
من اوومدممم

متفکر نگام کرد و بعد از چند دقیقه سکوت گفت: -واقعا تو فکر کردی من دیوونه شدم که به خاطر تو جونمو به خطر بندازم و با مار در بیفتم؟ حق به جانب نگاش کردم و گفتم: -من که نگفتم خودت تنها بری بکشیش باهم دیگه میریم یا می کشیمش یا حداقل از خونه بیرونش می کنیم. -اخه تو یه ذره بچه مگه می تونی مار بکشی؟ صبر کنم ببینم چه فکری میشه واسش کرد از صبح مدام داری واسم دردسر درست می کنی دخترجون. به خراشیدگی که چند ساعت قبل بر اثر تصادفم با ماشینش روی دستم ایجاد شده بود اشاره کردم و گفتم: -تو هم برای من دردسر درست کردی ببین نشونه اش هم هنوز هست روی دستم. نفس عمیقی کشید و گفت: -وای دختر تو چرا کم نمیاری؟ واسه هر حرفی یه جوابی داری به خدا اگه جواب یه حرفی رو ندی من فکر نمی کنم لالی.

دست به سینه یه گوشه از خونه ایستادم و صبر کردم تا ببینم راه حلی به ذهنش میرسه یا نه. تو خونه داشت رژه می رفت و هر چند دقیقه یه بار نگاهی بهم می انداخت ، چشم غره می رفت و زیر لب چیزی زمزمه می کرد. بالاخره از حرکت ایستاد و گفت: -خب من شنیدم که میشه مار رو با یه تیکه چوب فرستاد بیرون از خونه ولی مطمئنی که دم در نیست. -من وقتی دیدمش وسط پذیرایی بود اصلا نمی دونم الان میشه پیداش کرد یا نه... -خب بیا بریم دیگه با احتیاط وارد خونه میشیم. با هم دیگه از ویلاش بیرون رفتیم دست و پام از ترس یخ بسته بود اما نمی تونستم بگم خودش تنهایی بره چون محال بود این کار رو انجام بده. وارد ویلای من شدیم نگاهی به سبزه و علف هایی که هرس نشده بود انداخت و گفت: -اگه یکم به این ویلا رسیدگی می کردن و واسش یه باغبون می گرفتن اصلا مار سر و کله اش اینجا پیدا نمیشد. به در ورودی خونه که رسیدیم مکث کرد و به طرفم برگشت.

-یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: -ببین دخترجون من درو باز می کنم یکم عقب تر وایسا که اگه دم در بود بتونیم در بریم. بعدشم حواست باشه که جیغ و داد نکنی یا با چیزی بهش ضربه نزنی. یه تیکه چوب از یکی از درختا کند و آروم در خونه رو باز کرد. خداروشکر دم در خبری ازش نبود با احتیاط زیر در رو نگاه کرد و وقتی خیالش راحت شد وارد خونه شد. به وسط پذیرایی رسیده بود و من هنوز همون دم در ورودی وایستاده بودم. تازه متوجه من شد و با صدای آرومی گفت: -بیا دیگه... با تموم ترس و لرزی که توی وجودم بود اولین قدم رو توی خونه گذاشتم و بعدش سریع خودم رو بهش رسوندم.

با خودم فکر کردم که وقتی کنار هم باشیم امکان این که اگه به سمتمون اومد منو بزنه کمتره. پسری که حتی اسمش رو هم نمی دونستم و به قول خودش از صبح چند بار منجیم شده بود تموم اطراف خونه رو گشت و بالاخره کنار دیوار آشپزخونه پیداش کرد. به طرفش رفت و گفت: -این که خیلی کوچیکه اصلا فکر نکنم سمی باشه.. شونه ای بالا انداختم و گفتم: -مار که هست بعدشم من انقدر ترسیدم که نه به اندازه اش نگاه کردم نه چیز دیگه ای. -برو در ورودی رو کامل باز بزار بعدشم برو اون طرف خونه وایستا ببینم می تونم بیرونش کنم یا نه. کاری که گفت رو انجام دادم و بعدش برخلاف حرفش که گفت سر و صدا نکنم با دو خودم رو به اون سمت خونه رسوندم. نگاه پر حرصی حواله ام کرد و گفت: -اصلا شده تا حالا تو یه کاری رو درست انجام بدی؟ الان وقت کل کل کردن باهاش نبود می ترسیدم اگه جوابش رو بدم منو با این کار تنها بزاره و بره واسه همین سکوت کردم و سرمو پایین انداختم.

با خودم فکر کردم که وقتی کنار هم باشیم امکان این که اگه به سمتمون اومد منو بزنه کمتره. پسری که حتی اسمش رو هم نمی دونستم و به قول خودش از صبح چند بار منجیم شده بود تموم اطراف خونه رو گشت و بالاخره کنار دیوار آشپزخونه پیداش کرد. به طرفش رفت و گفت: -این که خیلی کوچیکه اصلا فکر نکنم سمی باشه.. شونه ای بالا انداختم و گفتم: -مار که هست بعدشم من انقدر ترسیدم که نه به اندازه اش نگاه کردم نه چیز دیگه ای. -برو در ورودی رو کامل باز بزار بعدشم برو اون طرف خونه وایستا ببینم می تونم بیرونش کنم یا نه. کاری که گفت رو انجام دادم و بعدش برخلاف حرفش که گفت سر و صدا نکنم با دو خودم رو به اون سمت خونه رسوندم. نگاه پر حرصی حواله ام کرد و گفت: -اصلا شده تا حالا تو یه کاری رو درست انجام بدی؟ الان وقت کل کل کردن باهاش نبود می ترسیدم اگه جوابش رو بدم منو با این کار تنها بزاره و بره واسه همین سکوت کردم و سرمو پایین انداختم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)