
برای کودکان خاکستری و روح های حبس در دیوار های پوسیده..
هر چه ناخن برای خاراندن زخم های درونش بر پوست رنگ پریدهاش میکشید، رضایت جایش را به خراش هایی نو بر گردنش میداد. حالا اولین زخم هایش را داشت. و بعد مادر با سوالی همچون 'چه با خود کردهای' رنجش میداد. هر بار که به گلویش چنگ میزد، مادرش بی آنکه از دردش بپرسد، از جسم خستهی او مینالد. پس در مغز تازه کار کردهی او جای گرفت که درد من چه ارزد در مقابل بدبختی آدمیان؟ از آن موقع دیگر دردش را ندید، چون باید برای دیگر آدمیان دل میسوزاند.
ولی میگفتند صرفاً لبخندش تا بناگوش، برای عروسک های جدیدش، او را زنده میسازد؟ هر چه روح جمع کرد بود به تن های پارچهای بی جان سپرده بود، تا در زندگانیای که گوش ها به رویش خفته بودند، با بازتاب خودش در چشم پلاستیکی عروسکش بنوازد. ولی شب هایش صحبت با عروسک تعطیل بود!
چون همسایه ها خواب بودند! شب هایش بغل بر تن خستهی مادرش میزد و دعا میخواند برای سنگدلی که روح مادرش را خسته گرداند. با معصومیتی کودکانه برای سیه دل های عاجز دعا میخواند، تا دیگر از درد بد نشوند. شاید اگر برای همهی عاجزانِ درد دیده دعا میخواند، وقت پیدا میکرد که روح خودش را نشان آدمیان دهد. در حالی که مزه رضایت برایش اولین نوشابهای بود که زبانش را نوازش کرد.
صبح ها از تنهایی وحشت میکرد، چشم هایش پر میشدن و ندیدن مادر در کنارش دلش را میپیچاند. گفتند، چه بچهی لوسی. ولی در نوجوانی هم همان بچه ای بود که عشق چسبیدن به مادرش را داشت. کسی چه میدانست ترسش از رفتنش نه، بلکه از برنگشتنش بود.
بعد ها لیلیث مداد و قلم بر دست گرفت. نقاشی! رنگ زدن بر سفیدی تهی رنگ، به درونش که پر از خالی بود جلا میداد!
ولی خانه دوایش را خاکستر میکرد. هر شبش. شب هایش خوفناک بود. زیر پتو پنهان میگشت، پنهان از چشمانی که میدیدن، ولی از خشم آتش گرفته بودند. حالا لیلیث فهمید خشم چه بود. ولی درکش نکرد. خشم آن مرد که اشک بر چهرهی مادر ترسیم میکرد، مثل خشم خودش برای شکستن نوک مدادش نبود. فراتر بود. پس نانا را، عروسک عزیزش را، بغل میکرد، چشم به تلویزیون مربعی شکل کوچکشان میداد، و کارتون شب هایش، انعکاس لحظاتی میشد که بهشان پشت کرد.
ولی بعد، در اتاقش فرو رفت، شب هایش آرامش شد، خانه خلاصه شد در اتاق، چون دیگر از هیولا های داخل اتاقش نمیترسید. به آنها دست صلح داد. و بعد، دیوار های اتاقش تنها قسمت رنگی خانهی مردهشان شد. رنگ هایی پوسیده از فریاد و خاطرات، ولی طوری آنها را فرو خورده بودند که صدایشان در گوش لیلیث خموش گشتند. نجوای شب فقط آواز درد دیده هایی شد که حنجرهشان توان هیاهو نداشت. و لیلیث، زیر سکون دیوار های آرام، پلک میبست. بدون اینکه به پشت سرش فکر کند. بچهی درونش از سایه های پشت سرش نمیترسید.
جنون حالا دیگر خوفناک نبود. بلکه سوزناک و ترحم بر انگیز بود. وقتی دیوار ها شروع به جیغ کشیدن کردند، پاهای کوچکش فرار کردند. نانا، عروسک پارچهای و کثیفش را به سینهای چسباند که آتش گرفته بود. هر نفسش درونش را خاکستر میکرد، ولی هرچه چنگ میزد، خموش نمیگشت. قلبی که خود را به قفسهی استخوانی وجودش میکوبید، همانی بود که از نبود مادر میلرزید، حالا خود نبود،
ولی دل مادر برای لیلیثش تکان نخورد. چون باخته بود آن را به دیوانهای بی قلب، که با یخ درونش، جسم مادر را سرد گرداند. و مادر عزیز لیلیث، دیگر بازنگشت. نقاشی های لیلیث بی رنگ شدند، نمیتوانست آدمیان خفته را با رنگ بکشد. اگر رنگی برای توصیفشان شناخته بود، خاکستری بود. رنگی که در مادرش دید. رنگی که در جوجهی کوچک خانگی اش دید. رنگی که در روح پدرش دید، و بعد، از آرزویش برای دیدن آن رنگ بر جسمش وجدانش به درد آمد.
و بعد لیلیث حس کرد. درد. فکر کرد. درد. لمس کرد. درد. و بعد درد شد همه چیز. زبانش تلخ شد. دست هایش لرزید. غذا نخورد، از زندگانی فرار کرد و رو به دیوار گریه کرد، و صدایش را قورت داد. برای دیوار های خموش نجوا کرد. چون رازش را میخوردند. ولی نجوایش را به معبد آسمانی نرساند. لیلیث جرئت نواختن باران درونش را نداشت. خود را هم قد با آسمانش ندید. معبود آسمانیاش حتی از سقف کاغذی پناهش بلندتر بود.
لیلیث وسوسه شد با جیغش کل جهانیان را همدم راز هایش کند. ولی.. همسایه ها نباید بیدار میشدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی.... نوشته کی بود؟
ممنونم,
خودم نوشتم:)
پس اینطور... نوشتهʀᴀꜰᴀᴇʟ هست؟.... آره... موافقم...نویسنده تستچیه...