
با چشمانش، همان الماس های قهوه ای رنگش گفت: این پایان همه چیز بود؟همه ی همه چیز؟ مجبور شدم سرم را تکان دهم . همه چیز تمام شده بود . ما رو به روی پله برقی فرودگاه از هم جدا شدیم . این آخرین باری بود که توانستم در چشمانش نگاه کنم و خوشحال باشم از اینکه در کنارش هستم . صدایش از پشت سرم می آید که میگوید:مراقب خودت باش و هرشب به ستاره ها نگاه کن . حالا حتی وقتی به آسمان هم نگاه میکنم اشک هایم سرازیر میشوند
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
عشق جانمم قشنگ مینویسه چقدر
قربون شما 💞🤍
وای خیلی خیلی قشنگه
چشمام بارید😭
ممنوننم😭
خیلی قشنگ بوددد😭
مرسییی😭💞
زیبا و حق.
ممنونمم💗
قشنگ👏🏼✨
تشکرر💞
✨🙏🏼
فرصت✨
👏🏻
✨