
خب بعد از سال ها اومدم داستانو ادامه بدم و ممنون میشم دنبال کننده های داستانم بیشتر بشن و خب دیگه آخر های داستانه.
های گایز من برگشتم ادامه پارت 13 از زبان شیرویی : وارد ساختمون ک شدم مردی رو دیدم گفت : اوه ارباب جوان شما اومدید. با من به ساختمان G بیاید تا ازتون پزیرایی بشه . شوکه شدم ارباب جوان؟؟ داره درباره ی چی حرف میزنه؟؟ به هر حال باهاش رفتم تو همون جایی ک بهش میگفت ساختمان ی اتاق بزرگ بود ک ی میز گنده توش بود روشم کلی میوه و خوراکی بود. مرد گفت : از خودتون پزیرایی کنید. نگاهی به غذا ها کردم و گفتم چیزی لازم ندارم چند دقیقه تو سکوت سپری شد بعدش ی مرد از دور داد زد ارباب اومدن، همه سینه سپر کردن و تو ی ی صف وایسادن
چیزی ک دیدم ی رادیو یک طرفه قدیمی بود ک توی دست یک مرد بود و داشت به سمت ما میومد ، صدایی از پشت رادیو گفت : شیرویی؟ اسمت همینه دخترم؟ صداش آشنا بود اما تشخیص ندادم کیه. چیزی نگفتم واقعا حوصله حرف زدن نداشتم باز گفت : حرف بزن جون دوستات برات مهمه؟ پس حرف بزن. گفتم : میخای چی بگم؟ میخای بگم آه چقدر خوبه ک دوستامو زندونی کردی و خودمو چند بار تا پایه مرگ بردی لازمه بازم بگم؟ مرد گفت : صدات مثل مادرته هومم مطمئن شدم خودتی ولی باز میخام رو در رو ببینمت. بلند فریاد زدم : اصن به حرف های من توجه هم میکنی؟ مرد گفت : معلومه ک توجه میکنم ، دخترم، نگران نباش کسانی ک تورو زخمی و اذیت کردن فردا، هرجور ک تو بخای اعدام میشن . داد زدم : انقدر به من نگو دخترم، من دختر ی عوضی مثل تو نیستم بهتره اینو بفهمی.
از زبان شیرویی : خیلی خسته شده بودم، دلم میخاست همه ی اینا ی خواب باشه و بیدار شم و ببینم تو رستوران هستم و هانا داره بازی میکنه، پاور سر بچه های کوچیک رو نوازش میکنه و.. تو همین فکر ها بودم ک متوجه شدم ک مرد گفت : بیارینش، با کمال احترام فهمیدین؟ زنی پارچه ای جلوی دهنم گرفت و بیهوش شدم به هوش ک اومدم رو ی تخت توی ی ساختمون نو و تر و تمیز بودم بلند شدم و زنی گفت : متاسفم ارباب جوان مجبور بودم شما رو بیهوش کنم و به اینجا بیارم. گفتم : اههه مهم نیست شما که هرکاری بخاین میکنین. نگاهی به چهره زن کردم، انگار از کار برای اون مرد بدش میومد. باخودم گفتم فعلا نجات دوستام بعد نجات این کارکن های مرد البت اگ عمری موند.
از زبان شیرویی : قلبم تاپ تاپ میزد نمیدونم چرا اینجوری شده بودم نگاهی به منظره بیرون کردم شبیه ی ویلا بود ی ویلای لوکس و شیک بود، خیلی خیلی آشنا بود ی جورایی حس کردم تو خونمم از زن پرسیدم : اینجا کجاست؟ ام ی جورایی آشناست.. زن جواب داد : این چه حرفیه که میزنید معلومه که خونه شما هست ارباب جوان، اینجا جایی هست که شما بزرگ شدید. گفتم: چی خونه من؟ میدونین شما منو با ی خر پول اشتباه گرفتید، من همونی هستم که بین سگا بزرگ شدم همونی که نون خشک و سوپ تند و تلخ میخورد. زن گفت : مطمئن هستیم ک شما ارباب جوانید.
از زبان شیرویی : حس کردم ک زن راست میگه برای لحظه ای به کمد اتاق نگاه کردم تو اون طبقه عکس ی دختر مو سفیده چشم قرمز زشت بود خندیدم گفتم واقعا انقدر زشتم؟ اون من بودم، من. زن گفت : این عکس شماست و اون. به ادامه حرفش توجه نکردم زنی رو دیدم قد بلند و شبیه همونی ک تو رویام دیدم. صداهایی تو گوشم میپیچید صدای مامانم بود وقتی ک ی آب نبات چوبی بهم داده بود وقتی ک داشت برام قصه میگفت. وقتی ک داشت میگفت : میدونی پدر تو فرد خوبی نیست نیست گریه هاش و... و در آخر موقعی ک من رو بغل کرده بود و میخاست بکشتم میگفت : متاسفم اگه زنده بمونی فرد بدی میشی من من متاسفم باید بمیری تا زجر با پدرت بودن رو نکشی میدونی مرگ مرگ..... آزادی ماست و در آخر فریاد زد متاسفم گلوله ای سرشو شکافت پدرم این کار رو کرد و من تو آب افتادم و میان امواج به خواب رفتم.
خب امید وارم خوشتون اومده باشه و خب اگه دوست دارید بازم ادامه بدم کامنت بزارید، خیلی ممنون
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون ❤️
به زودی پارت آخرم منتشر میشه
خیلی عالی و غیرمنتظره... من خیلی وقت بود که تستچی نیومده بودم... این اولین تستی بود که خوندم... ممنون واقعا خیلی زیبا بود کمی هم غم انگیز البته 😁🌈🌈🌈🤍🤍🖤🖤
حتما ادامه میدم
بعد از تاریخی که تست چی گفته نمیشه تست گذاشت ادامه میدمش
ممنون
عالی
حتما ادامه بده