برای کسانی که ناراحتن توصیه نمیشه... ممکنه از اینی که هستی غمگین تر بشی. اما اگه می خوانیش با بی کلام veda بخون:)
چه زیبا بود برایم. بوی کاغذ های تازه، بوی قهوه و آدم هایی که برایم یادآور تو بودند. آدم های کاغذی. آنها در درون قصه ها سرمی کردند و تو آن سوی قصه من. آنجا بود که فهمیدم تفاوتی با تو ندارند. هر دو برایم دست نیافتی بودند.
میان هیاهو بی صدای تمام آن شخصت ها، یکی بود که گویی روحت را به تنش کشیده بود. مانند تو لباس می پوشید، عادت های عجیبت را از بر بود. او بوی تو را می داد. به مانند تو قهوه بسیار دوست داشت. همیشه آخر شب روی صندلی اش کتاب به دست می نشست و قهوه داغش را می بویید. یادم هست. تو هم زیاد بوی قهوه را دوست داشتی. او هر شب این کار را تکرار می کرد؛ با این تفاوت که قهوه اش را خودش درست می کرد. منی نبود که قهوه اش را دم کند. شاید برای همین بود که عمق غم هایش بیش از تو بود. تو من را داشتی. او هیچکس را نداشت.
شمارش از دستم در رفته. شاید ده بار شاید هم بیست بار کتاب را خوانده ام. آنقدر که تمام صفحاتش چروکیده شده. من با تمام غم هایش گریستم. شاید درد داشتی اما مطمئنم اندوه پشت لبخند مرد کاغذی بیش از تو بود. می توانستم از پشت نوشته ها ببینمش. او خیلی تنها بود. من نیز مانند او.
تن خسته و بی جانت در آغوشم بود. مشتت را گره کرده بودی و دردت را بروز نمی دادی. چشمانت... باید بیشتر به آنها خیره می شدم، اما تحمل نگاه کردن به آنها را نداشتم. آن شب چشمانت می لرزید و ناامیدی ات را منعکس می کرد. چطور می توانستم در چشمانی خیره شوم که تمام مدت مرا قرص نگاه می داشت؟ دریا بیکران چشمانت هر روز دلم را روشن می کرد. آن شب گرفته بود. گویی از آن دریا تنها ساحل خشکیده ای باقی مانده بود. عزیز من دنیا با ما چه کرد؟ ذهن آشفته ام خیال باور کردنش را نداشت. از آن شب دیگر تو را نداشتم. تو دیگر نبودی.
هنوز لباس آن شب را نشسته ام. مگر می توانستم؟ خونت را رویش برایم به امانت گذاشتی. می دانی که، امانت دار خوبی ام. اما از بین تمام چیز هایت تنها همین برایم مانده. کاش می توانستم صدایت، دستانت، آغوشت، نفس های گرم و آرامت را در نزد خود نگاه دارم. جانم از تو کنده نمی شود.
دلم را خون کرده است. کاش حداقل مرد کاغذی پایانی مانند تو نداشت. اما او در اوج غریبی و تنهایی جهان را ترک کرد. برای او حتی بیشتر دلم می سوزد. او کسی را ندارد که برایش اشک بریزد. تو اما من را داری. عزیز من... کاش هرگز یکدیگر را ندیده بودیم. تو اکنون زنده بودی و من زن شادی باقی می ماندم. اما دیگر کار از کار گذشته است. حالا که پا به زندگی ام گذاشتی، می توانی لطف کنی مرا نیز پیش خود ببری؟! ن.م
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هوم....😢😭
زیبا
خیلی قشنگ بود:))))
مرسی🧡
عالیییی بودددد برادر
خسته نباشی همکار عزیز
ممنون🧡
البته خواهر محسوب میشم😅
اها در هر صورت موفق باشی
:))))
میپرسمتش
فرصتم؟
"کاش هرگز یکدیگر را ندیده بودیم. تو اکنون زنده بودی و من زن شادی باقی می ماندم."
طوری که آدم بعد از دست دادن عزیزش آرزو میکنه کاش هیچوقت ندیده بودش،
صداشو نشنیده بود
حرفاش رو،
لبخندش رو،
اخمش رو،
غم و خوشحالی هاشو،
طوریکه برای اون شخص یک آرزو میمونه، کاش بدون سنگینی خاطرات به همون خیابون هایی قدم بر میداشت که با عزیز ازدست رفتهش راه میرفت.
دقیقا به شکل زیبایی توصیفش کردی💔
"باید بیشتر به آنها خیره می شدم، اما تحمل نگاه کردن به آنها را نداشتم." =)))