
ساعت ۷ صبح بود که صدای زنگ ساعت مثل همیشه من رو از خواب ناز بیدار کرد. با یه حرکت سریع، صورت خستهام رو با آب سرد شستم تا کمی هوشیارتر بشم. بعد از مسواک زدن و پوشیدن یونیفرم مدرسه، کیفم رو برداشتم و یه نگاه سریع به اطراف انداختم. همهچیز مرتب بود، ولی ذهن من فقط روی یک نفر متمرکز بود: مری. کل شب رو داشتم بهش فکر میکردم. اون جرأت یوجین و ترس توی چشمهای مری، همهش جلوی چشمم بود. نکنه واقعاً اتفاقی براش افتاده باشه؟ بدون اینکه صبحونه بخورم، کیفم رو روی دوشم انداختم و سریع از خونه بیرون زدم. دوچرخهام رو برداشتم و با تمام سرعت شروع به رکاب زدن کردم. دلم میخواست هر چه زودتر به مدرسه برسم و از مری خبر بگیرم. هر لحظه که میگذشت، نگرانیام بیشتر میشد. وقتی به مدرسه رسیدم، نفسنفس میزدم. سریع دوچرخهام رو پارک کردم و به سمت کلاس رفتم. بچهها کمکم سر کلاس حاضر میشدن، اما هر چقدر که منتظر موندم، خبری از مری نشد. کلاس شروع شد، ولی هنوز مری نیومده بود. حتی نیمکت بغل دستم هم خالی بود. یه حس بدی تمام وجودم رو گرفت. نکنه واقعاً اتفاقی افتاده؟
تمام مدت کلاس، ذهنم جایی دیگه بود. کلمات معلم مثل یه موج از کنارم رد میشدن و من هیچکدومشون رو نمیفهمیدم. همش داشتم به مری فکر میکردم. چرا نیومده بود؟ نکنه واقعاً اتفاقی براش افتاده باشه؟ وقتی زنگ تفریح خورد، دیگه نتونستم تحمل کنم. سریع کیفم رو برداشتم و به سمت حیاط دویدم. یوجین، جورج و میا رو کنار همون همیشگی دیدم. با عجله رفتم سمتشون. “بچهها!” نفسنفسزنان گفتم، “مری نیومده سر کلاس. اصلاً امروز نیومده مدرسه!” جورج که انگار تعجب کرده بود، گفت: “چی؟ مری؟ مری که هیچوقت غیبت نمیکنه. همیشه سر وقت میاد.” یوجین با همون لحن همیشگیاش گفت: “شاید… شاید شب توی جنگل خوابش برده. آره، احتمالاً همونجاست.” میا با یه نگاه سرزنشآمیز به یوجین خیره شد. “یوجین، چقدر خوشخیالی! دختر مردم معلوم نیست کجا رفته، تو میگی خوابش برده؟” یوجین کمی جا خورد، ولی سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه. من هم با همون نگرانی که توی دلم بود، بهشون گفتم: “منم همین رو میگم. این اصلاً شبیه کار های مری نیست که یهو غیبت کنه، اونم بدون هیچ خبری.”
یوجین که انگار یهو ایدهای به ذهنش رسیده بود، با هیجان گفت: “صبر کن ببینم! پدر تو که جنگلبانه، میا! درسته؟” میا سرش رو تکون داد. یوجین ادامه داد: “عالیه! پس بهش بگو بره جنگل رو بگرده. مطمئنم مری اونجاست و باید پیداش کنیم! این بهترین راهه!” میا که انگار این پیشنهاد به نظرش منطقی اومده بود، گفت: “باشه. بهش میگم.” یوجین با اطمینان گفت: “من مطمئنم که توی جنگل خوابیده. فقط باید پیداش کنیم.” ولی من هنوز یه حسی درونم میگفت که قضیه فرق داره. یه جورایی حس میکردم مری اونجا نیست. “نمیدونم یوجین،” گفتم، “یه حسی بهم میگه مری توی جنگل نیست. این اصلاً شبیه اون نیست که گم بشه.” یوجین با لبخندی سعی کرد من رو آروم کنه. “بیا مثبت فکر کنیم، تارا. شاید فقط یه کم خسته شده و خوابش برده. هیچ اتفاق بدی نیفتاده.”
همینطور که غرق افکارم در مورد مری بودم و سعی میکردم دلیل این حس بد رو پیدا کنم، صدای آشنایی توجهم رو جلب کرد. صدای تد بود، همون پسر قلدر مدرسه که همیشه دردسر درست میکرد. داشت با صدای بلند ادای پدرم رو در میاورد و مسخرهم میکرد. “آهای تارا! بابات گفته دیگه نباید دیر بیای مدرسه!” صدایی شبیه پدرم، ولی با لحنی تمسخرآمیز. با اینکه از پدرم خیلی خوشم نمیاومد و رابطهی خوبی نداشتیم، ولی اینکه یکی دیگه، اونم این پسر مفتخور، بخواد در موردش حرف بزنه و مسخرهم کنه، غیرقابل تحمل بود. یهو تمام عصبانیتم فروکش کرد و ناخودآگاه به سمتش رفتم. بدون اینکه فکر کنم، یه مشت محکم زدم توی دهنش. صدای آخ بلندی از تد بلند شد و با صورت درهمکشیده به زمین افتاد. قبل از اینکه بفهمم چی کار کردم، جورج و میا خودشون رو رسوندن و من رو کشیدن عقب. “تارا! آروم باش!” جورج گفت و سعی کرد من رو نگه داره. میا هم دستش رو روی شونهام گذاشت و با لحن آرومی گفت: “ولش کن تارا. ارزش نداره. بیا بریم.”
با ضربهی مشت من، تد افتاد زمین و دستش رو گذاشت روی دهنش. چند تا قطره خون از بین انگشتهاش روی زمین چکید. با چشمهای پر از خشم و درد بهم زل زد و گفت: “به بابام میگم بیاد دم خونهی شما. به بابات میگه که چه دختر وحشی و روا*نیای داره!” حرفش مثل یه جرقه بود که آتیش زیر خاکستر رو شعلهور کرد. با اینکه از پدرم متنفر بودم و از رفتارهای اون همیشه عصبانی میشدم، ولی اینکه یه آدم بیارزش مثل تد بخواد در موردش اینطوری حرف بزنه، غیرقابل تحمل بود. یه لگد دیگه این بار به شکمش زدم. تد از درد ناله کرد و دوباره روی زمین افتاد. “پدرت یه ترسوئه!” این حرف رو با ناله گفت و سعی کرد بلند بشه. “ترسو؟!” صدای من دیگه از عصبانیت میلرزید. حرف تد توی گوشم پیچید. انگار تمام خشمم نسبت به پدرم، حالا تبدیل شده بود به یه سپر دفاعی. یه سپر که اجازه نمیدادم کسی بهش توهین کنه، حتی اگه خودم بیشتر از همه ازش ناراحت بودم. دیگه هیچی جلوی چشمم رو نمیگرفت. حمله کردم به سمتش. هرچی که از پدرم ناراحت بودم، هر خشم و کینهای که از رفتارهای اون داشتم، همش رو توی مشتها و لگدهام خالی میکردم. نمیتونستم تحمل کنم کسی، مخصوصاً کسی مثل تد، بخواد اونطوری در مورد پدرم حرف بزنه.
همینطور که داشتم با تمام وجودم به تد حمله میکردم و جورج و میا سعی داشتن من رو عقب بکشن، صدای قاطع و آشنایی سکوت بین فریادها رو شکست: “اینجا چه خبره؟!” خانم کرول، مدیر مدرسه، با قدمهای سریع و چهرهای عبوس به سمت ما اومد. معلوم بود که اصلاً از دیدن این صحنه خوشحال نیست. نگاه نافذش اول روی تد افتاد که روی زمین ولو شده بود و بعد روی من که هنوز عصبانیتم فروکش نکرده بود. جورج و میا هم با نگرانی کنارم ایستاده بودن. بدون هیچ حرفی، خانم کرول با دست به سمتمون اشاره کرد و گفت: “شما دو تا! دنبالم بیاین تو اتاق من.” راه افتادیم سمت اتاق مدیر. فضای اتاق دلگیر بود و سکوت سنگینی بینمون حاکم بود. خانم کرول پشت میزش نشست و با چشمهای تیزش به ما دو تا زل زد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد به داد زدن. صداش توی اتاق میپیچید و انگار میخواست تمام خشم و سرخوردگی خودش رو از دیدن این صحنه خالی کنه. “فکر میکنید اینجا کجاست؟ میدان نبرد؟ اینجا مدرسه است! جایی برای یادگیری و پیشرفت، نه دعوا و کتککاری!” هر کلمهاش مثل یه پتک روی سرمون فرود میاومد. من و تد، هر دو سرمون رو پایین انداخته بودیم و جرأت نمیکردیم حتی به هم نگاه کنیم. صدای خانم کرول انقدر بلند و کوبنده بود که فقط تونستیم زمزمه کنیم: “ببخشید خانم کرول…” “ببخشید؟” با ناباوری تکرار کرد. “این دیگه بحث نیست! این رفتارها قابل قبول نیست! دفعهی بعد هر دوتون رو اخراج میکنم!”
خانم کرول بعد از اینکه حسابی ترسوندمون، گفت: “برید بیرون!” ما هم، مثل دو تا موش ترسیده، از اتاقش زدیم بیرون. نه من دیگه تونستم برم سر کلاس، نه تد. هر دومون انگار یه وزنه سنگین رو دوشمون بود. خلاصه، ساعت مدرسه تموم شد. ساعت پنج بعد از ظهره. مدرسه شلوغ پلوغ بود، همه داشتن میرفتن خونه. منم دوچرخهم رو برداشتم و زدم بیرون. هوا ابری بود، خیلی ابری. انگار قرار بود آسمون بترکه و بارون بیاد. زمین هم بوی نم میداد، یه باد سردی هم میاومد که میگفت داره بارون میاد. منم فقط میخواستم زودتر برسم خونه. سوار دوچرخهم شدم و رفتم سمت جاده خاکی کنار جنگل. همیشه از اونجا رد میشدم. داشتم رکاب میزدم که یهو یه صدایی شنیدم. خیلی ضعیف بود. انگار از دور بود. “کمک… کمک کنید… خواهش میکنم!” اول فکر کردم شاید توهم زدم. ولی دوباره صدا اومد. این بار مطمئن شدم. صداش خیلی آشنا بود. انگار صدای مری بود! یه لحظه شک کردم. هوا که داشت بارون میاومد، منم میخواستم زودتر برسم خونه. ولی اون صدا… ترسناک بود. نگران شدم. اگه واقعاً مری بود و کمک لازم داشت؟ دیگه نتونستم بیخیال بشم. دوچرخهم رو همون کنار جاده ول کردم و دویدم سمت جنگل، سمت اون صدا.
همینطور که جلو میرفتم، صدا هنوز میاومد. یه صدای کمک که از دل جنگل میاومد. هر چی بیشتر توی جنگل فرو میرفتم، بیشتر حس میکردم که یه نفر داره دنبالم میکنه. اون حس آشنای ترس، مثل یه سیخ داغ، از پشتم داشت میرفت بالا. با خودم گفتم: «وای! نکنه واقعاً یکی داره دنبالم میکنه؟» دیگه طاقت نیاوردم. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم. باورم نمیشد! درست همونجا، پشت سرم، آقای میلر ایستاده بود. پدر میا. ولی یه چیز عجیب بود. اینکه همینجوری خیره شده بود. هیچ حرکتی نمیکرد. انگار که یه عکس باشه. وحشت کردم. قلبم داشت از سینهام میزد بیرون. با یه صدای لرزان گفتم: «آقای میلر؟!» بعد، انگار که تازه یادم افتاده باشه، با ترس بیشتری گفتم: «اینجا… اینجا صدای کمک میاد! از همین جا!» ولی آقای میلر هیچ تغییری نکرد. انگار که حرفهای من براش بیمعنی بود. فقط داشت نگاه میکرد. دیگه واقعاً ترسیده بودم. جلوتر رفتم و آروم دستم رو گذاشتم روی شونهاش. شاید یه تکونی بخوره. ولی… هیچی! انگار که به یه مجسمه سنگی دست زده باشم. هیچ واکنشی نشون نداد. فقط همونجوری ایستاده بود و خیره شده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)