
سلام...من اومدم💔💔
《1》مارگریت با هزار بدبختی رسید پیش ماگنولیا...ولی وقتی رسیدم....😐😐😐...آی....قلبم💔💔....اونو گروگان گرفته بودنش....سریع با مارگریت پنهان شدیم....خوشبختانه متوجه ما نشدن....داشتن وراجی میکردن.....باید می فهمیدم دنبال چین....خب بهترین کار فالگوش وایسادنه دیگه....جز اینه؟؟😐😐داشتم گوش میدادم....۵ نفر بودن که ماگنولیا رو گروگان گرفته بودن....همه شون مرد بودن و قوی هیکل😑😑😑یکیشون گفت(هوی...ببین خانم یه دنده...مثل بچه آدم حرف بزن بگو اون (ریزِن){به فارسی یعنی علت}کجاست...)مارگریت نگاهم کرد(تو رو میگه)من😳😳😳(اره از اولشم حدس میزدم)ماگنولیا خندید😆😆😆(کدوم آدم عاقلی جوابت رو پس میده؟؟هان؟؟)(نه دیگه خانم نفهم...نشد😏😏...یا حرف میزنی...یا به حرف میارمت....)رفتم نزدیکتر...چی کار میکرد....ای وای...دیوانه.....اون میله مسی رو برداشت،دستش رو گذاشت روش....اونو داغ کرد....تعجب کردم🤨🤨
《2》میخواستن تحت فشار قرار بدن تا حرف بزنه...ولی نمیفهمم نیروی آتیش چه طوری از دستش خارج شد؟؟؟که یکی آستین شنلم رو از پشت گرفت....برگشتم....مارگریت بود....داشت نفس نفس میزد در حالی که سرش پایین بود....🥀🥀....یواش پرسیدم(چی شده؟؟😧😧خوبی؟؟؟)سرش رو گرفت بالا....چشماش آبی شدن💔💔💔....گفت(سایه....من کارم تمومه.....🚫🚫)(چی میگی واسه خودت ⁉️⁉️😑😑😑)(دیگه دارن به اتمام تسخیر میرسن....منو تسخیر کنن...میدونی که چی میشه🥀🥀....)(اره میدونم....ولی میخوای چی کار کنم؟؟؟)(منو پرت کن توی حفره..😔😔...)(چی؟😐😐😶چی چی واسه خودت میچینی دیوانه؟؟؟⁉️⁉️یعنی چی منو بنداز توی حفره...هیچ کس از اونجا زنده بیرون نمیاد....اصلا تو....)(هیسسس✋✋....
《3》ادامه داد(من نمیخوام همه چی لو بره....خانواده ام توی دردسر میوفتن.....جهان تو خطر میوفته....حفره بهترین جاست...چیزی از جسمم باقی نمیمونه که بخوان داشته باشنش ....در کنارش دیگه دستشون به ذهنم هم نمیرسه...همه چی در امنیت🙃🙃)دستم رو گذاشتم رو پیشونیم(بابا...چرا منو اینقدر اذیت میکنید؟؟؟)(میکسا😐😐گریه میکنی؟؟😐😐)(آره...آقا من یه پسرم...ولی این به این معنی نیست که میتونم همکارم رو بکشم💔💔🚫🚫✋✋)⏺از دید مارگریت◀️میدونستم .....میکسا این همه پرجرئت نیست....نباید ازش اینو میخواستم...ولی من نمیتونم به خاطر خانواده امم شده کوتاه بیام...فرصت کمی برام مونده بود...باید از یه روش دیگه میرفتم🔥🔥⚡⚡🌪🌪گفتم(بابا...باشه اشتباه کردم...اصلا اینکارو نکن....منم نمیخوام اینکارو کنم....باشه)(باشه🙂ولی من گریه نمیکنم😌😌)(😑😑زرشک،بریم ماگنولیا رو نجات بدیم)من و میکسا رفتیم داخل...قبل اینکه بلائی سر ماگنولیا بیارن.....رفتم با تمام قدرتم آخرین جنگم رو نشون بدم...با همه ۵ تا در افتادم...و و میکسا رفت تا ماگنولیا رو باز کنه....حالا وقتشه 🙂🙂🙂رفتم لب پنجره و برای آخرین بار به میکسا نگاه کردم...و بعد سریع پریدم بیرون....با تمام قدرتم کاری کردم اون ۵ تا فقط منو دنبال کنن.....که صدای میکسا اومد(مارگریت😰😰😰)
《4》بی توجه به راهم ادامه دادم...کاش میتونستم بهش بفهمونم برام باارزش بود....ولی انجامش ندادم....ناراحتم نیستم...🙂لبخند زدم⏺از دید میکسا◀️بعد باز کردن ماگنولیا،رفتم دنبال مارگریت....فقط میدویدیم تا بهش برسم....نمیخواستم از دستش بدم....نمیخواستم.....وقتی رسیدم دیدم داره میجنگه...کنار حفره بود...{بچه ها حفره یه مکانی هستش که وقتی انسانی در حالت فراجسمی وارد بشه،هیچی ازش باقی نمیمونه.....قشنگ تجزیه میشه 🙂🙂دردناکه😢😢}.رَمَقی براش نمونده بود.....اشک تو چشام پر شد💔💔داد زدم(مارگریتتت😰😰)صدام رو شنید...اون ۵ تا رو با هم پرت کرد تو حفره😳😳یه قدم رفت عقب....داد زد(دوستت دارم😖😖)و بعد پرید تو حفره⬛⬛⬛🔳🔳🔳🔲🔲🔲⚫⚫⚫⚫سر جام خشکم زد....(مارگریت⛔⛔🚫🚫💔💔)
《5》{واقعا قرار نبود اینقدر رمانتیک و غمگین بشه😶😶نمیدونم چی شد یه هو😐😐در هر حال،امیدوارم که اذیت نشده باشید...😁😁....ولی مارگریت مُردهان😟🥺😭😭} آروم آروم...قدمزنان رسیدم به محل کار،قلبم انگار نمتپید......بانو{بچه ها ملکه...اسمش یادم رفته😑😑اونی که از ماگنولیا هم بالا مقاومتر بود}و ماگنولیا به علاوه کلی آدم دیگه منتظر بودن جلوی در....بانو که منو دید دوید(سایه....نه یعنی.....ریزِن....مارگریت کو؟؟)(خودشو پرت کرد توی حفره 😖😖💔💔)و همه چی رو توضیح دادم...همه ناراحت شدن و شروع کردن به گریه کردن....مارگریت دختر مهربونی بود....به علاوه کلی فداکاری کرده بود...😭😭....درد داشت.....من تو حال خودم بودم و از اونجا رفتم...
《6》از دید وینا◀️با اجساد فرقی نداشتم....میخواستم برم خونه......مامانم اومد تو(ببینم حالت چه طوره😌😌)ایستادم رو پاهام....داد زدم(آخه چرا؟؟؟یعنی این همه بلا رو تو سرم آوردی؟؟؟تویی که وقتی رفتی منم با خودت بردی...چه طور تونستی اینجوری منو اذیت کنی؟؟؟اصلا کاش....گاش هیچوقت تصمیم به داشتن بچه نمیگرفتی.....که من به پوچی نرسم...من با خاطرات قشنگمون زندگی میکردم...چی کردی با من😡😡😡💔💔💔)سرم رو گرفتم پایین(تو اصلا مادری‼‼)که یکی از شونه ام گرفت و منو کوبوند به دیوار....مامانم بود🤐🤐
《7》با پوسخند گفت(کجاش رو دیدی؟؟😏یه خبر خوب دارم برات...مارگریت مُرد😂😂😂😂)(😳😳😢😢چی...)(آره)مثل درخت خشک شدم....اون چی کار کرد....مامانم اینکارو کرد نه؟؟؟😡😡😡باشه...گفتم(میدونی چیه خانم...)نگاهم کرد...ادامه دادم(من نگفته بودم...مامانم مدت هاست که مُرده....دیگه زنده نیست که پیشم باشه....)(یعنی من بودن و نبودن برات فرق نداره هان؟؟؟؟؟اتفاقا قراره فرق داشته باشه😏😏وقتی اون ریزِن همون سایه رو گیر آوردم...به علاوه اون ملکه به درد نخور....همه آدما و کره زمین رو با رایموند نابود میکنیم😁😁)(خب خودتونم که میمیرید😑😑)(نه فدات...ما نه😏)و رفت بیرون....نشستم رو زمین...سعی کردم ....ولی نتونستم با کسی ارتباط برقرار کنم😬😬😬😬 هی....اگه🤔🤔🤔🤐🤐🤐🤐😡😡😡😡😃😃😃فهمیدم😏😏😏
《8》از دید میکسا◀️رسیدم بیمارستان،دیدم مامانم و پدر وینا خیلی نگرانن....پدرش که دستش رو گذاشته بود روی صورتش و هی داشت وول میخورد....مامانمم داشت هی قدم میزد😐😐😐رفتم جلو....(مامان چی شده؟؟؟)مامانم منو دید خنده اش گرفت😂😂😂بعد گفت(حال وینا خوب نیست😟😟😟)( چرا خندیدی اول؟؟)(خجالت کشیدی از بیمارستان رفتی😂😂😂)رفتم سمت پدر وینا(آقای فیلیپ...مامانم که درست حرف نمیزنه شما بگید)(دکترا خیلی برو بیا دارن...نگرانم....میگن ضربان قلبش کاهش یافته....نمیدونم😖😖😖😖)باید با وینا ارتباط برقرار میکردم.....
《9》شب ،همان روز🌠🌬🌬 برای مامانم و پدر وینا ماموریت پیش اومد...از محل کارشون.....من موندم پیش وینا شب......دکترا هم اجازه دادن....چون وضعیتش خیلی عجیب بود.....گفتن پیشش باشیم خوبه....نشستم روی صندلی....سرم رو پایین گرفتم و گفتم(میدونی....راستش....من بلد نیستم راحت دردودل کنم.....از وقتی بچه بودم سرسخت بار اومدم....و.....هیچ وقت یاد نگرفتم مثل یه بچه آدم راحت صحبت کنم.....)رفتم لب پنجره(ببین چند تا خبر دارم....وضعیت دنیا فراجسمی خیلی بده....اونا دنبال من هستن....تو رو هم دارن....اگه منو هم بگیرن کار زمین تمومه....و ....از....همه......بدتر......)بغضم رو قورت دادم{چرا اینقدر اذیت میکنیدش☹☹☹}و ادامه دادم(مارگریت مرد....در اصل....خودشو پرت کرد پایین ،توی حفره.....😣😣😣و من نتونستم واسه همکارم کاری کنم....تو هم همکارمی....واسه تو هم کاری نکردم.....کاش میتونستی بگی کجایی....😐😐😐😐...صبر کن....این...این صدا از کجا بود؟؟؟؟😶😶😶)و چشام رو بستم
《10》پایان این قسمت😭😭💔💔
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددددددددد
مرسی گلم