
جیگولیااا من اومدمم

آروم به سمت مار رفت و با چوبی که توی دستش داشت به سمت بیرون هدایتش کرد. یه ذره حرکت کرد و من خودمو عقب تر کشیدم. این حرکتم از چشمش دور نموند و پوزخندی تحویلم داد دوباره به کارش ادامه داد و مار رو آروم به سمت در فرستاد. یکم خیالم راحت شده بود و بدنم از اون انقباض بیرون اومده بود بالاخره بعد از چند دقیقه تلاش تونست مار رو از خونه بیرون کنه. نفس راحتی کشیدم و جلو رفتم نمیشد بابت این لطفش ازش تشکر نکنم. -خیلی ممنون لطف کردی که کمکم کردی این وقت شب واقعا نمی دونستم از کی کمک بخوام. خشک و جدی نگاهم کرد و موقع رفتن فقط شنیدم که زیر لب گفت: -امیدوارم دیگه مزاحمم نشی.

مشتمو با حرص به کف دستم کوبیدم اصلا حقش بود که ازش تشکر نکنم از ترس مار و به خاطر حرفی که بهم زده بود تا دم در هم باهاش نرفتم و به محض بیرون رفتنش از خونه درو پشت سرش بستم. حقش بود وقتی با چوب به جون مار افتاده بود جیغ و داد می کردم تا بهش حمله کنه و حسابش رو برسه. با این فکر خودمم خنده ام گرفت واقعا من چه آدمی بودم که راضی می شدم کسی که بهم کمک کرده این بلا سرش بیاد؟ روی مبل تک نفره نشستم شکمم از گرسنگی قار و قور می کرد اما حوصله ی درست کردن غذا رو نداشتم. انقدر از صبح استرس این عقد مسخره رو داشتم که نتونستم چیزی بخورم و الان کم مونده بود از گرسنگی ضعف کنم. گوشیمو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم ساعت 11 شب بود و نمیشد الان به صنم زنگ بزنم برای همین وارد مسیج هام شدم و براش نوشتم: -بیداری؟ انگار گوشیش تو دستش بود و منتظر پیامم بود که نوشت. -اره جانان اگه بدونی چه بلوایی به پا کردی...

-می تونی حرف بزنی بهت زنگ بزنم؟ می خواستم شماره اش رو بگیرم که اعلان پیامش بالای صفحه اومد. -نه دیوونه شدی این وقت شب زنگ بزنی من به بقیه چی بگم؟ نفسمو کلافه بیرون دادم و ناچار نوشتم: -خب پس دقیق و کامل بهم بگو که بعد از رفتنم چه اتفاقی افتاد؟ اصلا بقیه چیکار کردن؟ -تو که رفتی یه چند تا از زنای فامیل اومدن دنبالت راستشو بگو حالا ببینم چجوری در رفتی که گیرت نیاوردن؟ -جریانش مفصله صنم بعدا تلفنی بهت میگم. -مامان بزرگ از حال رفت و غش کرد بعدش که حالش جا اومد زن عمو کلی نیش و کنایه بارش کرد می دونم که فربد رو دوست نداشتی اما به نظرم باید یه جوری قبل از عقد راضیشون می کردی که بی خیال بشن اینجوری رفتنت باعث شد کلی حرف پشتت بزنن.

یکم دیگه در مورد امروز با صنم حرف زدیم و وقتی احساس کردم از گرسنگی دارم از حال میرم بهش شب بخیر گفتم و گوشی رو کنار گذاشتم. از جام بلند شدم تا ببینم اصلا تو این خونه چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه در یخچال رو باز کردم و با دیدن یخچال خالی آه از نهادم بلند شد. واقعا توقع داشتم تو ویلایی که مدت ها کسی داخلش زندگی نکرده چیزی پیدا کنم؟ حالا باید چه غلطی می کردم؟ تنها راهی که به ذهنم می رسید این بود که دوباره برم در خونه ی اون پسره از آشپزخونه بیرون اومدم و تا در ورودی رفتم اما یهو یاد ماری افتادم که تازه از خونه بیرون کرده بودیم واسه همین بی خیال شدم و راه رفته رو برگشتم و روی مبل نشستم. تازه اگه مار رو هم بی خیال می شدم با چه رویی می تونستم برم در خونه اش و ازش بخوام بهم غذا بده؟ با این وضعیت محال بود بتونم بخوابم داشتم فکر میکردم چیکار کنم که چشمم به ساکی که صنم واسم آماده کرده بود افتاد. با دو به سمتش رفتم و زیپشو باز کردم، برعکس گرفتمش و کل محتویاتش رو روی زمین خالی کردم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب و زیبا بود🦋✨
پیج من هم چک کن مطمئنم از سینتیا خوشت میاد❤✨