
گایز بازم اومدم با داستان جدید، این بار با همکاری دوست عزیزم سان چان ✨ بازم هم در ژانر : اکشن، معمایی امید وارم لذت ببرید 💗
زندگی منم مثل همه عادی بود درست مثل همه ی شما ها... یا شایدم من اینجور فکر میکردم چیزایی بود که ازم مخفی میشد همون چیز ها آرامش رو ازمون گرفتن اون چیزا بودن که مارو از بین بردن دوست دارین بدونین من کیم نه؟ من ویل هستم پسری که توی 14 زندگیش تغییر کرد
از زبان ویل : جشن دبیرستانم هست و من واقعا خوشحالم..! اما واقعا درک نمیکنم چرا هیچ کس از خانواده من به جشنم نیومده مادرم آرزوی دیدن همچین روزی رو داشت پدرمم ک الان 1 سالی میشه زندانه راستش به نبودنش عادت کردیم. بلاخره جشن تموم میشه و من با مترو به خونه بر میگردم در رو باز میکنم، مثل همیشه با صدای بلند گفتم : من اومدم! رفتم تو، از اینکه هیچ کس نبود تعجب کردم... روی میز نامه ای بود نامه رو باز کردم با خط عجیبی روش نوشته شده بود پدرت ساعت 9:9:9 ثانیه مرد 9 عدد مورد علاقت بود دیگه؟ بهتره از الان ازش متنفر باشی! اگر میخای این اتفاق برای مادر و خواهرت نیوفته کافیه ی خورده دست و دلباز باشی و ی مقدار پول جور کنی فعلا مقداری تایین نمیکنیم ولی بهتره ی خورده سخت کار کنی ویل. داشت یادم. میرفت بهتره پلیس از این داستان چیزی نفهمه اونا فقط باعث مرگ خواهر و مادرت میشن و کار رو خراب میکنن
همچنان از زبان ویل : نمیدونستم چه خبره! فقط اشک هام قطره قطره ریخت با خودم گفتم نه ممکن نیست پدرم مرده باشه همین امروز و همین الان میرم برای ملاقات آره با همون لباس های مدرسم از در خارج شدم و با سرعت توی اون بارون لعنتی میدویدم کل راه رو پیاده رفتم ذهنم اونقدر درگیر بود ک حتی به فکرم نرسید تاکسی بگیرم . به زندان رسیده بودم، اونجا ی ماشین حمل جنازه دیدم و مرده ای ک با پارچه روش رو پوشونده بودن به سمت اون مرده رفتم روپوش سفید رو دادم کنار و با پدرم روبه رو شدم. مردم سعی کردم منو ببرن کنار اما نمیخواستم برم کنار فقط میخاستم به اون چشم های معصوم و همیشه نگران من زل بزنم و آرزو کنم زود تر باز بشن و بگن همه ی داستان ی شوخی بوده و بر گردیم خونه و کلی بخندیم اما خیلی آرزوی غیر ممکنی بود. چون اون دیگه نفس نمیکشید بدنش اونقدر سرد بود که انگار 1 ساعته نفس نکشیده و یک گریه ای بی صدا برای من و یک خواب طولانی برای پدرم
همچنان از زبان ویل : بعد از مراسم دفن پدرم ساعت ها اونجا نشستم دوست نزاشتم تنها بمونه هوا دیگه تاریک شده بود سعی کردم باهاش کنار بیا و به خونه برگشتم، وارد خونه شدم با خودم گفتم : نمیتونم بزارم این بلا سر خواهر و مادرم بیاد نه دیگه نه واقعا تحمل همچین دردی برام سخت بود چیزای گرون قیمت رو تا صبح پیدا کردم و صبح فروختمشون یکم پول جور شد اما کم بود باید کار پاره وقت پیدا میکردم من توی ی کار خوبم اونم آشپزی هست، خواهرم وقتی با مادرم غذا درست میکرد منم. کمک میکردم به رستوران پاپی رفتم تا به عنوان آشپز منو قبول کنن.
لطفاً تو نظراتون بگید ادامه بدم یا ندم، ممنون 💖 قول میدم داستان جذاب تر از اونی که فکر میکنید بشه
لایک یادتون نره❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوسش داشتم ادامه بده
ممنون
نوشتمش بعد از زمانی که تستچی داده
میزارمش ❤️
ممنون از همهههه💖
حتما ادامه میدممم
ادامه بدع من خوشم امد میخام بقیشم بخونم 💙💙💙
عالیییی هنوز نخوندم ولی مطمعا محشرهههههههههههه به پیج منم یه سری بزن😍😍😍😍😍
عالییییییییی•-•🍓