
همینجوری میزارم نمیدونم حمایت میشه یا نه برای دل خودن میزارم 🥲🥲🥲

حماسه آذرخش و گرگهای جهنده فصل اول: پسری با هودی قرمز جنگل، آن بعد از ظهر، تصمیم گرفته بود که آذرخش را پس ندهد. آذرخش، که تنها سیزده زمستان از عمرش میگذشت، این را با تمام وجود حس میکرد. او ساعتها بود که گم شده بود و حالا در سکوت وهمآور بخشی از جنگل گرفتار شده بود که تا به حال پایش به آنجا نرسیده بود. درختان چنان در هم فرو رفته بودند که آسمان به خطی باریک و خاکستری تبدیل شده بود. او که همیشه در جنگل احساس آرامش میکرد، برای اولین بار طعم واقعی ترس را چشید. هودی قرمز رنگپریدهاش که حالا از رطوبت سنگین شده بود، دیگر پناهگاه امنی به نظر نمیرسید. درست وقتی که داشت امیدش را از دست میداد، با صحنهای عجیب روبرو شد. بین دو تا درخت کهنسال، هوا طوری میلرزید انگار که گرمای وسط تابستان آنجا جمع شده باشد و یک وزوز ملایم هم از آن به گوش میرسید. آنجا یک بنبست نبود؛ یک جور در بود. آذرخش، با کنجکاویای که همیشه به ترسش میچربید، دست لرزانش را جلو برد و با تمام بدنش قدم گذاشت به داخل. اینطوری بود که او وارد شد.

وقتی چشم باز کرد، در درهای وسیع و روشن ایستاده بود که در آن، بناهایی غولآسا از دل دیوارههای سنگی دره تراشیده شده بودند. هوا بوی خاک بارانخورده، کاجهای سوزنی و چیزی شبیه به اُزُنِ پس از طوفان میداد. و بعد، آنها را دید. گرگهایی به بلندای یک خانه. ناگهان، سایهای باشکوه از آسمان پایین آمد. یک مادهگرگ عظیم با خزی سیاه مثل جوهر و دو بال شکوهمند از پرهای کاملاً سفید، به نرمی در چند قدمی او بر زمین نشست. آذرخش همان موقع متوجه دو حلقهی طلایی بزرگ شد که از گوش چپش آویزان بود. او شبآروس، دیدهبان قبیله بود. با صدایی زنگدار و نافذ پرسید: «تو کی هستی، پسر آدم؟ از اون پرده چطوری رد شدی؟» آذرخش با صدایی که به زور از گلویش خارج میشد، جواب داد: «من... اسمم آذرخشه... ق... قسم میخورم نمیخواستم مزاحم بشم... من... گم شدم.» هنوز حرفش تمام نشده بود که غرشی عمیق و خشمگین، فضا را به لرزه درآورد. توسن، یک گرگ نر با خزی نقرهای، از سایهها بیرون آمد. دور هر دو مچ جلوییاش، مچبندهای پهنی از فلز تیره و خراشخورده بسته شده بود. او جنگجوی کهنهکار قبیله بود و با خشمی آشکار غرید:

«یه آدمیزاد! اینجا! باید کارشو تموم کنیم، سپید یال!» اسمی که توسن گفت، باعث شد تا خود پادشاه از بزرگترین غار بیرون بیاید. این ورودی، برای سپید یال ساخته شده بود. او یک نر باستانی بود، یک افسانهی زنده. خزش به سفیدی برف بود و قامتش به پنج متر میرسید. دو بال عظیم و پردار، حتی بزرگتر از بالهای شبآروس، به صورت باشکوهی پشتش جمع شده بودند. دو شاخ مارپیچ و باابهت مثل عاج از پیشانیاش بیرون زده بود و یک گردنبند سنگین از سنگهای رودخانهای به دور گردنش آویخته بود. و در نهایت، آذرخش دید که یک حلقهی طلایی تک و سنگین از گوش چپ او نیز آویزان است که نشان از مقام بیهمتای او داشت. چشمان آبی روشنش، خردی را در خود داشت که تنها در موجودی با بیش از سیصد زمستان سن پیدا میشد. او با آرامش گفت: «بس است، توسن! بلند شو، بچه. ما به بچههای بیدفاع حمله نمیکنیم.» آذرخش به آرامی روی پاهایش ایستاد. در همین حین، زرچشم، گرگ جوان با شال گردن بازیگوشانهاش، با کنجکاوی جلو آمد. آذرخش رو به سپید یال با صدایی که هنوز میلرزید گفت: «من... من نمیدونم اینجا کجاست. ولی... ولی اینجا از خونهی خودم واقعیتر به نظر میاد.» سپید یال نگاه عمیقی به او انداخت و پس از سکوتی طولانی، سرانجام حرف زد: «اینجا سرزمین جهندگان است. اگه راست میگی و قلبت پاکه، پس بهت اجازه میدیم بمونی.» او مکثی کرد و با لحنی جدیتر ادامه داد: «ولی باید بدونی. تو عضو این قبیله میشی. و راز ما، تا روز مرگت با تو باقی میمونه. تو تنها آدمِ ما میشی.» آذرخش به چهرهی آن پادشاه بالدار نگاه کرد و با صدایی محکم و مطمئن گفت: «قبوله.» لبخندی کمرنگ روی پوزهی سپید یال نشست. او با حرکتی که با آن جثهی عظیم، به طرز شگفتانگیزی نرم بود، روی زمین دراز کشید. بال سفید و پهنش را کمی باز کرد تا مانند یک پلکان عمل کند. «پس پیمان ما بسته شد.» سپید یال با صدایی که حالا مهربانی در آن موج میزد گفت: «حالا بیا بالا، آذرخش. بیا سوار شو. بذار قلمرو جدیدت رو از چشم یک پادشاه بهت نشون بدم.»

آذرخش لحظهای تردید نکرد. از بال باشکوه گرگ بالا رفت و خود را روی پشت پهن و گرم او، درست میان دو بال عظیمش، جا داد. خز سپید یال مانند ابریشم نرم بود و بوی هوای پاک کوهستان را میداد. «محکم بشین.» این آخرین چیزی بود که آذرخش شنید. سپید یال با یک جهش قدرتمند از زمین بلند شد. برای یک لحظهی نفسگیر، آنها در هوا معلق بودند و آذرخش حس پرواز را با تمام وجودش چشید. سپس، دنیا در خطوطی از نور سفید و آبی محو شد. آنها در حال "جهش" بودند. آذرخش، پسرکی با هودی قرمز، سوار بر پشت پادشاه بالدار گرگها، در حال سفر از میان ابعاد بود و زندگی جدیدش به حماسیترین شکل ممکن آغاز شده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود موفق باشی
ممنون سلامت باشید