
چه طوری بچه ها....بریم ببینیم حال وینا چه طوره
《1》با صدای سایه به خودم اومدم(ببینم چیزی شده وینا😶😶)(نه.....فقط خوابم میاد🥱🥱)(بلند شو.باید بریم بالا.)ایستادم(بالا؟؟)(بالا پشت بوم😐😐)(چرا؟؟)(اسلحه شون اونجا نیست....باید به احتمال زیادی اون بالا باشه)که صدایی از پشتمون اومد(شما ها خیلی دیوانه اید.)پشتمون رو نگاه کردیم...لورا{مادر وینا}بود.ادامه داد(آقا ریزن....😂😂😂....بگو ببینم کی بهتون گفت ما اسلحه به خصوصی داریم؟؟)نگاهش کردم...با ترس....پاهام می لرزید.....از اون نمیترسیدم....فقط برام سخته....که قبول کنم....اون مادری هست که بود🥀🖤ادامه داد(ببین منو...🤣🤣...اونی که اینو بهتون گفت خودش همدست ما بود)من و سایه😳😳😳گفتم(بازم ما رو پیچیدن...مگر نه😑😑😑)سایه گفت(شما که نمیخواید؟؟؟با ذهنتون؟؟؟)(اره😄)(ممکن نیست .....این پروسه به قدری انرژی گیره که شما با مرگتون هم نمیتونید انجامش بدید😬😬😬)(😂😂😂ولی ما انجامش میدیم🙃🙃🙃)قیافه من😶😶😶😶که به ما حمله کرد....
《2》نمیتونستم بجنگم....سایه ازم دفاع میکرد....گفت(وینا....برو....سریع)از پله ها رفتم بالا.....با گریه رسیدم به بالا پشت بوم،نفس نفس میزدم....خسته بودم.....از همه جا خورده بودم...به کسی میتونستم اعتماد کنم؟؟؟؟یه هو صداهایی تو گوشم پیچید....جیغ و فریاد..جنگ سختی بینشون شروع شده بود.....این جیغها جیغ اونا بود....یه سریها زخمی میشدن....و من ....با نیروی قفل شده.......چشام رو بستم و وقتی باز کردم....چنان نیرویی رو احساس کردم که...⏺از دید سایه◀️تعدادشون زیاد بود و ما هم کلی تلفات داده بودیم که.... نیرویی عجیب حس کردم...فقط من اینو حس نکرده بودم....همه فهمیده بودن که نیرویی از سمت پله ها داشت پایین میومد...هی....وینا بود😳😳با چشمای صورتی جیغ{جالب نیست 😬😬😬}بانو گفت(وی...وینا....حالت....)(اره...عالیم🙂🙂😏😏یا جنگ تموم میشه.....یا تمومش میکنم😠😠)لورا خندید....ولی من یکی که همش باید مراقب وینا باشم میدونستم شده بمب ساعتی و الانهاست که.....که وینا گفت(باشه🙂🙂🙂)دشمنها رفتن سمتش و اونم بله.....ترکوند....مستقیم رفت سمت رایموند.....و بهش اشاره کرد....اعلام جنگ و مبارز طلبی.....همه وسط رو خالی کردن و آماده بودن که ببینن کی برنده میاد بیرون.
《3》خواستم برم جلو....که ماگنولیا نزاشت...(ولی حالش خوب نیست...)(نگرانش نشو....اون میتونه.....فعلا لازم نیست ازش محافظت کنی ازش.)عقب ایستادم.رایموند با اسلحه بر شونه اومد جلو(گوش کن....کارت تمومه)وینا صاف ایستاده بود(ببین...🙂🙂...من کارتو تموم نمیکنم....فقط یه کاری میکنم دیگه نباشی😄😄)و بعد حمله کرد...جنگ سختی بود...وینا خیلی سخت بود ولی ضعیف شده بود....حملات روحی پیاپی آزارش داده بودن☹☹وینا ضربه زد.....و رایموند پرت شد روی زمین.....وینا چشماش رو بست...😶....رایموند .....ایستاد و همین که حواست بره سمتش .....اسلحه افتاد.....داشت....😨😨😨
《4》روحش داشت فاسد میشد....داشت از بین میرفت.....وینا چشماش رو باز کرد(اره🙂دیگه نخواهی بود.)لورا دوید سمت رایموند.....وینا رفت رو سکو...(همه شمایی که با نیت شیطانی وارد شدید....قراره طاوان پس بدین....شما همتون 😈😈)همه افراد پیرو لورا و رایموند داشتن نابود میشدن.....لورا ایستاد و داد زد(وینا....طاوانش رو پس میدی😬😬🤬🤬🤬)وینا افتاد رو زمین(من طاوان پس میدم😢طاوان دوست داشتن زیادتو 😔😔💔💔)که بیهوش شد....رفتم جلو(وینا😧😧)....اون خانمی که قصد جونم رو کرده بود گفت(من که گفتم....نیروش،نابودش میکنه)نشستم روی زمین...آروم گفتم(وینا!!)خندید(میکسا)شکه شدم...ادامه داد(نمیدونستم تمام این مدت تو سایه ای)(چیه....تعجب کردی🙂🙂)(اره...) ........
《5》 ⬅️⬅️۵ ماه بعد➡️➡️ از دید وینا◀️کنار تیره برقی بودم که اولین بار میکسا رو اونجا دیدم.صدای میکسا اومد(سلام وینا خانم....اینجایی چرا؟؟)(سلام....هیچی داشتم آشناییمون رو مرور میکردم.)(😂😂😂عکسالعمل هات خیلی بامزه بودن)(امشب رسما خواهر برادر میشیم🤩🤩)(وای داداش دوست داری؟؟؟)(نه اصلا )(😐😐😐😐)(ولی خب....اگه داداشم کسی باشه که هوامو داشته باشه راضیم😌😌😌)(شما دخترا همیشه.....)که یه دونه محکم زدم به پاش....صدای آخِش رفت رو هوا....(شما پسرا تعریف می شنوید همیشه اینجوری از خودتون در میرید؟؟🤨🤨🤨بی جنبه)و رفتم سمت خونه.گفت(بابا مگه من چی گفتم حالا😐😐😐آبجی کوچیکه وایسا ببینم.)
《6》شب شد تایم عروسی فرا رسید و بابام و مامان میکسا تایید کردن و عروس و داماد شدن💍💍.بعد بریز و بپاش و ...... عروسی تموم شد و ر رفتیم خونه......وقتی رسیدیم خونه همون اول بسم الله گفتم(من با کسی شریک نمیشم واسه اتاق خواب✋✋)میکسا یه آهی کشید و گفت(مثل اینکه من باید روی مبل بخوابم.)🤣🤣🤣🤣
《7》شب خوابم نمیبرد،رفتم پذیرایی دیدم میکسا کنار پنجره داره به آسمون نگاه میکنه.رفتم کنارش ایستادم(چی شده داداشی.)(اِ...مگه نخوابیدی؟؟)(اینقدر سروصدا میکنه..مگه میشه😒😒)(😳😳😳من جیکم درنیومده....یعنی چی؟؟؟)(🤣🤣🤣داشتم اذیتت میکردم....خدابم نمیبره.)(آهان😐😐)(خب...چی شده)(هیچی،مامانم و پدرت دنبال مارگریت هستن)(بی خبر از واقعیت)(آره....ولی من حس میکنم.....)(چی؟؟)(زنده است🙂)(ممکنه؟؟؟)(نمیدونم 🙂ولی کاش باشه.) از دید راوی◀️از فواصل زیاد روی پشت بوم....یکی ایستاد و آروم گفت(کاش باشم؟؟...پس هنوزم بهم فکر میکنی🙃🙃)
خب بچه ها.....
《8》 (قسمت آخر)(پایان) پایان زیبایی بود🙂🙂من خودم به شخصه دوستش داشتم❤❤ ممنون که تا اینجا داستانم رو خوندید و نظرات قشنگی دادید❤❤ خدافظ آخرم توی این داستان(خدافیظ👋)
اضافه اومد 😂😂😂😂💔💔💔🖤🖤🖤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام....من اومدم،فصل جدید رو الان ثبت کردم.😁
اخجاااان🥳🥳🥳🥳
😐😐😐😐😐چرا عاشق هم نشدن ؟ فصل دوم نداره یعنی چی 😐😐😐من نمیدونم یه کاری بکن اینا بهم برسن 😐💔
دقیقاااااااا😭😭
سلام،خب واقعا قصد ندارم فصل ۲ بزارم....اخه اصلا به فصل ۲ فکر نکرده بودم😐😐ولی راست میگید....خدایی خودمم نیفم میاد به هم نرسن😕😕پس.....باشه😁بریم؟ فصل ۲ رو هم داشته باشیم ✋
اخجونننننننننن💃💃💃💃
ایوللل 🙃🙃🙃🙃🤭🤭🤭
عااالی