
ادامه پارت قبل داستانه ممنون منو دنبال میکنید
ادامه. پارت قبل..... از زبان ویل : بلاخره بعد از هزاران التماس قبول کردن اونجا کار کنم کارمو شروع کردم اما آشپز اونجا واقعا سخت گیر بود و ی آدم لجباز اولین چیزی ک گفت درست کنم پیتزا بود من تو پیتزا درست کردن واقعا استعداد دارم البت از نظر مادرم ازنظر سر آشپز ک غذام واقعا بد بود دستور صحیح پیتزا رو ب من داد و درست کردم چیزای دیگ ای هم بهم یاد و و تا ظهر ب چند تایی غذا دادم و راضی بودن کارم پاره وقت بود از صبح تا ظهر بود باید برای از ظهر تا شب ی کار جور میکردم، دستمزد امروزم کم بود ولی برای من همون کم میتونست خوشحالم کنه وخانوادم رو از این بدبختی نجات بده 1 ساعت هم گذشت و بلاخره ی کار برای شب هم پیدا کردم باید ی لباس عروسک گنده رو بپوشم حقوقش خیلی خوب بود پس رد نکردم بلاخره کار شبم هم تموم شد و پولی ک یک کارمند تو ی 1 ماه میگیره رو من توی یک روز گرفتم فردا باید اون پول رو تحویل میدادم...
شب بود و من روی مبل نشسته نامه ای از در تو اومد اما موقعی ک در رو باز کردم هیچ کس اونجا نبود توی نامه نوشته شده بود پول هارو بیار رستوران هوان ران ساعت 5 صبح بهتره تنها بیای جوجه با خودم. گفتم باید خانواده ام رو از بدبختی نجات بدم ساعت حدودای 4:30 بود لباسمو پوشیدم پولا رو برداشتم و به سمت در رفتم از در خارج شدم و پتی رو نوازش کردم اون اسب تنها یادگار پدرم بود همسایه ها خیلی ایراد میگرفتن بخاطر نگه داشتنش اما پدرم ب اونا گوش نمیداد. میخاستم پول خرج نکنم خب با اسبم ک نمیشد وسط خیابون رفت پس پیاده رفتم بعد از 30 دقیقه ب جایی ک گروگان ها مادرم و خواهرمو گرفته بودن رسیدم ، با صحنه ی تلخ مواجه شدم اونا مادر و خواهرم رو به عنوان خدمتکار توی مغازه ازشون کارمیکشیدند سریع دویدم تا پول رو بدم تا خانواده ام بیشتر از این سختی نکشن....
ی مرد ماسک زده جلوی راهم سبز میشه و میگه خوش اومدی پسر جون ! منتظرت بودیم! چقدر پول پیدا کردی هان؟ گفتم : به اندازه حقوق ی کارمند دولت! مرد در جواب خندید و گفت : واقعا باور کردی؟ ما ب پول احتیاجی نداریم پول فقط دلیلی واسه اعتماد ما به تو بود پسر جون ما خیلی بیشتر از اون چه ک فکر کنی پول داریم! چند قدم میاد جلو و میگه : ما کارکن میخایم، بهمون اعتماد کن تا وقتی کار کن ما باشی خانوادت ی جای لوکس و خوب زندگی میکنن بستگی به خودت داره اگرم نخای کارکن ما باشی میتونی جنازشونو ی جا خاک کنی... تصمیم با خودته پسر جون خودتو فدا کنی یا اونا بستگی ب خودت داره
الان 1 سال از اون موقع میگذره من دیگ برای اونا کار میکنم درست یادم نمیاد چیکارا تاحالا واسشون کردم فقط میدونم تو این ی سال آرامش نداشتم حداقل خواهرم و مادرم داشتن حدقل.... مایک میاد تو (یکی از دوستاش توی همون سازمانی ک خواهر و مادرشو گرفتن ) (_ ویل ፧ +مایک ) _آم مایک اومدی؟ + درسته برات خبر آوردم! _چ خبری؟ +خانوادت میخان ببیننت و اجازه داده شده! _ واقعا خوش حالم کردی! _میرم تا ببینمشون منو با ماشین میبرن جایی ک زندگی میکنن اونجا سر سبز و رویایی هست. مادرم دل نگران و خواهرم منتظرم بودن دلم میخاست بر گردم اما دیگ نمیتونستم... بر میگردوننم ب همون خرابه ای ک کار میکنیم باز مأموریت جدید دارم ب مایک میگم : اینبار دیگ چیه؟ دزدی؟ + آه نه باید بریم ی یارو رو تا ی جایی همراهی کنیم _ هوم ک اینطور محافظت سخت شد ک... + همینه ک هست زود آماده شو بریم _ هوم باشه ولی اگ خاست بمیره تو میپری جلوش ن من + باشه باشه تو فقط بیا
مثل همیشه ماسک هامونو میزنیم و اصلحه هارو بر میداریم میریم به هرکی بگم من ی بچه ی 15 سالم ک اصلحه داره و با یک باند خلافکار کار میکنه خندش میگیره اما واقعا یک بچه ی 15 سالم ک اینکار رو میکنه و چاره ای نداره در اصل خیلی از ماها مثل مایک و من چاره ی نداریم حرکت میکنیم ب سمت ی ویلا _مایک میگم طرف چی کارست؟ + نمیدونم هرچی هست ویلاش بد جور بزرگه _ اوهوم بلاخره میرسیم و ی مرد با کا و شلوار میاد با بادیگارد هاش و اون هارو تا ی سالن میبریم اما دقیقا دم در سالن ب مرد شلیک میشه و یکی از دوستان من و مایک نجاتش میده در عوض خودش میمیره یعنی حکم مرگ خانوادش رو با دست امضاء میکنه. من هرگز نمیخام اینطور بمیرم مایک ک انگار ذهن خوانی کرده سر تکون میده و بعد بر میگردیم به همون لنگرگاه خودمون و جنازه مرد رو میندازیم تو دریا بدون مراسم یا چیزی مرگ و میر زیاده نمیتونیم کاری جز این بکنیم
از زبان مایک : حس میکردم ویل یکم احساس بدی از این اتفاق ها داره و درکش میکردم البته دیگه تصمیم با ما نیست و به حال کسایی ک راحت و عادی زندگی میکنن حسرت میخوریم ، برای ویل ی کتاب میبرم بخونه اون عاشق کتاب ها هست (مثل خودمه =-= ) ویل روی صندلی چوبی توی اتاقش نشسته بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد بر میگرده به من میگه : اینم از امکانات و منظره ای ک هر روز میبینیم! دود شهر و ی لنگرگاه کهنه دیگ هیچی واقعا عالیه! به حرفش میخندم و میگم : آره خیلی عالیه، دوست داری کتاب بخونی؟ سرشو تکون میوه و کتاب جدیدمو بهش میدم تا بخونه خودمم کنارش روی تخت دراز میکشم میدونی ویل درک میکنم خیلی خسته ای اما حق نداری انقدر بی احساس باشی کتاب مورد علاقم رو دادما تازه اگه بچه خوبی میبودی برات قهوه هم میوردم! بهم میخنده و میگه ببخش و قهوه میارم تا بخوریم قهوه های داغ من یکی از بهترین قهوه های دنیا هست مطمئنم اگه زندگیم به این روز نمی افتاد ی کافه عالی میزدم...
به زودی پارت بعد رو میزارم 💖
لایک و کامنت فراموش نشه منتظرمون باشین کیوتا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هام گایز ب دلیل امتحاناتم ک شروع شده
پارت های جدید یکم دیر تر مینویسم
عالی بود 👏
ممنونننن
جالبه ادامه بده💗💗
میشه این تستم👈 Mina VS SHAMIM انجام بدی مرسی🤍
ممنون باشه حتما