
پست جدید از دسته داستان

جنگل پاتوقی ساکت و آرام برای او بود. بعضی از مواقع این حال خوب با صدای پرندگان و نسیم عصرگاهی ترکیب میشد و حس آرامش بخشی به قلبش تزریق میکرد.. یا شاید ان حس خوب، یادآوری روز های با نشاطش میشد که خیلی وقت بود از دست داده بود. ۲۴ دسامبر برایش روز مهمی شده بود. از بعد آشنایی با سونگمین. روزی که ماه کوچولوش به دنیا اومده بود. خوب یادش مانده بود آخرین تولدش را که جشن گرفتند نور شمع همه جا را پر کرده بود. مثل همیشه چادری کنار یکی از درختان جنگل پهن شده بود و دو پسر درون آن نشسته بودند. چانگبین گفت: ارزو کن.. سونگمین فکر کرد.. دلش میخواست ارزویش خاص باشد.. بعد شمع را فوت کرد و چادر دوباره در تاریکی فرو رفت.

چانگبین او را در آغوش گرفت: ۲۳ سالگی چه حسی داره؟ سونگمین با خنده گفت: زندگی کلا با تو کسل کننده میشه و بعد سریع ادامه داد: شوخی کردم. چانگبین لبخندی زد و چیزی به دل نگرفت. کوله اش را باز کرد و کتابی به او داد. _این چیه؟ + یه رمانه.. داستانش جالبه و خودم خوندمش.. پیشنهاد میکنم حتما بخونی. طرح جلد قدیمی بود. رویش پر از تمبر، گل های خشک شده و لکه های ذغال بود. البته این طراحی جلد بود.

چانگبین دوباره زیر همان درخت نشسته بود. با یک تفاوت: سونگمین را نداشت. یک سال از تمام اشک ها و دوری هایش گذشته بود اما باز.. باز خبری از او نشد.. یک سال تمام با ظاهری سرد و قلبی پر از اندوه زندگی کرد و تغییری ایجاد نشد.. دریغ از یک پیام.. چانگبین هرروز به درخت بلوط سر میزد تا خبری از ماه ش پیدا کند. زیر درخت می نشست و به مسیر روبه رو و گاه به آسمان ابری خیره میشد. آسمان دلگیر و هوا سرد بود. نگاه چانگبین به خاک افتاد و درون خاک چیزی نهفته بود

با دست خاک های ان قسمت را کنار زد و دفتری یافت. دفتری بود با عنوان خلوتگاه ماه. چانگبین با تعجب ان دفتر را گشود و خواند: شاید روزی به دستش برسد. شاید روزی مرا بیابد. شاید روزی مهتاب خلوتگاه من و او را روشن کند. همین شاید ها، زندگی ام را بر باد داد.. خط او بود. چانگبین خط سونگمین را فراموش میکرد در پنجمین فصل سال، در چهارمین ماه پاییز، در شبی که آسمانش خورشید دارد.. همین قدر غیر ممکن.

صفحاتش پر بود از خاطرات شیرین سال قبل... سالی که هنوز سونگمین نرفته بود... صفحه آخرش نوشته بود: من همیشه هستم.. در قلبت، در ذهنت و در کنارت.. فراموشت نمیکنم.. مگر میشود روشنایی خورشید و زیبایی ماه را انکار کرد؟ چانگبین به بالای سرش نگاه کرد. سونگمین به تنه درخت تکیه زده بود و انعکاس تصویرش را درون چشمان خورشیدش میدید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گریه؟..................نه من خوبم......عالیم اصن.......عه دلم برات تنگ شده بود یاسی قانوووم
واییییی نه گریه نکننن
منمممم
واییی
چرا داستان بعدیتو نمینویسیییی؟😭😭😭
داستان بعدیتو نمینویسی؟ کلی منتظرشم😭😭✨
میخوام پستشو درست کنم بخدا نوشتم 😢😢
وای...فقط وای..
خیلی قشنگگگ بودددددددددددددد ادامه بده همینجوری:))))))
ولی سونگمین>>...💔💖
مرسییییی 🩷🩷🫂🫂
عاشق سد اند هاتم😭✨🛐
ادامه بده فایتینگ خیلی قشنگ مینیویسی😭✨🛐🛐🛐
عرررررر ذوققققق ممنون از انگیزه هاتون 🤍🤍🫂🫂
چقدر قشنگ بود🥲✨️
مرسیی
وای چرا همش سد اند تموم میکنییییی
تو خونم عه سد اند نوشتن 😂😭
🥺🤭
ببین این دفعه واقعا بی نظیر بود
نمیدونم واقعا چی بگم 🫂🛐
ذوققققققققق چییهههههههه 😍😍
چرا داستان هات آهنگ رو آبی میکنه🥲
مثل همیشه عالی🍪
امممم نفهمیدم
مرسیییی
غلط املایی توش بود
چرا داستان هات آهن رو آب میکنه🥲
اها
وایییییییییی ذوققققققققق
آهنگ رو آبی میکنه چیهههه؟؟؟🤣🤣🤣🤣🤣
همینن 😭😂😂
😭😭
خیلی خیلی قشنگ بود ظنیکههه😭
مرسییی مرت.یکهه