سلام دوستان این پارت نهم داستان هست اگه پارت های قبل رو نخوندیدبرید بخونید چون به هم ربط داره
اول بهگ که من دوست نویسنده هستم همونی که کمکش میکنه و پارت نه رو من مینویسم با تشکر
من همراه بانیکس تو زمان میرفتم و مرمت هنوز بغلم بود هر بار که بهش فکر میکردم دل بیشتر از قبل میخواست کنارم باشه تن مرینت تقریب یخ کرده بود تو همین فکر ها بودم که یهو بانکی گفت همینجا صبر کن من الان میان من همونجانشستم دوباره رفتم تو فکر مرینت دوباره ....
دوباره بغض کردم اما سعی کرده نگهش دارم . موفق نبودم بغضم ترکید و شروع کردم به اشک ریختن همونطور بدن بیجان مرینت رو فشار میدادم که یهو...
بانیکس اومد و یه نفر همراهش بود من خودمو جمع و جور کردم تا حرفاش گوش کنم اون گفت:اسم من سوپر ایگل هست یه قهرمان جدید با کوامی عقاب هستم که از اینکه اومدم و قدرتم مکث زمان برای پنج دقیقه است بانیکس گفت حالا باید برگردیم به زمانی که دختر کفشدوزکی زنده بود
بانیکس ادامه داد :بعد از اینکه رفتیم عقب سوپر ایگل زمان رو نگه میداره و معجزه گر های ارباب شرارت و مایورا رو برای گربه برمیداره .همه گفتن باشه
ما رفتیم به زمان عقب و سوپر ایگل یهو گفت الان وقتشه بعد یهو دیدم معجزه گر هارو داد بهم اصلا نفهمیدم چی شد ولی فکر کنم وقتی زمان رو نگه داشت منم متوقف شدم ولی به هر حال الان دیگه کسی نبود که مرینت رو بکشه داشتم از خوشحالی میکردم که بانیکس گفت وقت رفتنه و سوپر ایگل گفت خوانگهدار گربه سیاه و رفت
مرینت بلند و شد و من محکم بغلش کردم و حتی خودش هام نمیدونست چرا اینجوری بغلش کردم وقتی ازم پرسید خب منم تمام داستان رو براش تعریف کردم باورش نمیشد که مرده باشه ! خلاصه گوشواره هاشو دادم و سریع با هم از خونه ما اومدیم بیرون ولی بخش بدش این بود که مادرم مرده بود و هیچ وقت برنمیگشت
روی پشت بوم یکی از خونه ها حلقه ام صدا داد و ادرین شدم مرینت هم وایستادن و گفت تیکی خال ها خاموش ادامه داستان از زبان مرینت داشتم با خودم فکر میکردم یعنی وقتی مرده بودم ادرین ناراحت بود؟ مثل اینکه بلند فکر کردم بودم چون آدرین صدام رو شنید و گفت :مرینت من واقعا فکر کردم از دستت دادم و داشتم دیوونه میشدم بزار یه رازی رو بهت بگم من عاشق لیدی باگ بودم و حالا که تو کفشدوزکی پس مننننن..... عاشقتم. منم که چشمام گرد شده بود گفتم:ادرین وقتشه بهت یه چیزی رو بگم
گفتم:یادته وقتی گریه سیاه بودی بهت میگفتم من یه پسر دیگه رو دوست دارم؟ ادرین گفت اره منم گفتم : خب راستشششش اون تووووو بودی. اونم خشکش زد ولی بعد بهم خندید و گفت خیلی دوستت دارم منم گفتم عاشقتم بعد به هم نزدیک شدیم و اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد خدای من دقیقا وسط همون اتفاقه یادم اومد فردا تولد ادرینه. واییییی چجوری این گندمو درست کنم؟؟ ولی خب بیشتر به بوسه فکر کردم و بعد داد زدم آهاییییییی ادرین عاشق منههههه ولی تولد واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم !!
ممنونم که خوندید نظر یادتون نره و اینکه داستان هنوز تموم نشده منتظر پارت بعدی باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من اولش رو خوندم نفهمیدم پس چرا ادامه داستان قبل نیس؟؟😪😪واقعا که
ناراحتتتتت
دوستان قسمت 11 رو دارم مینویسم و قسمت 10 درحال برسی هستش♥ از نظرات همگی ممنونم♥
عالیه
وای خدای من عالی بود سریع تر پارت بعد رو بزار ممنوننننننننننن??????????????
خوب بود ?