
ناگهان، دست آقای میلر به سمت من اومد و مچ دستم رو محکم گرفت! یه فشار وحشتناک! نفسم بند اومد. «آقای میلر! خواهش میکنم! دستم درد گرفت!» ولی اون انگار نه انگار. دستش مثل انبر قفل شده بود روی دست من. دردش داشت دیوونهم میکرد. سعی کردم دستم رو بکشم، ولی فایدهای نداشت. هر چی بیشتر تقلا میکردم، فشارش بیشتر میشد. همچنان صدای کمک از توی جنگل میاومد، ولی دیگه صدای خودم هم از درد میلرزید. نمیتونستم از زیر دستش در برم. اون نگاه خیره و بیتفاوتش هنوز هم روی صورتم بود، ولی حالا دیگه با این درد وحشتناک همراه شده بود.
بارون شروع شد. نه، شدیدتر شد. قطرههای درشت و سرد روی صورتم میخوردند و با ترس و سرما قاطی میشدند. ناگهان، حس کردم اون فشار لعنتی روی دستم کمی شل شد. «ولم کن! دیگه دستم درد میکنه!» فریاد زدم، صدای خودم از شدت ترس و درد میلرزید. ولی اون فقط نگاه کرد. انگار نه انگار که من دارم داد میزنم. دستم رو ول نکرد، بلکه شروع کرد به کشیدن من. من هم با همون دست گرفته شده، با تمام توانم سعی میکردم مقاوم کنم، ولی فایدهای نداشت. ما رو به سمت یه کلبه قدیمی کشید. هر قدمی که برمیداشت، درد مچ دستم بیشتر میشد. درست من رو انداخت داخل کلبه و با یه صدای «قفل» که توی سکوت بارون شنیده شد، در رو پشت سرم بست. وای… میا. پدر میا. این اون پدر میا نبود که من میشناختم. اون همیشه مهربون بود. همیشه لبخند میزد. این مردی که دستم رو مثل انبر گرفته بود و من رو اینجا انداخته بود، اون پدر میا نبود. اون دیگه اون آدم قبلی نبود.
توی کلبه تاریک و نمور، چشمم به یه پنجره افتاد. شاید راه نجاتم بود! ولی چی داشتم که باهاش شیشه رو بشکنم؟ هیچی. ناامید نشدم.(هیچوقت نا امید نشید) مشتهام رو گره کردم و با تمام قدرتم به سمت شیشه حمله کردم. «آآآآخ!» درد وحشتناکی توی دستهام پیچید. شیشه خرد شد و خون از چند جا روی دستم جاری شد. ولی مهم نبود. فقط میخواستم از اینجا فرار کنم. با شیشههای شکسته، مثل یه موش وحشتزده، به سمت جاده دویدم. هر قدمی که برمیداشتم، با تمام توانم میدویدم. دیگه فقط یه فکر توی سرم بود: فرار. بالاخره، چشمم به جاده افتاد. و اونجا بود… دوچرخهام! انگار که یه فرشته نجات دیده باشم. سریع سوارش شدم و پدال زدم. هر چه سریعتر، هر چه سریعتر. ولی توی این هیاهو، یه فکر مثل یه خوره به جونم افتاده بود: پدر میا… اون کجا رفت؟ چی سرش اومد؟
نفسم بند اومده بود و پاهام هنوز از دویدن بیامون میلرزید. هر چرخی که میزدم، کابوس اون کلبه تاریک و صدای فریادهایی که توی گوشم میپیچید، من رو رها نمیکرد. بالاخره از بین درختها، جاده آشنا رو دیدم و با آخرین توان، خودم رو بهش رسوندم. دوچرخهام رو کنار در خونه پارک کردم و دستهام رو که هنوز از خراش شیشه پنجره میسوخت، به دیوار تکیه دادم. صدای آشنای مادر از پشت در اومد: «کیه؟» «منم مامان، تارا.» در با یه صدای خشدار باز شد و چهره نگران مادر رو دیدم. چشمهاش گرد شد و انگار میخواست حرفی بزنه، اما فقط تونست بگه: «تارا! دخترم! چرا انقدر دیر کردی؟ نگران شده بودم!» وقتی چشمش به دستهام افتاد، رنگ از صورتش پرید. لبخندی که میخواست بزنه، توی همون نطفه خفه شد و جای خودش رو به وحشت داد. «وای خدای من! تارا! دستات… چقدر خونیه! چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟» اشک توی چشمهام جمع شد. نمیتونستم بهش بگم. نمیتونستم اون کابوس رو برای مادرم تعریف کنم. ذهنم هنوز اونجا، توی کلبه بود. پدر میا… اون چی شده بود؟ دهنم باز شد، اما هیچ صدایی بیرون نیومد. فقط تونستم با صدایی که به سختی از گلوم خارج میشد، بپرسم: «مامان… بتادین… بتادین کجاست؟ سریع…» اشاره دستم به سمت جعبه کمکهای اولیه بود که روی طاقچه بالای در ورودی گذاشته بود. مادر هنوز با چشمهای پر از وحشت بهم زل زده بود، اما انگار حرفم رو فهمید. سریع به سمت جعبه رفت و با عجله دنبال بتادین گشت.
با هر قدمی که به سمت دستشویی برمیداشتم، سوزش زخمهام بیشتر میشد. آب سرد که روی دستهام ریختم، نفسم رو بیرون دادم. خونها شسته شدن، اما جای زخمها مثل علامت سوالهای قرمز روی پوستم باقی مونده بودن. توی آینه به خودم نگاه کردم. چشمهام گود افتاده بود و قیافهام رنگ پریده بود. انگار یه عمر بود که نخوابیده بودم. صدای مادر رو از پشت در شنیدم: «تارا جان، بتادین و گاز استریل آوردم. بیا بیرون.» با احتیاط بیرون اومدم. مادر با یه سینی کوچیک که روش بتادین، گاز استریل و یه چسب نواری بود، ایستاده بود. آروم روی صندلی کنارم نشست و با اون چشمهای پر از نگرانی، نگاهش رو از دستهام به صورتم میچرخوند. «بذار خودم برات ببندم عزیزم.» اما من دیگه طاقت نداشتم. ازش بتادین رو گرفتم. سوزش شدیدی توی زخمهام پیچید، اما تحمل کردم. گاز استریل رو روی زخم گذاشتم و با چسب محکم بستم. احساس خفگی بهم دست داد. میخواستم همین الان توی اتاق خودم، زیر پتو گم بشم. «ممنونم مامان.» خواستم بلند شم و به سمت اتاقم برم که صدای مادر دوباره بلند شد: «یه دقیقه صبر کن تارا. نمیخوای بهم بگی چی شده؟» بهش نگاه کردم. چشمهاش پر از التماس بود. سرم رو به معنی “نه” تکون دادم. «الان نمیتونم مامان. نمیتونم.» مادر آهی کشید و نگاهش رو به جایی دور دوخت. انگار داشت با خودش فکر میکرد. بعد، یه لبخند کمرنگ روی لبش نشست. «باشه عزیزم. ولی امشب مهمونی داریم. خونه عمه. باید آماده بشی.» یه لحظه خشکم زد. مهمونی؟ خونه عمه؟ چطور میتونستم با این حال و روز، با این خاطرات کابوسوار، برم مهمونی؟ انگار دنیا میخواست من رو بیشتر از این عذاب بده.
روی تخت دراز کشیدم. چشمهام سنگین شده بود، ولی خواب به چشمهام نمیاومد. هر بار که چشمهام رو میبستم، تصویر اون کلبه و شیشههای شکسته جلوی چشمم ظاهر میشد. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به مهمونی فکر نکنم. اما انگار همه چیز دست به یکی کرده بود تا من رو اذیت کنه. چند ساعت بعد، صدای مادر که میگفت «تارا، وقتشه بری آماده بشی»، من رو از خواب نیمهبیدار پروند. با بیمیلی از تخت پایین اومدم. لباس رسمی پوشیدم، ولی احساس میکردم هیچکدوم از این لباسها، اون تارا رو که باید باشه، نشون نمیده. وقتی وارد جمع شدم، همه چشمها به سمت من چرخید. انگار که یه موجود فضایی وارد شده باشم! اولین نفری که اومد سمتم، خاله بود با اون لبخند کنجکاوش: «ای وای تارا جان! دستت چی شده عزیزم؟» بعد عمه، بعد دختر عمه، و بعد هم یکی یکی همه. انگار مسابقه بود که کی زودتر زخم دستم رو میبینه و سوال میپرسه. دیگه نمیتونستم دروغ بگم. «چاقو بریده دستم.» با صدایی که سعی میکردم عادی باشه، گفتم. همین که این رو گفتم، سایهای رو پشت سرم حس کردم. برگشتم. پدرم بود. قیافهاش مثل همیشه، یه جورایی گرفته بود. ازش خوشم نمیاومد، ولی خب… پدرم بود. «سلام بابا.» جواب سلامم رو با یه تکون سر داد. بعد، با همون لحن خشک همیشگیش گفت: «بهتره بریم توی اتاق. کارت دارم.» یه آن دلم ریخت. یعنی الان میخواد درباره اون قضیه بپرسه؟ نمیخواستم. اما چارهای نبود. با قدمهای لرزان، دنبالش راه افتادم. وارد اتاق شدم. پدرم در رو بست و به سمتم برگشت. نگاهش رو روی دستم که بسته بود، ثابت کرد. «خب… دستت چی شده؟»
اخمهام توی هم گره خورد. نمیخواستم جواب بدم، ولی انگار هر جوابی که میدادم، بدتر میشد. «دستم رو چاقو بریده.» این رو با یه لحن سرد گفتم، سعی کردم احساساتم رو پشتش قایم کنم. پدرم پوزخندی زد. «دروغ گفتنات عین خود منه؟» دیگه نتونستم تحمل کنم. صدای بغضم داشت میاومد. «میشه دیگه نپرسید؟ لطفاً؟» یه لحظه سکوت کرد. انگار داشت توی صورت من دنبال چیزی میگشت. بعد، نفس عمیقی کشید. «میدونم از من بدت میاد. میدونم مادرت بخاطر من مجبور شد صبح تا شب کار کنه.» مکث کرد. «ولی تو بگو… دستت چرا اینطوری شده دخترم؟» اون کلمه «دخترم» مثل یه سیلی خورد توی صورتم. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. چشمهام پر از اشک شد. «به من نگو دخترم! من دخترت نیستم!» صدام لرزید و آخرین کلمه رو با فریادی بغضآلود گفتم. اشکهام دیگه راه خودشون رو پیدا کرده بودن و روی گونههام میلغزیدن.
اشکهام مثل سیل روی صورتم جاری بود. دیگه نمیتونستم حرف بزنم. فقط تونستم با صدایی که از شدت گریه میلرزید، بگم: «برید پیش خانواده جدیدتون! برید پیش پسرتون که اسمش ناتانه! من نمیخوام حتی یه کلمه باهاتون حرف بزنم!» اشکهام رو با پشت دست پاک کردم، اما انگار فایدهای نداشت. پدرم چند لحظه با سکوت به من نگاه کرد. انگار داشت حرفهام رو هضم میکرد. بعد، یه نفس عمیق کشید و گفت: «من دوست دارم. تو هم عضوی از خانوادهام هستی. البته به جز مادرت… چون از مادرت خوشم نمیاد. ولی تو دخترمی، از جنس و خون خودمی. تو رو دوست دارم.» وقتی این رو گفت، دستش رو دراز کرد و سعی کرد دستم رو بگیره.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جهت حمایتت
مرسی
عالیی بود زیبارو لذت بردممم 🎀🛐✨😭
💖