
حس میکردم او بهترین آدمی است که تاکنون توانسته ام در میان آدم های دروغین در دنیای واقعی بیابم... و هیچ کس نمیتوانست من را از گفته ام بازگردان جز خود او...
او چهره ی کامل یک دوست واقعی بود،مهربانی،اهمیت دادن،دفاع همه جانبه از دوست بی زبان و بی دست و پا و خجالتی اش(که من بودم)و کلی ویژگی های خوب... گاه به شوخی به او میگفتم که"نکنه که تو واقعی نیستی؟چون امکان نداره یه آدم اینقدر خوب باشه و واقعا وجود داشته باشه" و او با لبخند جوابم را میداد
او واقعا وجود داشت من صدایش را می شنیدم و میدیدمش او تنها کسی بود که توانسته بود من را که ذاتا آدمی تنها بودم را از تنهایی دربیاورد و لحظه هایم را با وجودش نشاط ببخشد حتی بااینکه اطرافیانم همواره از او بد میگفتند، هیچ چیز نمیتوانست نظرم را عوض کند،جز...خود او
یک روز همانطور که درکلاس نشسته بودم و دیدم ناراحت است از او پرسیدم "چیزی شده؟"عصبانی شد و من از این مطمئن بودم که کاری نکرده بودم که از من عصبانی باشد او شروع کرد به پرخاشگری و ایراد گرفتن از من و در آن لحظات گویی اشتباها دستش خورد و عینک زیبابین من از چشمانم افتاد، بالهایم برچیده شد و صاف افتادم درون دریای غران واقعیت و همزمان با اینکه فکر میکردم از این بدتر نمیشود آتشی درون دریا شعله ور شد باور میکنید؟
او کامل نبود بلکه من اورا کامل میدیدم او مهربان نبود، من او را مهربان میدیدم او آنقدرها هم به من اهمیت نمیداد،من اینطور فکر میکردم او همیشه هم ازمن دفاع نمیکرد...
و احتمالا همه ی اینها تقصیر عینک زیبابین و توهم زایی بود که تمام مدت به چشم داشتم و این طور بود که من بی آنکه خود متوجه شوم آنقدرها از واقعیت دور شدم که دیگر حتی اگر هم میخواستم واقعیت ها را نمیدیدم او همیشه من را می آزرد و به من صدمه میزد اما من نمیدیدم گویی کور شده بودم اما حسش میکردم و فکر میکردم در خودم به مشکل خورده ام
نمیدانم شاید این شکل دیگری از ابراز احساس دوست داشتن من نسبت به او بود که هرچه من را می آزرد فکر میکردم مشکل از خودم است و او کامل و عاری از هرگونه آلایشی است و این دقیقا برخلاف احساسی بود که به خود داشتم من هرگاه خود را در آیینه میدیدم انگار شکستی را میدیدم که دست و پا در آورده و حرکت میکند آنقدر از خودم و ظاهرم و رفتارم و سطحی ترین و عمیق ترین چیزهایی که در درونم وجود داشت نفرت داشتم که در کلمات نمیگنجد چون من همواره در زندگی ام شکست خوردم و اصلا همین که وجود دارم خودش شکستی چشم گیر است
ظاهرم گونه ای است که اگر فیلتر های اسنپ چت نباشد کاملا غیر قابل تحمل است و گاهی اوقات که باخودم تنها میشوم با خود به لحظاتی که در جمع هستم فکر میکنم.. اینکه چگونه کسانی با من معاشرت میکنند تحملم میکنند این قیافه ی زشت،صدای گوش خراش،خنده های گوش خراش تر و نوع حرف زدن بدترم که اوضاع را نابود تر میکند و آن هم با این میزان شکست من هیچ موفقیتی در سراسر زندگی ام نداشته ام و ندارم و تهی ام هرچقدر هم که تلاش کرده ام همه و همه با شکست مواجه بوده است(تلاش هایم به درد خودم هم نمیخورد) برخلاف دوستم که آدمی واقعی بود و زندگی اش پر از موفقیت بود و کلی دوست و آدم هایی بود که به او ارزش میدادند
و اگر اکنون کسی از شخصیتم بپرسد؟ من آدمی کاغذی ام آدمی که با کاغذ هایی که دور تا دورش چسبیده بود و به او هویت میداد، فکر میکرد هویتش را پیدا کرده اینکه دختری علاقمند به تجربی و پزشکی است و اصلا رنگ صورتی را دوست دارد و دوست دارد موهایش را درازِ دراز کند تا شبیه راپونزل شود و دخترانه تر باشد و درس خوان و سربه زیر و خجالتی است و هیچ گاه با نظرات دیگران مخالفتی نمیکند چون همه ی اطرافیانش برخلاف خودش که کله پوک است، عقل کل و همه چیز دانند و به قولی دیگر خدای زمانه اند و امکان ندارد هرگز به اشتباه بیوفتند این ها کمی از آن کاغذ هایی بود که بی هویتی من را پوشش میداد و تا مدت ها نمیگذاشت با خودِ بی هویتم روبه رو شوم
و اکنون من را در انتهای مسیر زندگی ام تصور کنید در حالی که هیچ مسیری را به دلخواه خود نپیموده ام و هیچ شخصیتی را نه انتخاب کرده ام و نه دارم زندگی ای سرتاسر شکست بی هیچ علاقه ای و بی هیچ دوستی و حتی بدون شخصیت پایدار و واقعی ای! در جایی از مسیر که دیگر راهی برای بازگشت باقی نمانده چه میشود کرد؟ این آدم کاغذی که هرگاه تند بادی میوزد و دست کم یک کاغذ را از رویش برمیدارد،جای خالی آن را حس میکند ولی نمیداند که چه چیزی را از دست داده...چون هرگز آن کاغذ واقعا برای او نبوده است چه کار میتواند کند؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به پست های منم نگاه زیبات رو بنداز عزیزدلم
خوشحال میشم از حضورت گرمت! ☕✨
خیلی قشنگ بود❤️✨️
قلمتون واقعا زیباست 😭
قشنگ بودد😭❣
فرصت؟؟؟؟