
اینم قسمت 14 که منتظر بودید تمام نظرات رو خواندم و سعی کردم در داستان آن را تاثیر بدم نظرات فراموش نشه
از چشم آدرین : کاگامی درو باز کرد و بهترین لحظه زندگیم گند خورد توش مرینت سریع ازم فاصله گرفت گفت :سلام ...سلام ...چیزه ما داشتیم چیز میکردیم ...یعنی ...ما ....ماچیزه ...راستش کاگامی پرید وسط حرف مرینت و گفت:میدونم خودم دیدم بعد روشو کرد به من و گفت:ادرین حالت بهتره؟ من تا اومدم جواب بدم کاگامی گفت:من میدونم زندگی تو با مرینت شادتره و الانم فقط اومده بودم بگم من و مامانم میخوایم برگردیم ژاپن پس خدانگهدار ادرین و بعد رفت و درو پشت سرش بست مرینت همینجوری مونده بود من گفتم :کاش خودم بهش میگفتم منو تو با هم دوستیم? مرینت گفت :دلم براش میسوزه? من گفتم: اما میدونم کاگامی درک میکنه و بعد دست مرینت رو گرفتم و اروم کشیدمش سمت خودم که دردش نیاد ولی مثل اینکه موفق نبودم?
خلاصه بازم منو مرینت تنها بودیم مرینت دستمو گرفت و سرشو گذاشت کنار تختم بعد فکر کنم حدود سه ساعتی خوابیدیم تو همون حالت بعد یهو با صدای باز شدن در بیدار شدم دیدم که ناتالی هستش بعد یهو پدرم اومد داخل اون داشت لبخند میزد منم یه لبخندی زدم مرینت هنوز خواب بود بعد کم کم خودش بیدار شد اما با دیدن بابام هل شدوخودشو جمع جور کرد بعد یکی از پرستار ها اومد و گفت که میتوانیم برگردیم خونه توی دلم گفتم فکر کنم دلیل لبخند پدرم این بوده??♀️
بعد پرستاره رفت و با یه ویلچر دیگه برگشت منم نشستم رو اون ناتالی منو هل میداد و الیا هم اومد پیش مرینت و ویلچرش رو هل داد تو راهرو میشنیدم که الیا داره با مرینت یواشکی حرف میزنم اما کنجکاو نشدم مرینت با لکنت گفت:چیزه ...ادرین...تو ...تو یعنی من...نه منظورم اینه که...تو ...یعنی تو ...برمیگردی ...خونه خودت؟ من گفتم :وقتی نیومدی بودی من بابام صحبت کردم و برمیگردم خونه خودم ولی قبلش یه چیزی تو اتاقت دارم که باید برش دارم
مرینت گفت چی؟ گفتم :حلقم رو قبل از مدرسه گذاشته بودم تو اتاقت مرینت تا میخواست حرف بزنه مامان و باباش اومدن و دیگه نتونست چیزی بگه??♂️ خلاصه مارو آروم سوار ماشین کردن و بردن دم خونه مرینت گابریل گفت :الان به ناتالی میگم حلقه ات رو برات بیاره ادرین گفتم ممنون پدر ولی ترجیح میدم خودم برم و بیارمش گابریل گفت:باشه هر جور راحتی? خلاصه ناتالی کمک کرد و از ماشین پیاده شدم و دوباره نشستم رو اون ویلچره? ناتالی و پدر مرینت کمک کردن و منو تا اتاق مرینت بردن بعدش هم مرینت با یه ویلچر دیگه اومد
همه رفتن بیرون و من گفتم مرینت باید یه چیزی بهت بگم مرینت گفت :بگو گفتم:حلقه گربه سیاه گم شده? مرینت داد زد : چییییییی گفتم وقتی وسایلم رو بهم دادن حلقم باهاشون نبود مرینت گفت :مگه نگفتی حلقه ات تو اتاق منه؟? گفتم:این فقط یه بهانه بود تا اینو بهت بگم? مرینت گفت :اون نباید گم شه اگه کسی که پیداش کنه ادم بدی باشه تو دردسر بزرگی میوفتیم من گفتم:میدونم منم دلم واسه پلگ تنگ شده?
مرینت دستمو گرفت و گفت :چیزه...نگران نباش...یعنی منظورم اینه...که...پیداش میکنیم? منم نمیدونم چیشد از رو ویلچر بلند شدم میخواستم بغلش کنم ولی بدجور دردم و گرفت و مجبور شدم دوباره بشینم رو ویلچر مرینت گفت:حالت خوبه؟ به خودت ...چیزه ...به خودت..فشار نیار گفتم باشه
یهو صدای لپ تاب مرینت بلند شد نادیا شاماک داشت اخبار میگفت میگفت :که پاریس گربه سیاه جدیدی دارد گربه سیاه جدید ادم خوبی نیست مردم پاریس امیدوارند دختر کفشدوزکی و گدبه سیاه واقعی دوباره دست بکار شوند منو و مرینت همدیگرو نگاه کردیم تو شرایطی نبودیم که تغییر شکل بدیم? تیکی اومد بیرون و گفت :مرینت باید الیا و نینو و لوکا رو خبر کنی گفتم نمیتونم اونا نباید هویتم رو بفهمن? تو دردسر بدی افتاده بودیم همون موقع بود که آلیا به گوشی مرینت زنگ زد مرینت رفت و جواب داد
آلیا گفت مرینت وضعیت قرمزه الان کی کنارته؟ مرینت گفت : آدرین و بعد ادامه داد که آدرین از این موضوع خبر داره و بعد آلیا گفت واقعا? باشه خوب ببین تو خبر داری چه بلایی سر گربه سیاه اومده؟ مرینت گفت که نه!! ? بعد آلیا گفت که الان میخوای چیکار کنی مرینت گفت که نمیدونم و بعد تلفن آلیا یهو قطع شد مرینت رو به من کرد و گفت که به نظر من آلیا فرد مناسبی توی این وضعیت برای کفشدوزک شدنه منم گفتم اگه تو میگی من بهت اعتماد دارم
و بعد این دفع مرینت به آلیا زنگ زد و گفت که بیاد خونه مرینت و بعد آلیا گفت الان میام بعد از دو دقیقه آلیا اومد و گفت چیشده حالا میخوای چیکار کنی بعد یهو چشمم به مرینت بود که دیدم گوشواره هاش رو در اورد و به طرف آلیا گرفت و گفت آلیا سزار من به تو معجزه گر های کفشدوزک رو برای زمان موقت بهت میدم ولی بعد از شکست دادن فردی که معجزه گر گربه رو گرفته بود یا بعد از بهتر شدن من باید معجزه گر هارو به من پس بدی میتونم بهت اعتماد کنم؟ آلیا گفت البته مرینت من این کارو میکنم
و بعد صدای ناتالی اومد که داشت میگفت آدرین حلقت رو برداشتی و بعد به آلیا نگاه کردم که چشمام گرد شده بود و گفت باورم نمیشه? تو گربه سیاهی؟ آدرین؟؟؟ واییی!!!! و بعد ناتالی در اتاق رو باز کرد و گفت آدربن وقت رفته منم گفت باشه و بعد با ناتالی و پدرم با ماشین به طرف خونه رفتیم ولی همینجور به حلقه و پلگ فکر میکردم همون موقع بود که یک نفر پرید روی ماشین من ترسیدم و...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به نظر من دختره
داستانت عالیه عزیزم به حرف اونایی که میگن بده گوش نکن و به کار خودت ادامه بده
گربه سیاه تقلبی بوده
خیلی عالی بود قسمت بعدی رو بزار خیلی خیلی خوب بوب بود
اه یه هفتس وایسادیم دیگه بزار ۱۵ لامصبو مگه چقد طول میکشه نوشتنش
۴ روز گذشت انقدر زجرمون نده بزار دیگه من دارم دیوونه میشم
قسمت 15 رو زودتر بزارید?
ن خدايى چجورى؟؟؟؟
من تست ميراكلس ميزارم انقدر طرفدار نداره
15 کی میاد پس زود به زود بزار
آخه چجوری انیمیشنش رو بسازه؟ بابا نویسنده است فیلمساز که نیست مگه اینکه یه تهیه کننده و فیلمساز پیدا کنه که داستانش رو براش فیلمسازی کنن که البته بعید میدونم ولی بنظر منم اگه بشه که عالی میشه?