
از آنجا که اکثر فلاسفه در عصری دیگر - و شاید در فرهنگی کاملا متفاوت با فرهنگ کنونی ما - میزیستند ، بهتر است ببینیم برانامه ی هر کدام چه بود. منظورم این است که باید دید هر فیلسوف در پی کشف چیست /
فلاسفه ی اولیه ی یونان ، گاه فلاسفه ی طبیعی خوانده میشوند زیرا بیش از هر چیز در فکر جهان طبیعی و رویداد های طبعی بودند . چیز ها چگونه بوجود امدند ؟ امروزه بسیاری معتقدند که چیزی از عدم بوجود آمده باشد .این اندیشه در میان یونانیان چندان خریدار نداشت. انها به دلایل گوناگون ، گمان میکردند که پیوسته "چیزی" وجود داشته است . بنابراین مهمترین مسئله ی آنها این نبود که چیزها چگونه از عدم بوجود آمد . فیلسوف ها به چشم خود میدیدند که طبیعت پیوسته در حال دگرگونست . اما این دگرگونی چگونه روی میدهد؟ برای مثال چگونه جوهری به موجود زنده دگرگون میگردد؟...
اولین فیلسوفی که میشناسیم طالس است.که اهل میلتوس از مستعمرات یونان در آسیای صغیر ، بود .طالس فکر میکرد منشا همه ی چیز ها آب است. مقصودش از این حرف چه بود درست معلوم نیست ، شاید اعتقاد داشت حیات یکسره از آب پدید می آید - و حیات که زایل شد ، همه چیز به آب مبدل میشود .. همچنین معروف است که طالس میگفت: همه چیز پر از خداست*.. مقصودش را از این سخن فقط میتوان حدس زد.
فیلسوف دیگری که نامش را میشنویم آناکسیماندروس است که تقریبا همزمان با طالس در میلتوس میزیست. به نظر او جهان ما یکی از هزاران جهانی است که در لایتناهی وجود آمده و در آنجا محو میشود ...آشکار است به جوهری مشخص از نوعی که طالس در فکرش داشت، نمی اندیشید.شاید میخواست بگوید جوهری که منشا همه چیز است باید چیزی غیر از همه چیز باشد . و چون چیزها همه متناهی اند ، چیزی که پیش از آنها و پس از آنها می آید باید چیزی نامتناهی باشد. و این ماده ی اولیه نمیتواند همین آب معمولی باشد !
فیلسوف سوم آناکسیمنس بود ، اهل میلتوس. وی فکر میکرد منشا تمام چیزها هوا یا بخار است. آناکسیمنس با نظریه طالس درباره ی آب آشنا بود. او نتیجه گرفت هوا منشا آب خاک و آتش است.پس او هم مانند طالس بر آن شد که جوهری نهان وجود دارد که سرچشمه ی تمامی تغییرات است.
این سه فیلسوف میلتوسی همه باور داشتند که منشا تمام چیزها نوعی جوهر اولیه است.ولی یک جوهر چگونه میتواند به چیزی دیگر مبدل شود ؟این را میتوان مسئله ی تغییر نامید . گروهی فیلسوف از حدید 500 سال پیش از میلاد ، در مستعمره ی یونان پیدا شدند که مسئله ی تغییر مورد توجه شان قرار گرفت .
مهمترین این فیلسوفان پارمیندس بود . او عقیده داشت که هر چه وجود دارد پیوسته وجود داشته است . این اندیشه برای یونانیان بیگانه نبود . آنها کم و بیش هر چه را در جهان هست جاودان می پنداشتند . به نظر پارمیندس ... هیچ چیز نمیتواند از هیچ به وجود آید، و چیزی که هست نمیتواند نابود گردد... . وی این اندیشه را گامی جلو تر نیز برد . گفت تغییر به مفهوم واقعی امکان پذیر نیست . هیچ چیز نمیتواند چیزی جز آنچه هست بشود . البته میدانست که طبیعت مدام در حال تغییر است تغییر یافتن چیزها را با حواس خود درک میکرد ولی این را نمیتوانست با آنچه عقل میگفت توافق دهد . در آخر وقتی مجبور شد بین محسوسات و عقل یکی را انتخاب کند جانب عقل را گرفت. *این ایمان خلل ناپذیر به عقل ، خردگرایی نایده میشود .(کسی که اعتقاد دارد عقل بشر منشا شناخت ما از جهان است)
هراکلیتوس فیلسوفی بود اهل افه سوس ، در آسیای صغیر ولی تغییر مداوم یا سیلان را در واقع اساسی ترین سرشت طبیعت می پنداشت. شاید بتوان گفت هراکلیتوس بر خلاف پارمیندس به حواس خود اعتماد داشت .. میگفت " همه چیز روان " است. ....همه چیز پیوسته در گذر ، در حرکت است . هیچ چیز ثابت نیست . پس در یک رود دو بار نمیتوان پا نهاد زیرا بار دوم که پا در رود مینهم ، نه رود همان است که بود و نه من !... پس هراکلیتوس در میان اضداد و تغییر مداوم طبیعت ، گونه ای هستی یا وحدت میدید..این "چیز" را که مبنای همه چیز است، خدا یا لوگوس نامید..
پارمیندس و هراکلیتوس کاملا نقطه ی مقابل یکدیگر بودند . چرا که هر کدام یک چیز میگفتند : -پارمیندس میگفت... *هیچ چیز نمیتواند تغییر کند *پس به ادراک های حسی خود نباید اعتماد کرد -هراکلیتوس میگفت... ^همه چیز تغییر میکند(همه چیز روان است) ^پس ادراک های حسی ما کاملا قابل اعتماد هستند. اینجا فیلسوفی پیدا شد که با هر دو موافق بود ..اما چطور؟
امپدوکلس ! به نظر او هر دو (هراکلیتوس و پارمیندس) در موردی درست و در موردی نادرست فکر میکردند . امپدوکلس دریافت دلیل اصلی ضدیت آنها این بود که هر دو وجود یک عنصر را در نظر میگرفتند .اگر اینطور بود هیچگاه نمیشد میان آنچه عقل حکم میکند و آنچه با چشم میتوان دید ارتباط برقرار کرد.بدیهیست که آب نمیتواند به ماهی یا پروانه مبدل شود .در حقیقت آب نمیتواند هیچ تغییری بکند . آب خالص همیشه آب خالص باقی میماند . پس پارمیندس درست میگفت"هیچ چیز تغییر نمیکند" امپدوکلس ، در عین حال با هراکلیتوس هم موافق بود که باید به دریافت های حسی خود اعتماد کرد . باید آنچه را به چشم میبینیم ، باور کنیم . وچیزی که میبینیم دقیقا این است که طبیعت تغییر میکند.
امپدوکلس نتیجه گرفت که اندیشه ی تنها یک جوهر اولیه را باید از سر بیرون کرد. طبیعت به نظر امپدوکلس به مجموع از چهار عنصر یا به قول او چهار "اصل"تشکیل شده است .فرآیند های طبیعی همه ناشی از آمیختن و مجزا شدن این چهار عنصر از یکدیگر است . آب ، خاک ، آتش ، هوا / اما این عناصر را چه چیز چنان با هم ترکیب میکند که حیات پدید آید . و یک ترکیب مانند گل از هم فروپاشد؟ او معتقد بود دو نیروی جداگانه در طبیعت در کار است .وی آنها را "مهر" و "کین" نامید . مهر چیزها رو به هم جوش میدهد و کین آنها را از هم جدا میکند.
رسیدیم به آخرین فیلسوف طبیعی به نام دموکریتوس ! وی با پیشینیان خود هم رای بود بنابراین فکر کرد که اشیا از قطعه های ریز نامرئی که هر یک جاودانه و تغییرناپذیر هستند ،درست شده است. واژه ی اتم به معنای برش ناپذیر است . برای دموکریتوس مهم این بود که ثابت کند اجزا سازنده ی هر چیز را نمیتوان نمیتوان به طور نامحدود به اجزای کوچکتر تجزیه کرد . اگر اینکار میسر بود آنها را نمیشد چون قطعه به کار برد . اگر اتم ها را بتوان به ذرات کوچکتر تجزیه کرد ، طبیعت مانند سوپی که مرتب رقیق و رقیق تر شود از هم وا میرفت ! یه اعتقاد دموکریتوس طبیعت ترکیبی است از شمار نامحدودی اتم های مختلف . به دلیل همین تفاوت میتوانند بصورت اجسام گوناگون به هم بپیوندند .
نظریه ی اتم دموکریتوس ، فلسفه ی طبیعی یونان را ، موقتا ، پایان داد. وی با هراکلیتوس هم عقیده بود که همه چیز در طبیعت روان است. ولی در ورای هر چیز روان ، چیزهای جاودانه و نامتغیر وجود دارد که ثابت است. دموکریتوس آنها را "اتم" خواند..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت 🤙
زیبا بود ، خسته نباشی
عالی بود ، خسته نباشی
عالییی
عالی
بسیااار عالی بود عزیزم خسته نباشی❤️
عالی بود :)
هوشت قابل ستایشه
😭💖
عالی بود خسته نباشی
ممنونم:))