10 اسلاید چند گزینه ای توسط: °•Yekta•° انتشار: 4 سال پیش 12 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بریم ادامه 🤩🤩🤩
《1》از دید میکسا◀️روی پشت بوم یکی از خونه ها ایستاده بودم و به آسمون نگاه میکردم....حس تلخی داشتم....انگار به یک باره همه چی از کنترل من خارج شدی....💔💔....منی که همه چی رو میتونستم کنترل کنم...ولی خب آخرای داستان های بزرگ همیشه همه چی قاطی پاتی میشه....صدای اون دختره از پشتم اومد(سایه)بدون هیچ تکون اضافی گفتم(چی شده؟)(ماموریت شروع شد)🙂🙂🙂(خب پس شروع میکنیم)دستم رو بردم جلو و با طناب دستام رو بست.....بعد گفت(خب بریم)
《2》از دید وینا◀️نشسته بودم توی سلول و به دستم نگاه میکردم....بعد تکیه دادم به دیوار......گندش بزنن..با خودم چی کار کردم من؟؟؟⛔⛔واقعا با خودم چی کار کردم سر مامانم...قلبم درد گرفت،دستم رو گذاشتم روش که یکی اومد تو.گفت(پاشو،باید بریم)ایستادم و دستم رو از پشت بست..😬😬😑😑فکرش رو بکن من زندانیم😑😑غرورم💔💔منو برد بیرون ،رسیدیم به یه در بزرگ....وارد شدیم ....وقتی رسیدم اون تو خالی بود😐😐ایستادم...که اون یارو زد پشت پام و نشستم رو زمین 😕😕که دیدم رایموند اومد تو...با همسرش🙄🙄🙄💔💔😬😬
《3》گفتم(هع😏از بچه چه خبر؟؟)لورا(مادر وینا)چپ چپ نگاهم کرد....قیافه من😏😏🙂🙂رایموند گفت(لورا،خودت رو اذیت نکن...اون دیگه کم مونده بمیره😊😊)(😐😐😐جون من ؟؟؟؟زودتر بکش خلاص بشم😏😏😏)که در اتاق باز شد....که یه دختر با پهلوی خونی وارد شد....رایموند نگاهش کرد و گفت(به به....دختر جون آوردیش پس🙂🙂)دختره یکی رو پرت کرد جلو(عملیاتم رو انجام دادم...😣😣...نزن زیر حرفت😠😠😖😖)(نمیزنم🙂🙂)که به سرباز گفت(ببین...برو بابا و مامان این رو آزاد کن)به کسی که افتاده بود رو زمین خیره بودم.....(سایه😨😨سایه خودتی؟؟؟)که لورا گفت(اُ...خوبه شناختیش😏😏)یارو نشست رو زمین(اره منم سایه✋فکر کنم خراب کردم)(نه😰😰)دختره دوام نیاورد و افتاد رو زمین...یعنی کار زمین و زندگی تموم شد؟؟؟؟؟
《4》از دید میکسا {قبل از ورود به محل حضور رایموند}◀️داشتیم می رفتیم که یه هو.....ایستادم(هی صبر کن)دختره برگشت(چی شده‼)(ما اینجوری بریم...به نظرت بهمون شک نمیکنن؟؟؟)(🤨🤨)(تو منو داری میبری در حالی که سالمی....خیلی راحت لو میریم😐😐)(😯😯👌👌👌ظریف بود)و دستم رو باز کرد و چند قدم عقبتر ایستاد و چشماشو بست(خب زخمیم کن)(دردش قراره زیاد باشه هان⚠️⚠️آماده باش)(باشه)و با سلاحم پهلوش رو زخمی کردم....قیافه من😐😐😐😳😳😳😶😶😶(آخ...زیاده روی نکردم که؟؟؟نه نکردم😶😶😶)دختره یه لحظه نشست رو زانوش....وای آی ببین چی شد....نمیره بیفته رو دستم{تو دیگه کی هستی😐😐😑😑}نشستم رو یکی از زانوهام(ببینم خوبی؟؟)(😐😐😐واقعا فکر میکنی خوبم؟؟؟)(نه😐😐)(امکان نداره بهمون ...ش....شک کنن....)ایستاد و دستم رو با زور بست و خیلی سخت شروع کرد به قدم زدن{آقا !!چی کار کردی بی ادب😐😐😐😐؟؟؟؟}رسیدیم تو،سخت راه میرفت ولی دوام آورد،رسیدیم تو و وینا رو دیدم.....
《5》از دید وینا◀️سایه رو نشوندن کنار من....متحیر پرسیدم(تموم شد یعنی؟؟؟ یعنی انسانها میمیرن؟؟)(🙂🙂)(کوفت...چرا میخندی 😬😬😬😬😬)(😑😑😑بی تربیت)(حالت خوبه هان😐😐بزنمت آدم ش....هی😶😶)که یه هو لورا داد زد(سلام سایه جان...یا بهتر ریزِن....نمیدونی که چقدر تشنه کشتنته یه نفر😏😏🤫🤫)که صدایی از کنار گوشم اومد....نگاه کردم و 😶😶دیدم یه سلاح تیز گرفتن رو گردن سایه😲😲😳😳خانمه بود،گفت(یادته؟؟من عاشق کشتنتم🙂🙂)به سایه نگاه کردم....کلاه
شنل سرش بود ولی حس میکردم یه فکرایی داره و خالی نیموده....که....💥💥💥
《6》یه هو ملکه و ماگنولیا از در به خروج وارد شدن....😐😐.....لورا گفت(به به🤩🤩ملکه هم اومد....فقط کافیه بگیریمش،اونوقت کارمون تموم میشه....عصو سوم بیاد همه رو میتونیم نابود کنیم)ملکه خندید(نه نه...فکرشم نکن)بعد فریاد زد(همه...آغاز عملیات💯💯)و کلی آدم از درو دیوار ریختن تو ....لورا به اون خانمه اشاره کرد و اونم من و سایه رو بلند کرد و کشوند دنبال خودش....بعد گفت(راه بیفتید)ما رو جلو انداخت ک از پشت اسلحه رو سمت ما گرفت.خواست یه دکمه فشار بده که سایه سریع از فرصت استفاده کرد و حمله کرد ولی اون اسلحه رو سمت سایه پرت کرد و من و گرفت😐😐چرا هی منو گروگان میگرن؟؟؟مظلوم نیستم والا نمیدونم چرا.....مثل اینکه اسلحه ای نداشت....😐😐.....ولی....
سایه گفت(میخوای با هیچی چیکار کنی؟؟)(😏😏این به قدری ضعیف شده که بی سلاح هم آسیب میبینه....🙂🙂)من(😨😨)و دست زخمیم رو کوبوند به دیوار....داد زدم(آییی😣😣)سایه(😐😐😐دستش رو چرا اینجوری بستید؟؟؟)خانمه روی زخم دستم رو فشار داد(چون زخمی شده....نمیدونستی با چاقو رگ دستش رو برید؟؟؟ولی جایی رو نزده که بمیره😂😂😂)من(😬😬😬😣😣😫😫😫)سایه عقب واینَستاد و بهش حمله کرد
《7》به قدری سریع که خانمه منو ول کرد تا خودشو نجات بده ولی پرت شد و خورد به دیوار.....مچ دستم رو گرفتم و به دیوار تکیه دادم....خانمه رو بیهوش کرد....بعد اوند سمتم(😐😐رگ دستت رو روی تا از سلول بیای بیرون بادمن ارتباط برقرار کنی؟؟؟)(اره😐😐)(آدم خربزه میخوره باید پای لغزشم بشینه..حالا عین یه بچه خوب باددردش کنار میای دست و پا گیر هم نمیشی😐😐🙂🙂){آفرین عکس العمل خوب اینه😁😁👏👏👏}(چشم😑😑😑)گفت(دنبالم بیا)و راه افتادیم...یه سلاح برداشتم..از سد سربازها که رد شدیم رسیدیم به یه اتاق....
《8》یه راهرو دراز بود و تهش به یه در ختم میشد.....سایه عقب ایستاده بود....ثدم برداشتم که سایه از آستین لباسم گرفت و منو کشوند عقب(هوی هوی.....میخوای بمیری؟؟؟🤨🤨😐😐)(چرا مگه🤨🤨)یه نگاه به مچ دستم انداخت و گفت(الحق که لجباز و یه دنده ای)(چه ربطی یه سوالم داشت؟؟؟😑😑😑)(تو نمیتونی بیای)(چرا؟؟؟¿¿¿)(دستت.)(هی....من انجامش میدم..از پسش برمیام)(نه نمیشه....دستت زخمیه،سخته برات.)(تو گفتی منم گوش کردم😑😑😑)و رفتم جلو.....که کشیده شدم عقب...به دستام نگاه کردم....دیدم زنجیر شدن به دیوار....من(😐😐😐هی...😶😶😶....یعنی چی ....باز ش کن اینو ببینم😠😠)(😂😂😂😂😂😂😏همینجا میمونی....لجباز)و بعد اسلحه رو گذاشت رو شونه اش و با کلی ترفند و حرکت همه تله ها و اینا رو طی کرد رسید به ته راهرو....داد زدم(سایه...مگه گیرت نیارم😬😬😬😬سنگ قبرت رو آماده کن)(🤣🤣🤣🤣چشم)(اِی.😬😬😬😬😬😬...)رفت تو اتاق....هر چی سعی میکردم با کمک ذهنم اون زنجیرها رو از دستم باز کنم دِ مگه باز میشد😐😐😐مچ دست زخمیم خون اومد....اون یکی هم کبود شد ولی این باز نشد😑😑{بچه آزار داری خودتو زخمی میکنی آخه؟؟؟🤨🤨🤨تو رو بست به امید اینکه آسیب نبینی....ببین چی شد😒😒}مچ دستم بد اذیت میکرد....حیلی می سوخت.....حتما عفونت کرده😫😭😭😭که صدای پا شنیدم....یه قدم عقب رفتم...دستم بسته بود
《9》نمیتونستم فرار کنم....شاید دوست باشن.....شایدم دشمن....😶😶چه کنم؟؟؟اگه دشمن باشن چی؟؟؟راهی نیست دیگه...داد زدم(کمکککک)صدای پا نزدیکتر میشد....که یه هو سایه جلوم ظاهر شد(چی کار میکنی میخوای بمیری؟؟)زنجیرها رو باز کرد و شروع کرد به دویدن.....از اونجا دور شدیم.....و بالاخره ایستادیم.....نفس زنان پرسیدم(ببینم....دشمن بودن؟؟؟)(آره😑😑چی کار میکنی آخه.؟؟)(من.....من......نیروهی ذهنیم کار نمیکنن😔😔)صاف ایستاد(چی میگی وینا😶😶😶)(نمیدونم....نیروهام....🙁🙁🙁)(🤨🤨🤨خب...بزار ببینم)دستش رو گذاشت روی شونه ام و چشاش رو بست.....وقتی بازش کرد گفت(وینا....شرمنده....نیروهات رو قفل کردن🙂🙂😂😂😂)(یعنی چی که قفل کردن؟؟؟؟مگه در اتاقه که قفل شه؟؟😐😐😐)(😐😐قفل در؟؟؟نه....آم.....میدونی.....ببین.....هیچی.....فقط بدون یه کاری کردن نمیتونی ازش استفاده کنی)که صداهایی اومد. گفت(اَه یادم رفت😑😑😑)و ارتباط برقرار کرد.خسته بودم و نشستم رو زمین و سرم رو به دیوار تکیه دادم.خیلی خسته بودم.....بی نهایت
《10》خب بای بای🥀🥀🖤🖤
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عالی