
به فصل چهار خوش اومدید😁 قسمت اول...
حتی اگر این تنها شانس او در برابر آنان می بود، باید امتحان می کرد تا مطمئن شود. حتی اگر مانع او می شدند باید تا دو روز دیگر در جلسه مهمی که جک در پشت تلفن از آن صحبت می کرد حضور می یافت و تلاش خود را برای برملاء کردن دست آنان انجام می داد. تنها دو روز دیگر...تلفنش را بی رمق و کلافه کنار خود گذاشت و دستی به صورتش کشید، سپس چشمانش را بست. خیلی زود خواب بر او غلبه کرد و وارد عالم رویا شد. خود را در جایی عجیب و خلاء مانند یافت. جایی شبیه به ابدیتی نامحدود و وهم زا و مه آلود. کم کم فضای اطراف برایش نمایان شد و خود را درون یک خیابان یافت.
نگاهی به اطراف خود انداخت و آنجا را پس از ظاهر شدن خانه کوچک و فقیرانه پدری اش، آشنا یافت. سایه هایی در جلوی چشمانش شروع به پدیدار شدن کرد و کم کم با چهره آشنای آن سایه ها رو به رو شد. به پدر خود، درحالی که دست ها و چشمانش بسته شده بودند و بر روی زمین زانو زده بود، چشم دوخت. بدنش سراسر پر از ز.خ.م یود و یک لباس کهنه بر تن داشت، درحالی که از درد اشک می ریخت. قدمی به سمت او برداشت و به صورت غیر ارادی دستش را سمت او دراز کرد تا او را لمس کند؛ اما با فشار محکم و سریع چیزی به شکمش به عقب پرت شد و قبل از آنکه بر پشت بیافتد توسط نیرویی به جلو هل داده شد تا باایستد. صدای خنده های آشنایی در اطرافش اکو شد؛ صداهای بم و مردانه آشنا. بله آن صدای خنده های جک و جفری بود.
بدون آنکه منبع آن را بداند، فقط ترسیده به دور خود می چرخید و اطرافش را به دنبال یافتن منبع، با چشمانش جست و جوی می کرد. صدای خنده ها تبدیل به زمزمه هایی سراسر از نفرت و غرور شد و گوش هایش را پر کرد. بعضی از آنان درد کلماتی بود که در گذشته در ذهنش حک شده بودند.《 بهش نزدیک نشید》.《اون دختر عجیبه》.《پدرش رفت، دخترش اضافه شد؛ باید حالا پرستاری بچه اش رو هم کنیم. 》.《نمیدونستم که بعد م.ر.گ اون بچه داری هم میکنی!.》. تمامی این حرف ها مانند پتکی بر سرش کوبیده می شدند. دوباره مانند روزی که پدرش را از دست داده بود احساس ضعف و ناامیدی و ترس و یی پناهی می کرد. اشک هایش مانند چشمه ای جاری شدند. خواست از درد ف.ر.ی.ا.د سر دهد اما صدایش درون گلویش خفه شده بود و حتی از گفتن یک حرف عاجز بود.
برای رهایی از این کابوس، به شدت عاجزانه در تلاش برای درخواست کمک بود ؛اما صدایش مانند ف.ر.ی.ا.د زدن درون اعماق اقیانوس بی فایده بود. در نهایت با همان ترس و شوک از سر گذرانده بیدار شد. مانند فردی گرسنه نفس می کشید و هوا را با ولع وارد ریه هایش می کرد. برای حضم آنچه دیده بود دستی به صورت خود کشید. کمی لب پائینش را تر کرد و به اطراف خود نگاهی انداخت. نور خورشید از لای پرده توری و نازک خود را درون اتاق می تاباند. تلفنش را برداشت و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۶:۳۰ دقیقه را نشان می داد. تاریخ امروز را نگاهی انداخت؛ سه شنبه بود.
امروز بخاطر تنها یک کلاس می توانست اوقات بیشتری را صرف انجام کارهای خود بکند. دلش می خواست که به پرورشگاه برود و علاوه بر صحبت درباره این موظوع با خانم کندی، سری به بچه ها نیز بزند. کلاس او برای ساعت ۱۰ بود پس هنوز وقت داشت و می توانست همین صبح برود و پس از کلاس درس به کافه برود و به کارش بپردازد.از این روی زود صبحانه آماده و میل کرد و پس از آماده شدن با تیپ همیشگی اش از خانه بیرون زد. با اتوبوس به سمت پرورشگاه رفت. هنگامی که رسید کرایه راه را حساب کرد و پیاده شد. امروز از روزهای قبل سردتر بود و حیاط پرورشگاه خالی از هیاهوی همیشگی کودکان بود. به آرامی با اطمینان راه افتاد تا داخل شود اما حراست با دیدن او سد راهش شد.
_اجازه ورود نداری لیلی، خانم کندی بهم گفته اجازه ورود بهت رو ندم. دستانش توی جیبش برد و خونسرد دستور داد. _برو کنار، من تا کاری که واسش اومدم انجام ندادم نمیرم. _ببین لیلی می دونم لجبازی اما الان چیزی رو پیش نمیبره و خشم خانم کندی رو بیشتر می کنه. از همان فاصله نگاهی به ساختمان به سمت دفتر خانم کندی انداخت. می توانست حضورش رو پشت آن پرده شیری رنگ با حس ششم اش احساس کند. _من میرم داخل. سپس بدون اجازه از زیر دستش فرار کرد و به داخل حیاط دوید. نگهبان پشت سرش دوید؛ اما او سریع تر بود و خود را فوری داخل ساختمان کرد. بدون بدو ابتدا خود را به سمت دفتر خانم کندی رساند و بدون اجازه در را باز کرد و داخل شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت
✨👍🏻🎀
عالی بوددد