
دوستان ببخشید که دیر شد کمی دندونم درد میکنه به همین خاطر نتونستم زود داستان رو بزارم🐺🐺🧒🧒🧒😂😂😂🫡🫡🫡😎😎😎💚💚💚🙏🙏🙏🙏

فصل پنجم: قانون انتقام و شکاف زمان سکوت اتاق بیمارستان، تنها با صدای آرام نفس کشیدن شکسته میشد. آناهیتا، سینی غذا را با احتیاط روی میز کنار تخت گذاشت. آب پرتقال خونی و استیک نیمپز، درست همانطور که رابین دوست داشت. او به آرامی به شکل گرگ بنفش و زیبایش درآمد و با پنجهاش، خیلی نرم، به شانه رابین زد تا بیدارش کند. اتفاق بعدی، در کسری از ثانیه رخ داد. رابین، در حالتی بین خواب و بیداری، با سرعتی غیرانسانی از روی تخت بلند شد. قبل از اینکه آناهیتا بفهمد چه شده، خودش را دید که با پشت به دیوار چسبیده و تیزی یک چاقوی میوهخوری، درست مقابل چشمان وحشتزدهاش قرار دارد. دستی که چاقو را گرفته بود، نمیلرزید. آناهیتا از ترس به نفسنفس افتاد. کلمات با سرعتی نامفهوم از دهانش خارج میشدند: «من-من-نیستم-اون-که-میخواست-بکشتت-لطفاً-کاری-باهام-نداشته-باش-منم-آناهیتا!» رابین به سختی چشمانش را باز کرد. گیجی جای آن غریزه کشنده را گرفت. اما چیزی در چهرهاش تغییر کرده بود. چیزی که باعث شد نفس آناهیتا در سینه حبس شود. سمت چپ موهای سیاهش، یک دسته موی کاملاً سفید شده بود. و مردمک چشم چپش، به رنگ قرمز خون درآمده بود. سه خط زخم، همچنان مثل پنجهای بر صورتش باقی مانده بود.

رابین چند قدم به عقب رفت. «آناهیتا؟... تو اینجا چیکار میکنی؟» دخترک با صدایی لرزان گفت: «نگرانت شدم... خانم مارلین گفت اینا رو برات بیارم... گفت دوست داری... میشه... میشه لطفاً پنجهام رو ول کنی؟ داری منو میترسونی.» رابین تازه متوجه شد که دست گرگشده آناهیتا را در دست دیگرش محکم گرفته است. سریع او را رها کرد. «شرمنده... آلبیلیا.» آناهیتا با وجود ترسش، خندهاش گرفت. «آناهیتا. اینجوری گفته میشه، نه آلبیلیا. راستی... چه بلایی سر موهات و چشمات اومده؟» رابین خودش را در آینه کوچکی که روی میز بود، نگاه کرد. تصویر یک پسر با موهای دو رنگ و چشمان ناهمگون به او زل زد. ناگهان، سردردی کشنده در جمجمهاش پیچید. تصاویری از دنیای دیگر، دنیای خودش، به ذهنش هجوم آوردند. چهرههای پر از ترس... مردمی که با دیدن او راهشان را کج میکردند... زمزمهها... هیولا... چشم چپ قرمز... چشم راست سبز در سایه و آبی در آفتاب...

چشمانش را باز کرد. روی زمین افتاده بود. آدرین و ریرا با نگرانی بالای سرش ایستاده بودند. «حرفاتون تموم شد؟» ریرا پرسید. آناهیتا کمک کرد رابین بلند شود. «بیهوش شد.» نگاهی به موها و چشمان رابین انداخت. دوباره به حالت عادی برگشته بودند. سیاه و سبز. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. رابین و آناهیتا به هم نگاه کردند و هر دو از خجالت رویشان را برگرداندند. دکتر وارد شد. «به به! ببین کی اینجاست! دردسرساز کوچولو. همیشه باید زخم و زیلی سر از اینجا دربیاری.» دکتر شروع به باز کردن باندهای سفید دور بدن رابین کرد. با تابش نور خورشید از پنجره به زخمهایش، اتفاق عجیبی افتاد. پوستش شروع به سوختن کرد و بخاری سفید و داغ از آن بلند شد. اما این یک سوختن دردناک نبود. زخمها در مقابل چشمان حیرتزده همه، به سرعت بسته و درمان میشدند. تنها سه خط زخم روی چشم چپش باقی ماند. دکتر با تعجب گفت: «ببینم... تو دیگه چه موجودی هستی؟ انسان که هستی، اما... آهان، یادم اومد. یک انسان جهشیافته. ببینم، کار دیگهای هم بلدی؟» رابین به یاد الکتریسیته سبز افتاد. ناگهان، جرقههایی سبز روی پوستش شروع به رقصیدن کردند. او سعی کرد کنترلشان کند، اما نمیتوانست. وقتی دست چپش که غرق در الکتریسیته بود، به تخت فلزی بیمارستان خورد، واکنشی عجیب رخ داد. فلز تخت انگار ذوب شد و به سمت دست او کشیده شد. مولکولهای فلز جذب بدنش شدند و دست چپش به شکل فلزی براق و نقرهای درآمد. در راه بازگشت به خانه، خانم مارلین با نگرانی گفت: «رابین، لطفاً سعی نکن از کسی انتقام بگیری.» رابین، برخلاف کلمات دیگر، مفهوم «انتقام» را به خوبی میفهمید. «چرا؟ مگه مشکلش چیه؟ اینجوری به نفع همهست.» آقای میگر گفت: «انتقام ممکنه تو رو کور کنه و به تاریکی بکشونه.»

آنها در حال حرف زدن بودند که یک کامیون شصت تنی، با رانندهای نیمهبیهوش، از مسیرش منحرف شد و به سمتشان آمد. کامیون روی یک سراشیبی چوبی رفت و در حال چپ کردن روی سر آنها بود. رابین، بدون اینکه حتی خودش متوجه شود، برای اینکه به او اصابت نکند، دستانش را بالا برد و کامیون را در هوا نگه داشت. دو روز بعد، آدرین با وحشت به سمت رابین دوید. «آناهیتا... رفته بود بانک... دزدها اون رو گروگان گرفتن! رابین! لطفاً کمکم کن!» چشمان رابین سرد شد. «احتمالاً کار رگال هست.» رو به آدرین کرد. «من رو ببر اونجا.» آدرین به گرگ تبدیل شد و رابین روی پشتش پرید. وقتی به بانک رسیدند، یک مرد گرگینه یقه آناهیتا را گرفته بود و با لبخندی بدجنسانه به آنها نگاه میکرد. «نگران بودم نیای، پسر انسان. خوب، اشکال نداره. الان جلوی چشمات دوستت رو میکشم.» خشمی که رابین هرگز تجربه نکرده بود، در وجودش منفجر شد. الکتریسیته سبز دور بدنش پیچید و با سرعتی باورنکردنی به سمت دزد دوید. اما این بار، اتفاقی فراتر از کنترلش رخ داد. انرژی سبز، یک شکاف در خود زمان ایجاد کرد. بدن ده ساله او کشیده شد، تغییر شکل داد و در یک آن، با نسخهای از خودش در بعدی دیگر ترکیب شد. کسی که در مقابل دزد ایستاد، دیگر یک پسر بچه نبود. یک جوان هجده ساله بود با ژاکت چرمی قرمز کلاهدار، شلوار جین سیاه و همان گردنبند قفلدار. یک چشمبند سیاه، شبیه به دزدان دریایی، چشم چپش را پوشانده بود. او با یک مشت محکم که با الکتریسیته سبز میدرخشید، دزد را به آن سوی بانک پرت کرد. آناهیتا آزاد شد. اما چیزی در مورد این رابین تغییر کرده بود. او مثل دیوانهها شروع به خندیدن کرد. بالای سر دزد رفت و مشتهایش را بارها و بارها به صورت او کوبید. خون روی صورت خندانش پاشید. آناهیتا و آدرین از وحشت یخ زده بودند. این رابین نبود. این یک هیولا بود. آناهیتا واکسن آرامبخشی را که دکتر برای مواقع اضطراری به او داده بود، از جیبش پیدا کرد. آن را به سمت آدرین پرت کرد. «خواهش میکنم... رابین رو به حالت اول برگردون!» آدرین، با وجود ترسش، با تمام سرعت دوید. رابین جدید متوجه او نشد؛ سیستمش آدرین را به عنوان "دوست" شناسایی میکرد، نه "خطر". آدرین سوزن را در گردن او فرو کرد. رابین هجده ساله، در میان خندههایش، ناگهان بیهوش شد و بدنش در هوا کوچک شد. دوباره همان پسر ده ساله بود که غرق در خون روی زمین افتاده بود. آدرین، در حالی که بدن بیهوش دوستش را روی پشتش میگذاشت، با صدایی پر از غم گفت: «متاسفم، رابین... مجبور بودم.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)