
اومدم خوش اومدم😔😂🫶

جانان روی مبل ولو شده بودم و با خیال راحت چشمامو بسته بودم داشتم امروز و اتفاقاتی که پیش اومد رو با خودم مرور می کردم که یهو حس کردم یه صدایی شنیدم. چشمامو باز کردم و و ترسیده به اطراف نگاه کردم زیر مبل رو هم گشتم اما چیزی پیدا نکردم. سمت ساکم که گوشه ی پذیرایی انداخته بودم رفتم تا لباسامو بپوشم همین که ساک رو از روی زمین برداشتم چشمم به مار سیاه رنگی افتاد. جیغ بلندی کشیدم و با همون ساکی که توی دستم بود از توی خونه فرار کردم. درو پشت سرم بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم این مار دیگه اینجا چیکار می کرد؟ البته که این چیزا تو ویلای جنگلی طبیعی بود مخصوصا که خیلی وقت بود کسی تو این ویلا نیومده بود. تازه متوجه شدم که هیچ لباسی تنم نیست و لخت تو حیاط ایستادم.

از ترس این که مبادا جک و جونور دیگه ای روی بدنم بشینه سریع به دست لباس در آوردم و پوشیدم. می ترسیدم هر لحظه اون مار از لای در و پنجره ها بیرون بیاد و نیشم بزنه نمی تونستم با این شرایط تو این خونه بمونم برای همین به محض این که لباس پوشیدم به سرعت از باغ بیرون رفتم و سمت خونه ی همسایه رفتم. خداروشکر چراغای ویلا روشن بود و نشون می داد که کسی توی خونه هست دستمو روی زنگ گذاشتم و چند بار فشار دادم بعد از چند دقیقه در بدون هیچ حرفی باز شد. اولش ترسیدم وارد خونه بشم اما با یادآوری ماری که توی ویلا بود با دو وارد ویلا شدم و خودمو به در ورودی رسوندم. باورم نمیشد که بازم با این مرد رو به رو شده بودم! مگه میشد دوتا آدم اتفاقی انقدر سر راه هم قرار بگیرن؟ یه کل کل کوچیک که باهم کردیم تازه متوجه شدم که فقط یه حوله دور بدنش پیچیده و هیچ لباسی تنش نیست. از این که توی اون وضعیت دیده بودمش خجالت کشیدم و چشمامو بستم. -چرا لباس تنت نیست تو.... تازه انگار متوجه شرایط خودش شد که حوله رو جلوش گرفت و به سمت اتاق رفت اما باید این فکر رو وقتی می کرد که داشت باهام حرف می زد و مدام دستش رو تکون می داد نه حالا که دیگه کار از کار گذشته بود و من همه جاشو دیده بودم.

سرمو پایین انداختم حالا باید چیکار می کردم؟ خجالت می کشیدم که بازم با این پسر رو به رو بشم اما مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟ تو این منطقه به جز همین دو تا ویلا هیچ خونه ی دیگه ای نبود و می ترسیدم که از اینجا دور بشم و از کس دیگه ام کمک بخوام. ناچار روی نزدیک ترین مبل به خودم نشستم و منتظرش موندم. طولی نکشید که با تیشرت و شلوارک خاکستری رنگی از اتاق بیرون اومد درست رو به رو ایستاد و گفت: -خب بگو ببینم واسه چی این وقت شب سر و کله ات توی ویلای من پیدا شده؟ اصلا از کجا فهمیدی که من اینجام و تصمیم گرفتی ازم کمک بخوای؟ دیگه داشت با حرفاش کلافه ام می کرد انگار اصلا نمی خواست بفهمه که منم چشم دیدنش رو ندارم و اگه مجبور نبودم محال بود ازش کمک بخوام. -ببین آقای محترم ویلایی که من داخلشم دقیقا چسبیده به این ویلای شماست تو رو خدا از توهم این که من دارم دنبالتون می کنم بیاید بیرون من به کمکتون احتیاج داشتم که اومدم اینجا.

-مگه من ناجی تو شدم که همش دنبالت راه بیفتم و مشکلاتت رو حل کنم؟ با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم داشت سر من منت می زاشت واسه کمک کردن صبحش؟ از جام بلند شدم و گفتم: -باشه من میرم خونه ام اما اگه مار نیشم زد و اتفاقی برام افتاد بدون مقصر شمایی.. دعا دعا می کردم که یه حرفی بزنه چون من واقعا نمی تونستم که برم تو اون خونه اما اصلا دلم نمیخواست که جلوی این پسر کم بیارم. از جام بلند شدم و سمت در ورودی رفتم که صداش بلند شد. -صبرکن ببینم تو ویلای تو مار هست؟ یعنی تو به خاطر همین پاشدی اومدی اینجا؟ نکنه توقع داری من بیام و مار رو بکشم؟ برگشتم و بهش نگاه کردم: -با همدیگه بریم بکشیمش یا حداقل از خونه بیرونش کنیم. با این حرفم بلند زد زیر خنده.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)