد بهش گفت مرینت کجایی؟ یهو برگشت رنگش درست شد ولی هموز گونه هاش قرمز شده بود بعد یهو گفت آدرین تو جلوی پدر و مادرم گفتی که عاشقمی بعد کلا دستوپاش شل شد یه لبخند خیلی خنده دار روی دهنش اومد یهو افتاد روی بعد جفتمون افتادیم روی زمین بعد هم شروع به خندیدن کردیم
بعد هم یهو ناتالی زنگ زد گوشی رو برداشتم و گفت که دیگه دیر وقته و باید برگردم خونه نمیدونم چرا صداش میلرزید گفتم ناتالی اتفاقی افتاده؟ گفت الیناااااا گفتم چییی؟؟؟؟ بعد تلفن قطع شد بعد مامان مرینت گفت چیزی شده آدرین؟ چرا انقدر عجله داری گفتم وقت گفتن ندارم بعدا میگم بعد سریع رفتم بیرون و به رانندم گفت که با تمام سریع به طرف خونه برو اونم رفت رسیدیم دم در خونه سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه رفتم در خونه رو سریع باز کردم ناتالی گوشه دیوار بود و الینا رو اصلا نیدیم بدو بدو رفتم به طرف ناتالی گفت چه خبر شده؟؟ ناتالی گفت الینا گفتم الینا چی کار کرده؟ گفت :ااا... که یهو
. که یهو صدای مصلح شدن یک تفنگ رو شنیدم برگشتم الینا بود الینا گفت از جات تکون نخور تفنگ همون تفنگی بود که ظهر از اون دزده گرفتم و نگه داشتمش منم گفتم الینا فکر کردم که تو عوض شدی ولی انگار اشتباه میکردم تو هنوز ...وسط حرفم پرید و گفت خفه شو تو نمیدونی من چه زجری کنار گلوریا کشیدم ( عمه شون رو میگه) که یهو گفت یا حلقه ات رو میدی یا وقتی که جفتتون رو کشم ازت میگیرم ناتالی گفت چی؟؟؟ الینا جمله قبلیش رو تکرار کرد ناتالی گفت آدرین جریان چیه؟
الینا گفت پس ناتالی راز کوچولوت رو نمیدونه ناتالی گفت آدرین موضوع چیه ؟ یهو کفشدوزک اومد داخل ولی اون از هیچی خبر نداشت الینا گفت خانم حشره جلو تو نیا وگرنه شلیک میکنم تو که نمیخوای پیشی کوچولوت رو از دست بدی من به ناتالی نگاه کردم که تازه متوجه شده بود جریان چیه و بعد گفتم ? پلگ پنجه ها بیرون? سریع تغییر شکل دادم الینا یهو بهم نگاه کرد و کفشدوزک از فرصت استفاده کرد و به طرف الینا رفت و بعد بعد به من علامت داد که ناتالی رو از اینحا ببرم منم همین کارو کردم الینا شلیک کرد و....?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فقط وقتی مامان مرینت اومد تو اتاق🤣🤣
چرا نمیزاری؟
?☹️????????
ممنون پس من سعی میکنم بنویسم ولی فردا مدارس باز میشه و یکم مشکله
از نظرم بهتر بود مینوشتی که مایور شروع به شرور کردن میکرد اما خوب بود
الینا به طرف کی شلیک کرد؟
واییییی بعدی رو للطفا زود تر بزار
عالی بود قسمت 21 هم بزار
وتی نکنه خورده به مرینت ولی فکر کنم میخره بهلیدی باک بعد ادرین با معجزگرش زندش میکنه و الینا میمیره یا میخوره به ادرین لدی باگ این کارو میکنه یا میخوره به ناتالی من نظرم اینه لطفا پارت بعدی رو بزار مثل همیشه عالی بود ممنون یهسوال داشتم من میخوام داستان بنویسم ولی بنظرت خوبهذخلاصش اینه که یه دختر پسری به نام های ماریا و فیلکس میان تو داستان بعد ماریا با اون فیلکس ادم بدن ولی هیچکی نمیدونه هدفشونم اینه که کل معجزه گرارو گیربیارن مرینتو ادرینم بهشون اعتماد میکننو خلاصه اخر برنده میشنو میفهمن دختره نقش ادم خوبه رو بازی میکه و ادعا میکنه از پسرا متنفره تا اعتماد مرینتو بدست بیاره میشه بگی داستان خوبه یا نه پستش کنم نکنم
به نظرم یه داستان عالی میشه چون یه داستان کاملا جدید داره و اگه هم بنویسیش من خودم اولین طرفدارت میشم به نظرم اسشو بزار( بازگشت معجزه آسا)
عالیییی میشه عزیزم♥
یخورده..... بهش اضافه کنید منظورم کارای....هست.گرفتی؟
سلام من سازنده داستان شکارچیان ترول هستم اگه میشه داستان من یعنی شکارچیان ترول رو ساختم اگه میتونین داستان من رو بخونین و نظر بدین
عالی