
امیدوارم که لذت ببرید از قسمت اول این رمان پس از مدت ها انتظار
نام من ایوانکاست، به معنای بخشش و لطف خدا؛ اما من مثل نامم نیستم، چون من عامل عذاب دشمنانم هستم، نه بخشش آنان.》.
درون اتاق یا شاید باید گفت سلول خود نشسته بود. ساکت و سر به زیر به عروسک خرسی ای که در دست گرفته بود نگاه می کرد و موهای قهوه ای اش آزادانه بر روی شانه هایش افتاده بودند. یک اتاق با رنگ آبی آسمانی که یک تخت، یک آباژور، پنجره ای حصار کشیده شده و لامپ ضعیفی آویزان از سقف و پنجره ای کوچک بر روی در چیزی درون آن نبود. ساکت و سر به زیر به عروسک خرسی ای که در دست گرفته بود نگاه می کرد و و موهای قهوه ای اش آزادانه بر روی شانه هایش افتاده بودند. یک اتاق با رنگ آبی آسمانی که یک تخت، یک آباژور، پنجره ای حصار کشیده شده و لامپ ضعیفی آویزان از سقف و پنجره ای کوچک بر روی در چیزی درون آن نبود. رسما یک زندانی بود؛ البته تنها زندانی آنجا، نه ذهن خود. یک زندانی که برای اهدافی که متعلق به او نبود می جنگید تا با تحقق آنان باعث خشنودی دیگری شود. جز او افراد زیاد دیگری در سنین مختلف نیز بودند که همانند او زندانی بودند؛ زندانیانی که نه تنها به پایشان زنجیر بسته شده است؛ بلکه ذهن هایشان نیز زنجیر شده اند. تنها تفاوتی که با آنان داشت در این بود. در عالم ذهنی خود درحال سیر کردن بود که صدای باز شدن در حواس او را پرت کرد. سرش را به آرامی بلند کرد و نگاه کرد. دوباره آپوستول چاق و کچل آمده بود. این تنها یک نشانه و معنا برای او داشت؛ ماموریتی دیگر برای او. لبخندی تمسخر آمیز بر چهره زد و به سمت در رفت. به طعنه و تمسخر گفت: _به به! می بینم که روز به روز داری تغییر می کنی. مرد ساده و زودباور با شگفتی و خوشحالی گفت: _واقعا!؟ به نظرت لاغر تر شدم؟.
نیشخندی زد و بدجنسانه جواب داد. _معلومه که نه!، هنوز بیشتر اضافه کردی، یکم این شکم و چربی هارو آب کن دخترا بخوانت. مرد با چهره ای پوکر گفت: _خیلی بدجنسی، حتی رئیس هم اینجور با من حرف نمی زنه که تو حرف می زنی؛ راه بیافت بریم که رئیس دوباره کارت داره. چشمانش را در کاسه چرخاند و از اتاق خارج شد و به همراه او راه افتاد. هنگامی که به در اتاق رئیس رسید ابتدا کمی تنش و اضطراب در درونش احساس کرد. احساسی مانند انداختن یک قرص جوشان درون آب. همیشه هر آنچه احساس درونش بود را بیرون بروز نمی داد و فقط اجازه می داد که درونش دچار آشوب شود و به بیرون راه نیابد. به همین خاطر اکثر افراد گمان می کردند که او سرد و بی احساس است. تنها کسی که احساسات واقعی او را در اینجا می دید درون اتاق بود. آن نیز فقط در هنگامی که با او در تنهایی وقت می گذراند. مرد ابتدا در زد و پس از به گوش رسیدن اجازه ورود در را باز کرد و دختر را به داخل هل داد. زیرچشمی عصبی به او نگاهی کرد و جلو رفت. مرد جوان مانند اکثر اوقات پشت میز خود نشسته و مشغول کاغذبازی های اداری اش بود. سرش را از روی پرونده ای که داشت بلند کرد و با چشمان همیشه سرد و لحن سردترش به او چشم دوخت و امر کرد. _بیا بشین.
مانند همیشه خیلی راحت بر روی صندلی نشست و یک پایش را بر روی میز کوچک جلویش دراز کرد. _خب نفر بعدی کیه؟. مرد جوان پرونده را بست و به سمت او گرفت. نگاه کوتاه بی احساسی به چهره او کرد و پرونده را از دستش گرفت. در سکوت کوتاهی که برای فرصت خواندن پرونده به او داده شده بود، با دقت آن را بررسی می کرد و نکات مهم را به خاطر می سپرد. پس از بررسی کامل آن را بر روی میز قرار داد. مرد جوان انگشتانش را به حالتی حکیمانه به یکدیگر قفل کرد و کمی به سمت او متمایل شد و شروع به گفتن توضیحات اضافه از جزئیات ماموریت پیش رویش کرد. _هدف تو یکی از شرکت داران و در عین حال سرمایه گذاران مهم کشوره که باید مثل همیشه عمل کنی؛ این یک ماموریت خیلی سخته و بر خلاف تو می توانستم به افراد با تجربه تر و ماهرتری بسپارمش؛ ولی چون پتانسیل تو برای انجامش بیشتره و چنان جلب توجهی نمی کنی خواستم انجامش بدی؛ هدفت فرداشب به هتل پنج ستاره کراتا میره و باید به اتاقش بری و کارش رو یکسره کنی، فکر زرنگی هم به سرت نزنه که مجازات سختی در انتظارت خواهد بود، مانند همیشه طبق قوانین عمل کن.
آماده شنیدن اعلام اطاعت دختره از حرف هایش به او چشم دوخت اما صدای ملچ ملوچ آپوستول بلند شد و اعصابش را کمی برهم ریخت. با چشمانی آکنده از خشم نفسی عمیق کشید و زیر چشمی نگاهی به او کرد. مرد به محض متوجه شدن نگاه او آخرین انگشتی که کمی شکلاتی شده بود لیس زد و در جعبه شکلاتی اش را بست. شرمنده نگاهش پائین انداخت و عذرخواهی کرد. _ببخشید قربان، یکم هوس شکلات کردم فقط. به امید رفع خشم رئیسش با لبخند ظرف شکلات به سمت او گرفت و تعارف کرد. _شما هم می خورید؟!. مرد جوان از این کار او کلافه شقیقه اش را کمی مالش داد و سرش را پائین انداخت. گلایه مند و خسته از کار او گفت: _آه از دست تو آپوستول! کارد فرو بره تو شکمت که همیشه خدا گرسنته. لبخند آپوستول از این حرف محو شد و ظرف شکلات را درون جیب کتش قرار داد. دختر از این منظره نیشخند کوتاهی گوشه لبش نشست. در همان وضعیت که نشسته بود روی به مرد جوان کرد و گفت: _این ماموریت رو قبول می کنم ولی باید بهم ۳ ساعت آزادی برای وقت گذراندن در کنار ساحل بدی.ایوایلو به ناچار این شرط او را پذیرفت. _قبوله اما با همان شرایطی که من مشخص می کنم. دختر بی خیال قبول کرد و دستش را به سمت او برای دست دادن دراز کرد. _باشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
رمان جدیدد:)))))