داستان جدید گیلیلی
3 دسامبر 2021. سئول مینهو از خواب پرید. سرش را از پیشخوان سرد و سنگی دکه برداشت.صورتش را مالید و به موبایلش خیره شد. ساعت 20:21 بود. خمیازه بزرگی کشید و بعد پیشخوان را مرتب کرد. مینهو دکه ای داشت کنار رودخانه هان که قفل و کاغذ میفروخت. برای اینکه مردم آرزو هایشان را بنویسند، به قفل آویزان کنند و به نرده پل بزنند. آماده بود برود که ناگهان مردی روبه روی دکه ایستاد و سلام کرد. مینهو با تعجب به مرد که لباس سربازی پوشیده بود نگاه کرد: سلام.. چیزی میخواستین؟ مرد لبخند کمرنگی زد:آم.. لطفا یه قفل بهم بدین. برای نرده های پل. مینهو سرش را تکان داد و قفل قلبی شکل، کاغذ نسبتا کوچک کاهی و خودکار مشکی رنگ را به او داد. مرد تشکر کرد.
مینهو پرسید: شما.. سربازین؟ _بله. چطور؟ مینهو لبخند خجالتی زد: آخه برام عجیب بود یه سرباز رو این طرفا ببینم. مرد محو خنده او شده بود: اسمم کریستوفره. _اوه. کره ای نیستی؟ کریستوفر گفت: چرا. اما با این اسمم راحت ترم. استرالیا بزرگ شدم. مینهو لبخند زد: سردت نیست؟ بعد سوییشرت کرم رنگش را از پایین پیشخوان برداشت و به کریستوفر داد. کریس تشکر کرد و سوییشرت را پوشید.
مینهو به کریستوفر که داشت آرزویش را مینوشت خیره شده بود. وقتی کارش تموم شد و به مینهو نگاه کرد، پسر کوچکتر گفت: من همیشه اسم و شماره تلفن کسایی که از اینجا خرید میکنن رو مینویسم. و دفتر کاهی بزرگی از کشو بیرون آورد. مرد گفت: کریستوفر بنگ. مینهو نوشت و بعد دفتر را به سمت مرد چرخاند تا شماره اش را بنویسد. کریس شماره اش را نوشت و بعد خواست سوییشرت را به مینهو برگرداند، اما مینهو گفت: من لازمش ندارم. تو حتما سردت میشه. کریستوفر خندید: از مهربونیت ممنونم فرشته. مینهو یکه خورد اما لبخندش را پنهان نکرد. کریس برگه ای را ته دکه دید که شماره مینهو نوشته شده بود. خداحافظی کرد و رفت. مینهو احساس میکرد زمانی که مرد رفت، تکه ای از قلب او را هم با خود، برد.
وقتی مینهو میخواست به خانه برود، باید از روی پل رد میشد. به یاد داشت که کریستوفر کجای نرده قفلش را زد. به دنبال قفل کریس بود که قفلی با روبان مشکی یافت. رویش نوشته شده بود:احساس میکنم پسر روبه روی من، همون کسیه که سال هاست دنبالشم. امشب اتفاقی دیدمش و امیدوارم بتونم بهش بگم عاشقشم. اسمش رو نمیدونم، اما وقتی ازم پرسید شما سربازین، قلبم لرزید. مثل همون موقعی که یکدفعه شلیک میکنن و تو خبر نداری. شاید اون منظوری نداشت اما وقتی یک نفر 3 دسامبر بهت سوییشرتش میده، نمیتونی جور دیگه ای فکر کنی. -کریس
مینهو لبخند زد: تو خیلی باهوشی کریستوفر. اینکه حرفات رو باور کنم برام سخت نیست.. بعد هم با دستش قفل را نوازش کرد و رفت. هوا خیلی سرد بود و مینهو سوییشرت نداشت اما گرمای کریس هنوز هم تن سردش را گرم میکرد. توی پیاده رو راه میرفت و ماشین هایی که توی خیابان با سرعت میرفتند را میدید. ناخواسته خوشحال بود. از خوشحالی میتوانست تا ججو پرواز کند. انگار زندگی اش از یکنواختی بیرون آمده بود. ناگهان موبایلش زنگ خورد و او را از این رویا بیرون آورد. موبایلش را از توی جیبش بیرون اورد. شماره ناشناس بود. _بله؟ _سلام.. مینهو گفت:سلام. شما؟ صدای آرام خندیدن فرد مقابل به گوش مینهو رسید. _اینقدر زود ادما رو فراموش میکنی کوچولو؟
مینهو پرسید: کریس؟ کریستوفر گفت: درسته. مینهو سعی کرد ذوقش را پنهان کند: کاری داشتی؟ _آمم.. نه. فقط میخواستم ببینم کی وقتت خالیه. من چند روزی رو مرخصی دارم. مینهو گیج شده بود. نمیدانست شماره اش را از کجا اورده و واقعا هم منظور کریس همانی است که خودش فکر میکند؟ من من کنان گفت: من هر زمانی که بگی میتونم بیام. کریستوفر هم در پاسخ گفت: خب پس ادرس و ساعت رو برات میفرستم. فقط یه سوال. _هوم؟ کریستوفر خجالتش را کنار گذاشت: اسمت چی بود؟ مینهو تعجب کرد. فکر میکرد اسمش را به او گفته: من؟ من مینهو ام. کریس گفت: آها. اسم قشنگیه.. _ممنون. شبت بخیر. _شب توهم بخیر.
مینهو تماس را به پایان رساند. انقدر این مکالمه سنگین بود که روی نیمکت کنار درخت، نشست. کوله اش را روی پاهایش گذاشت و زیپش را باز کرد. خوشبختانه یک ژاکت توی کیفش مانده بود. با خوشحالی ژاکت را پوشید و به راهش ادامه داد. ذهنش خیلی خیلی درگیر بود. کمی بعد سرش را بالا اورد و دید ناخوداگاه به یک کتابخانه رسیده. با تعجب عقب رفت تا اسم کتابخانه را بخواند: کتابخانه یانگ. مینهو که دیگر سرما را هم احساس نمیکرد با خودش گفت: جونگین توی ذهنمم منو ول نمیکنه.
از پله های کتابخانه بالا رفت و در شیشه ای را هل داد. زنگوله بالای در به صدا درامد. درون مغازه به دلیل شومینه بزرگ گرم بود. مینهو به سمت پیشخوان رفت. کسی را ندید. صدا زد: جونگینی؟ جونگین از لا به لای قفسه ها بیرون اورد: سلام هیونگ.. چه عجب از این طرفا.. دسته بزرگی از کتاب هارا روی میز گذاشت و عینکش را فشار داد. مینهو گفت: اومدم ببینم چیزی داری ببرم؟ جونگین کتاب هارا نگاه کرد و انهارا جدا روی آن طرف میز مقابل مینهو گذاشت: اینا دیگه قدیمی شدن باید بندازمشون دور. میخوای ببر. مینهو کتاب هارا یکی یکی نگاه کرد و حرفی نزد. چشمان جونگین ریز شد و گفت: هیونگ؟ خوبی؟ مینهو سرش را بالا آورد و با اخم کوچکی گفت: چطور؟
_یکم ناراحت به نظر میای. مینهو گفت: ذهنم درگیره. ناراحت نیستم. جونگین آهان ای گفت و کیسه بزرگی به مینهو داد. مینهو کتاب هارا برداشت و خداحافظی کرد. کریس برایش ادرس و روز ملاقات را فرستاده بود. فردا، پارک بزرگی نزدیک به رودخانه هان. بعد هم نوشته بود: سعی کردم نزدیک دکه باشه که راه زیادی رو نیای. مینهو نمیدانست از اینهمه مهربانی مرد چه کند. لبخندی زد و موبایلش را درون کوله اش گذاشت. به خانه که رسید، کلید را توی قفل در فرو کرد و بعد در را بست. خانه، نور کم نارنجی رنگ داشت و مینهو خسته تر از آنی بود که چراغ هارا روشن کند. کیسه و کوله اش را روی اپن گذاشت و بعد روی مبل افتاد.
کوسن زیر سرش را درست کرد و با نگاه کردن به سقف میخواست به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کند. مینهو، تصور هم نمیکرد زندگی اش یک شبه از یکنواختی بیرون بیاید. لبخند از روی لبهایش محو نمیشد. چراغ را خاموش کرد و سعی کرد بخوابد. این تکه ای از کتاب ˒روز هایی بدون یکنواختی˓ نوشته لی مینهو بود.
اضافی؟ نهه فقط میخواستم بگم تا اینجا اومدی یه لایکم بکن قربون دستت 🎀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول پین ؟
خسته نباشی
مرسیی عسلچه
خسته نباشیییییی♡♡♡☆☆☆☆
مرسیی
معرکهههههه
بوسسسس
به خودت ✨🎀💗
عالیییییی
ممرسیی