
خوب دوستان گلم اینم یک داستان جدید جالب و البته اسپویل نمیکنم بخونید🙏🙏🙏🧒🧒🧒😎😎😎😂😂😂🐆🐆🖤🖤🖤🪶🪶🪶

فصل اول: رویارویی در جنگل سحرآمیز آریان لئون، پسری دوازدهساله با موهایی قهوهای که در زیر نورِ کزکنندهی خورشید تابستان برق میزد، با دقت به نقشهی کاغذیِ قدیمی و تاخوردهای خیره شده بود. او، در میانهی جنگلی انبوه که آواز پرندگان و خشخش برگها زیر قدمهایش تنها موسیقی آن بود، با هر گام برگی از گذشته را ورق میزد. آریان، که از یافتنِ مسیرِ نشانهگذاریشده بر روی نقشه عاجز مانده بود، زیر لب زمزمه کرد: "فکر کنم باید از آن درخت بزرگ میگذشتم... یا شاید نه؟ خدای من، این درختها همهشان شبیه هماند! پدربزرگ میگفت نقشه کشیدن هنر است، اما من حس میکنم فقط کاغذ هدر دادهاند." پیشانیاش از تمرکز چروک خورده بود و هر از گاهی دستی به موهایش میکشید. ناگهان، درست در چند قدمی او، زمین لرزشی خفیف را آغاز کرد. آریان سر بلند کرد و با حیرت شاهدِ فوران **ابری غلیظ از دود سیاه** بود که گویی از اعماق زمین میجوشید و به سرعت در فضا اوج میگرفت. ترس و کنجکاوی، همزمان، وجودش را در بر گرفت. دود بویی عجیب داشت؛ نه بوی سوختگی، بلکه ترکیبی از خاک نمناک و رایحهای ناشناخته و اندکی شیرین که در مشام میپیچید. آریان غرید: "نکند این همان دود کباب است که پدربزرگ میگفت جن و پریها درست میکنند؟" آریان با احتیاط چند قدم به عقب رفت. چشمانش از تعجب گرد شده بودند و دهانش نیمهباز مانده بود. نقشه از دستانِ لرزانش رها شد و بیصدا بر زمین افتاد. او، میخکوب، به دودی خیره شد که دیگر از حرکت ایستاده بود و به آهستگی **شروع به شکل گرفتن** کرد. دود میچرخید، متراکم میشد و ذرهذره، **فرمِ یک موجودِ عظیمالجثه** را به خود میگرفت؛ انگار پیکرتراشی نامرئی، آن را با مهارت تمام میتراشید. لحظاتی بعد، از میان هالهای از دود کمرنگ، **جگواری سیاه و غولپیکر** با **طولی حدود پنج متر** پدیدار شد. بدنِ عضلانی و براقش در سایههای جنگل میدرخشید و **گوشوارهی حلقهای طلایی** در گوش چپش چون جرقهای از نور میدرخشید. جگوار سرش را به آرامی بالا آورد و **چشمان کهرباییِ درشتش** را به آریان دوخت. نگاهش نافذ بود، پر از رمز و راز، و آریان برای لحظهای احساس کرد که در اعماق چاهی بیانتها خیره شده است. آریان زیر لب نجوا کرد: "عجب گربهی بزرگی! مامانبزرگ همیشه میگفت از گربههای سیاه شومند، اما این یکی بیشتر شبیه کابوسهای شبانهام است." آریان که هرگز موجودی چنین باشکوه و در عین حال ترسناک را ندیده بود، نفسش در سینه حبس شد. قلبش به شدت میکوبید و تمام بدنش از سرما بیحس شده بود. میخواست فریاد بزند یا فرار کند، اما صدایش در گلویش مُرد و پاهایش گویی به زمین چسبیده بودند. چشمانش همچنان به جگوار خیره مانده بودند و تمام جزئیاتِ ظاهرِ غیرمعمولش را ثبت میکردند.

جگوار، که گویی به ترس و حیرت پسر پی برده بود، لحظاتی طولانی به او خیره ماند. سپس، صدایی عمیق و پرطنین، مانند غرشی ملایم که از اعماق زمین برمیآمد، در فضا پیچید. صدایی که با وجود قدرتمند بودنش، لحنی تهدیدآمیز نداشت. **اومبرا (جگوار):** (با صدایی که انگار از میان سایهها میآمد) "تو... اینجا چه میکنی، بچه انسان؟ نامت چیست؟" آریان با شنیدن صدای جگوار، از هر زمان دیگری شوکهتر شد. یک جگوار... حرف میزد؟! چشمانش از تعجب گردتر شدند و لکنت زبان گرفت. "چی؟! یک گربه سخنگو؟ مطمئنم خواب میبینم. حتماً دیشب پیتزای زیادی خوردم!" **آریان:** "مـ... من... گـ... گم شدم. داشتم... دنبال... راه میگشتم. اسم من **آریان لئون** است. شما... شما کی هستید؟"

صدای آریان میلرزید. او سعی کرد کمی خودش را عقب بکشد، اما همچنان نمیتوانست نگاهش را از جگوار بردارد. اومبرا سرش را کمی کج کرد و با دقت به پسر نگاه کرد. مردمکهای کهرباییاش تنگ شدند، گویی در حال بررسیِ دقیقِ آریان بودند. **اومبرا:** "آریان لئون... نامی زیبا. اما چه کسی تو را به این جنگل کشانده؟ چرا اینجایی؟" آریان آهی کشید و نگاهش به زمین افتاد. صدایش حالا کمی غمگین شد. "من... با پدربزرگم زندگی میکردم. اما... او یک هفته پیش فوت کرد. بعد از آن... دیدم کسی را ندارم. هیچکس. پس... تصمیم گرفتم سفر کنم. هرجا که شد. اما... اینجا گم شدم." اومبرا برای لحظهای سکوت کرد. غرش ملایمی از گلویش برخاست، اما این بار نه از سر سؤال، بلکه گویی از همدردی بود. **اومبرا:** "آهان... پس تنها ماندهای. این جنگل برای انسانهای تنها، مکانِ خطرناکی است." آریان جرأت یافت و کمی صدایش را صاف کرد. **آریان:** "شما... شما کی هستید؟ و آن دود سیاه... چه بود؟" اومبرا نگاهی مرموز به اطراف انداخت. **اومبرا:** "من... اومبرا هستم. و اینها... رازهایی هستند که شاید در طول سفرت با من، آنها را کشف کنی." آریان با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. "سفر؟ چه سفری؟" اومبرا با تکانی آرام، پشت پهناورش را به آریان نشان داد.

**اومبرا:** "شاید... اگر بخواهی از این جنگلِ گمراهکننده بیرون بروی... من راه را میدانم." آریان به پشتِ عظیم و قدرتمند جگوار نگاه کرد. ترس هنوز در وجودش موج میزد، اما پیشنهادی که اومبرا داده بود، وسوسهانگیز بود. او واقعاً گم شده بود و این جگوارِ مرموز، تنها امید او برای پیدا کردن راه بازگشت به نظر میرسید. **آریان:** "شما... شما مرا کمک میکنید؟" اومبرا با صدایی آرام پاسخ داد: **اومبرا:** "شاید... اگر تو هم بتوانی به من کمک کنی." --- درست در همان لحظه که آریان میخواست سوالی دیگر بپرسد، گوشهای نوکتیز اومبرا با حالتی ناگهانی چرخیدند و مردمکهای کهرباییاش کمی گشاد شدند. او بدنش را سفت کرد و چرخید، انگار که به صدایی بسیار دور گوش میدهد. **اومبرا:** (با لحنی آشفته و نگران) "وای نه! نباید آن غذاها را میدزدیدم! الان دنبالم هستند، باید برویم!" بدون هیچ فرصتی برای آریان تا پاسخی دهد، اومبرا به سرعت به سمت او چرخید. آریان که هنوز در شوک بود، فقط توانست چشمان گرد شدهی اومبرا را ببیند که حالا دیگر سرخ شده بودند، نه از خجالت، بلکه از وحشت! **اومبرا:** (با خودش زمزمه کرد و نگاهی به آریان انداخت) "اینطوری نمیشود!" قبل از اینکه آریان حتی فرصت کند جملهای بگوید، اومبرا با دندانهای قدرتمند اما ماهرانهاش، یقه تیشرت آریان را به آرامی گرفت. آریان با حالتی نیمهآویزان و دست و پا زدن در هوا، روی پشت خود انداخت **آریان:** (جیغ بلندی کشید) "داری... داری چیکار میکنی؟! ولم کن!" **اومبرا:** (با صدایی که حالا ترکیبی از غرغر و عجله بود) "اسم من اومبراست و محکم من را بگیر! هه-اِه!" درست در همان لحظه، قبل از آنکه آریان حتی بتواند به چیزی فکر کند، بدن عظیم اومبرا و آریان که پشتش بود، شروع به **تجزیه شدن** کردند. نه آرام، بلکه سریع و انفجاری! آنها به تودهای از **دود سیاه غلیظ** تبدیل شدند که در یک چشم به هم زدن **پراکنده شد**، گویی هرگز آنجا نبودهاند. جنگل دوباره در سکوت فرورفت، تنها بوی محوی از آن دود مرموز در هوا باقی مانده بود و نقشه کاغذی آریان که بر زمین افتاده بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)