
قسمت چهارم فصل چهارم...
خیلی زود خود را کمی جمع و جور کرد و پس از تر کردن لب پائین با زبانش کنجکاو برای دانستن بیشتر لب به سوال کردن گشود. _میشه واضح تر توضیح بدی که دقیقا چی شده؟. _خانم کندی من و بچه هارو اون روز یه جای عجیبی برد، اونجا پر از آدم بود، اول به ما آبنبات دادند و بعد یکی یکی بچه هارو با خودشون بردند، اونها فقط منو نخواستند چون می گفتند خیلی لاغر و ضعیفم و به دردشون نمی خورم، نمی دونم منظورشون چی بود اما خانم کندی گفت که دفعه بعد بچه های بهتری براشون میبره. با دقت درحالی که اخم بر چهره داشت به حرف های او گوش داد و در نهایت پرسید. _این همه چیزی بود که دیدی و اتفاق افتاد؟
دختربچه نگاهش با ناراحتی پائین انداخت و گفت: _نه، من اونجا هنگام برگشتن صدای بلند بچه هارو شنیدم. _میدونی اونجا چه شکلی بود؟. _اونجا یک ساختمان عجیب بود که یک راهرو شطرنجی با کلی در و اتاق بود که کاغذ دیواری قرمز داشت. از حرف های او احساس سنگینی ای درون سرش می کرد که می خواست او را از پای در بیاورد. ماجرا از چیزی که گمان می کرد بدتر بود. اکنون نه تنها جک و جفری را داشت؛ بلکه خانم کندی نیز با آنان همدست بود. همگی شریک جرم هایی رازی بزرگ و خ.و.ن.ی.ن بودند، اما تا هنگامی که مدرکی برای اثبات و روی کردن دست آنان نداشت، سر و کله زدن هیچ فایده ای نداشت و حرف های یک کودک نیز برای پلیس از هیچ گونه صحتی برخوردار نبود.
تنها کار ادامه راه به تنهایی بود. ابتدا باید به نحوی از نابودی این یتیم خانه جلوگیری می کرد، تا مانع از آواره شدن بچه های بی سرپرست درون آن شود. تا کنون انتظار چنین چیزی را از خانم کندی نداشته بود که برای پول و قدرت یا حتی امری دیگر در چنین کار کثیفی دست بگذارد. اکنون او نیز وارد لیست سیاه افرادی که در مقابل او بودند اضافه شده بود. اکنون به اشتباه خود درباره گفتن راجب نابودی یتیم خانه پی برده بود. اکنون ترس ان را داشت که هویت مخفی اش هر لحظه آشکار شود. فقط باید محتاطانه پیش می رفت. دستی به صورتش کشید و حال داغونش را جمع و جور کرد.
قبل از رفتن دستی به موهای دخترک کشید و برای اطمینان خاطر دادن به او گفت: _از چیزی نترس و هرچیزی شد به من خبر بده، من حواسم به تو و بقیه هست و نمی گذارم که چیزیتون بشه، فقط به شرطی که نترسی و هرچیزی شد به خواهر لیلی بگی باشه؟. دختربچه به نشانه اطاعت سری تکان داد. چشمش به برگه و مداد رنگی هایی بر روی میز مطالعه افتاد. به سمت میز رفت و پس از کندن لبه برگه شماره تلفنش را یادداشت کرد و سپس برگه را درون دستان دختربچه قرار داد و آن را بست. _این شماره منه، هرچیزی شد با تلفن اعتباری درون راهرو میتونی با من تماس بگیری.
دختربچه در سکوت به نشانه اطاعت سری تکان داد. پس از اطمینان خاطر بوسی بر روی سر او نشاند و او را ترک کرد. با عجله از یتیم خانه خارج شد. در سرمای شدید صبحگاهی شروع به قدم زدن کرد، بلکه در راه خود به تاکسی ای برخورد کند که او را تا دانشگاه برساند. تنها در خیابان خلوت سرد راه می رفت و برف ها در زیر پایش با فشرده شدن قیژ قیژ می کردند. همچنان به راه خود ادامه می داد که ونی مشکی رنگ به او نزدیک شد و سرعتش را با قدم او تنظیم کرد. نگاهی به ون انداخت و سعی کرد آن را نادیده بگیرد و قدم هایش را تندتر کند؛ اما ون بی خیال او نمی شد. در نهایت در حرکت در ون باز شد و سه مرد هیکلی و بلند، با کت و شلوار های طوسی مایل به مشکی پیاده شدند و او را بدون سر و صدا علی رغم تقلایش، همراه با خود به داخل ون کشاندند و پس از بسته شدن در، سرعت آن بیشتر شد.
مانند گربه ای وحشی برای آزاد کردن دستانش از دستان قدرتمند دو مردی که دستانش را قفل کرده بودند تقلا می کرد اما بی فایده بود. با خشم به چهره مردی که در جلویش خونسرد نشسته بود و سیگارش را پک می زد خیره شده بود. برای ح.م.ل.ه به او خیز برداشت اما کاملا از حرکت ناتوان بود. مهارت های بالایش در این موقعیت به کمکش نمی آمدند. صدای خش دار جفری درحالی که پوزخندی بر لب زده بود و نگاهش از او برداشته نمی شد، درون ون پیچید. _مشتاق دیدار لیلی کوچولو، واقعا خوب بزرگ شدی با وجود یتیم بودنت. ظاهرش و استایلی که داشت مانند هنگامی بود که در بچگی دیده بود، به جز تارهایی سفید که در موهای مشکی مرتبش پراکنده بودند. پس از این حرف پکی به سیگار زد و پس از بیرون دادن دود آن، درست در فضای بین آن دو به رقص در آمد. درحالیکه نگاهی زیرچشمی به دو مردی که او را گرفته بودند رد و بدل می کردند لب زد. _میشه بدونم این تشریفات و پذیرایی گرمت اول صبحی برای چیه؟ _فقط تجدید دیدار بعد ۱۲ سال، به هرحال پدرت واقعا نوکر خوبی واسه ما بود و زحمت زیادی برای تسویه حسابش کشید؛ واقعا حیف که جوان م.ر.گ شد و زندگی فرصت نداد بزرگ شدن دخترش رو ببینه. عصبی به او غرید و تلاش کرد به او ح.م.ل.ه ور شود اما بی فایده بود. _جرعت نکن راجب پدرم حرف بزنی. جفری با دلخوری ای ساختگی درحالی که هنوز آن پوزخند بر روی چهره اش نقش بسته بود گفت: _اوه اوه! مراقب زبونت باش دختر کوچولو، مواظب باش زبونت سرت رو برباد نده.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)