قسمت پنجم فصل چهارم...
از این تهدید شعله های خشم درون چشمانش شعله ور تر شدند. _چی از من می خوای؟ چرا اول صبحی اومدی سراغ من؟می دونم که این دیدار ناگهانی تو بی علت نیست. از سوالش نیشخندی آرام اما تهدید آمیز بر روی چهره جفری نقاشی شد، سپس با همان نگاه پر از معنا لب به لیوان ویسکی زد و دوباره پس از پکی به سیگارش زد دود را جلوی صورت او بیرون داد. از این رفتار او با تنفر و اکراه صورتش را برگرداند. بوی دود تا اعماق ریه هایش احساس می کرد. پس از محو شدن دوباره دود رویش سمت او چرخاند. جفری با همان لحن آرام و خطرناک لب به سخن زد. _هیچی لیلی کوچولو، فقط یک دیدار کاملا خصوصی و دوستانه برای تجدید یاد و خاطره.
عصبی بر سر او تشر زد. _چه خاطره ای؟ خاطرات بهره کشی تو و جک از پدرم؟ یا روشی که اونو تباه کردید که در نهایت اون جوری جلو چشمم اونو ازم بگیرن؟ اگر هیچ وقت سر و کله اتون پیدا نمی شد چنین زندگیم تباه نمی شد و یه یتیم نمی شدم. عصبی دوباره برای آزاد کردن دستانش تقلا کرد و اینبار با فشار دادن پایش به پای یکی از آنانی که دستش را گرفته بود حواس را پرت کرد و او را به عقب هل داد سپس با آرنج به پهلوی دیگری زد و سرش را به صندلی کوباند. محافظان خواستند به او ح.م.ل.ه کننده تا او را متوقف کنند اما جفری از ح.م.ل.ه او خم به ابرو نیاورد و تنها دستش را به نشانه دست کشیدن بالا برد و سپس لیوان شیشه ای را بر روی استند کنار دستش گذاشت و نور زندگی سیگار را درون جاسیگاری کور کرد.
_می دونم که غم زیادی داری اما ما اونو به کاری اجبار نکردیم، خودش این کار رو با خودش کرد، اون اونقدر توی غم و مشکلاتش غرق شده بود که حاضر بود دست به هر کاری بزنه و م.ر.گ اون... پس از کمی مکث ادامه داد. _چیزی بود که در تقدیرش بود، دست از مقصر دیدن بقیه بردار و این رفتار تهاجمی ات کنار بذار؛ به جای اون زندگیت رو بپذیر. از این حرف های او تنها پوزخندی زد و همه آنها را خالی از ارزش و بیهوده می دید؛ چون حالا از حقیقتی آگاه بود که همه چیز را تغییر می داد. با تظاهر به پذیرفتن حرف های او سری تکان داد و حین خاراندن سرش گفت: _باشه، حالا که فکرش می کنم حق با توئه و درسته من تو و جک رو مقصر می دیدم؛ اما حقیقت انگار چیز دیگه ایه که فکر می کردم. جفری با دیدن پذیرش او پوزخندی پیروزمندانه زد. _خوبه که می بینم بالاخره جنبه پذیرشش پیدا کردی، حالا بگو داشتی کجا می رفتی؟. با اکراه جواب داد.
_دانشگاه. _اوه پس درسته با ایوان همبازی بچگیت توی یک کلاسی؟. _اون همبازی من نبوده و فقط مدت کوتاهی اونو دیده بودم و الان نیز چیزی به جز یک همکلاسی نیست. جفری به نشانه متوجه شدن تنها سری تکان داد و برای به پایان رساندن مکالمه به یکی از افرادش اشاره کرد تا به راننده دستور توقف ماشین را در اولین محل پارک بدهد. _واقعا خوش شانسی که جک با تو خوبه و اجازه میده اطراف پسرش بپلکی. _من اطراف کسی نمی پلکم، چرا فکر می کنی من به اون چسبیده ام؟. _چرا؟ چون کاملا مشخصاً من دو برابر جک از احوال و زندگی پسرش آگاهم.
با توقف ماشین کمی جلوتر و باز شدن در ون برای پیاده شدن او، هنگامی که قصد پیاده شدن کرد نگاه کوتاهی میان جاده و جفری که منتظر پیاده شدن، به او چشم دوخته بود، رد و بدل کرد. سپس پیاده شد و بدون حرفی دیگر در پیاده رو به راه خود ادامه داد. ون نیز حرکت کرد و از او فاصله گرفت و کم کم از جلوی چشمانش محو شد. نفسی عمیق آه مانندی بیرون داد و دستی به موهای آزاد طلایی اش کشید. این حضور ناگهانی جفری و ملاقات با خود را به هیچ عنوان عادی تلقی نمی کرد. می دانست که او را تماماً یا شاید حدوداً در زیر نظر دارد و باید بیشتر مراقب حرکاتش باشد. همچنان حین قدم زدن ذهنش در دنیای درونی افکارش درحال سیر کردن بود. تمامی مکالمه او در ذهنش مانند نوار فیلم پخش می شد و جملهی《ما اونو به کاری اجبار نکردیم، خودش این کار رو با خودش کرد، اون اونقدر توی غم و مشکلاتش غرق شده بود که حاضر بود دست به هر کاری بزنه》در ذهنش اکو می شد.
حال درونی آشفته اش، خود را در قدم های بلند و محکم به نمایش می گذاشت. چنان مشغول سیر کردن بود که حتی متوجه بوق ماشینی که به سمتش می آمد نمی شد. تنها هنگامی به خود آمد که با جسم سرد و سخت فلزی ماشین برخورد کرد و کمی به عقب هل داده شد. به علت ترمز به موقع راننده و کم شدن سرعت ماشین تنها پایش کمی از برخورد درد گرفت. هنگامی که به خود آمد با گیجی و اخم به راننده نگاه کرد و به نشانه اعتراض دستانش را بالا برد؛ اما با دیدن ایوان در پشت فرمان که او نیز با حالتی شاکیانه دستانش در هوا به نشانه اعتراض از آمدن او به جلوی ماشین تکان می داد و با اخمی خفیف چیزی زیر لب غر غر می کرد اما به علت بالا بودن شیشه ماشین صدای او را نمی شنید و تنها حالت و چهره معترض او را می دید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)