
السلام علیک ایهاالناس 😂😂 خب بریم سراغ پارت جدید💚 راستی بچه ها این قسمت قراره پیچیده شه...اخه ما هم قراره میکسا رو توی بعد روح و جسمش داشته باشیم هم وینا رو....🙂💚 خب حالا برید 😐
《1》از دید وینا◀️صبح زود از خواب پا شدم ....اول دست و صورتم رو شستم بعد غذا خوردم...و وقتی غذا خوردن تموم شد از جسمم خارج شدم....الان وارد دنیای فراجسمی شدم درحالی که جسمم داره خیلی طبیعی به زندگیش توی خونه ادامه میده....از خونه خارج شدم ک رفتم به دنیای فراجسمی و وارد محل کار ماگنولیا شدم....سایه و مارگریت اونجا بودن....سلام کردم و گفتم(واسه تاخیر متاسفم)ماگنولیا گفت(مشکل نداره....سایه....کارت رو انجام دادی طبق نقشه....؟؟؟)سایه سرش رو به نشانه آره تکون داد و گفت(دیروز در حالت فراجسمی بهش پیغامم رو رسوندم و گفتم واسه انتقام میبینمش )(خب پس...میریم سر عملیات...همتون مراقب باشید....مخصوصا تو ویکتم)(چرا من😐😐😐؟)(تازه کاری خب🙂🙂)(😡😡😡)بعد به همه نگاه کرد و گفت(خب برید و منم باهاتون در تماس هستم)رفتیم سمت در که ماگنولیا گفت(راستی...حواستون باشه مشکوک نزنید...هیچکس از پایگاه و این دنیا از عملیات شما خبر نداره.)پرسیدم(اهان...پس عملیات مخفیمون هست😍😍بریم بترکونیم)⏺
《2》از دید جسم وینا ◀️رسیدم مدرسه...و برخلاف همیشه خیلی کم انرژی بودم...اولین کسی که اومد سمتم نیلرام بود (سلام وینا جونم😍)(سلام خوشگل خانم...چی میکنی)(ممنون خوبم...ولی...میگمان....چرا بیحالی؟؟)دستم رو گذاشتم رو دستم نمیدونم....چرا خیلی خسته ام....!!!!!گفتم(چیزی نیست...شب خوب نخوابیدم به احتمال زیاد)(احتمال زیاد🤨)(ول کن اصلا😂😂😂)(باش)که در کلاس باز شد و....⏺
《3》از دید جسم میکسا◀️پَکَر بودم...هم واسه اتفاقی که واسه آدریانوس افتاده...هم نمیدونم چرا خیلی احساس خستگی میکنم....😩😩😩....رسیدم و در کلاس رو باز کردم...و اول بسم الله اونی که نظرش جلب شد وینا بود....احتمالا اونم خبر داشت....اره دیگه یادم رفت دیروز خودش فهمید....سرم رو پایین گرفتم تا به چشم کسی نگاه نکنم...مصکب مرگش من بودم؟؟؟؟یعنی به خاطر اطمینان از صحت هویت شناسی میخواستن از اون حرف بکشن....اره دیگه هر چی باشه همکلاسی و رفیق صمیمیم بود....مطئنا میرفتن پیشش...ولی صبر کن!!!و کیفم رو گذاشتم روی صندلی و سر جام ایستادم....اروم گفتم(چرا با مامانم کاری نداشتن؟؟؟)
《4》نشستم روی صندلیم درحالی که خیلی اعصابم آشفته بود....⏺از دید روح میکسا◀️با این وضعیت آشفته ای که جسمم داره و ذهنم درگیره....نمیتونم زیاد دووم بیارم باید حداکثر سرعتمون رو بریزیم بیرون....رفتم توی موقعیت...کسی نبود....به دیوار تکیه دادم....که.....یه چاقو به سمتم پرتاب شد...دقیق به سمت چشم چپم....چاقو رو گرفتم.....وارد صحنه شد(آه....من آخر نفهمیدم...تو با این کلاه شنلی که همیشه رو سرت داری....چطوری میتونی از صورتت و خودت محافظت کنی...مثلا الان از کجا فهمیدی من به سمتت چاقو پرت کردم؟؟؟)چاقو رو گرفتم پایین....(چرا؟؟؟هدف تو من بودم...چرا آدریانوس رو کشتی؟؟؟)و بعد صاف ایستادم..گفت(من که گفتم دوست دارم مرگ و عذاب دیدن تو رو ببینم...چرا اینقدر اذیت میکنی؟؟؟😂😂😂😏)(پس اینطور...)و به سمتش حمله ور شدم...
《5》گفتم(نمیزارم قصر در بری)⏺از دید روح وینا◀️سایه و اون یارو اصلا نمیدونم خانمه یا آقا...با هم گلاویز شدن...حالا نوبت من و ماگنولیاست...ماگنولیا نشست روی زمین و گفت(حواست باشه به سایه..اینقدر سرگرمش کن تا وقت لازم رو واسه از پا در آوردنش داشته باشم...)(اخه چرا عملا بیهوشش نمیکنیم؟؟؟)(اون حاوی یه قدرته که......بابا بیخیال....بعدا بهت میگم،برو..)(😶😶چشم) (حواست باشه لمست نکنه)(😶😶😶چرا؟؟؟)(ای خدا🤬)(اهان چشم😶😶)و رفتم...وقتی رسیدم دیدم داره سعی میکنه با خنجرش بزنه قلب اون ....که من اسلحه ام رو درآوردم(بیخیال...منو هم حساب کن😑😑😑)و حمله کردم......⏺
《6》از دید راوی◀️ماگنولیا با ذهنش به ذهن اون مهاجم حمله ور شد تا بتونه با بازی کردن مغزش اونو بیهوش کنه.....سایه و وینا هم درحال مبارزه بودن
《7》از دید وینا◀️قرار بود ماگنولیا خیلی ظریف کارش رو بکونه....ولی نتونست 😑😑😑😐😐😐😶😶داشتیم میجنگیدیم که یه لحظه ایستاد سرجاش.....و دستش رو گذاشت رو سرش گفتم(گند...)اون یارو شروع کرد به حرف زدن...خانم بود(فکر کردین خیلی زرنگین؟؟؟)و یه هو خیلی سریع به سایه حمله ور شد و از گردنش گرفتش به سمت من و خنجرش رو روی گلوش گذاشت.خنده ام گرفت(واقعا؟؟؟)گفت(نه..)دست سایه رو محکم گرفت...و دستش رو برد سمت کلاه سایه....قیافه من😶😶سایه داد زد(نه ویکتم !!!نگاه نکن)دستم رو گذاشتم رو چشام...که یه دردی رو ناحیه گردنم...حس کردم😖😖😖
《8》چسبیدم به دیوار...صدای سایه بلند شد(چی کار کردی...🤬🤬🤬)چشام بسته بود....در حالی که تکیه داده بودم داشتم فکر میکردم...دستم رو گردنم بود...داشت خون میرفت....صاف ایستادم....و گفتم(پس اینطور...)اسلحه ام رو سفتر گرفتم و گفتم(بسته دیگه)سرم رو گرفتم بالا و چشام رو باز کردم....سایه و اون خانم ترسیدن....خانمه گفت(یعنی چی...چشات چرا بنفش شدن😳😳😳؟؟؟؟؟)و حمله ور شدم.....⏺از دید نیلرام ◀️وینا پای تخته بود...نمیدونم ....حالش عجیب بود....یه هو گچ از دستش افتاد روی زمین....یه جور عجیبی رفتار میکرد....به قدری عجیب که دبیر ریاضی گفت(وینا!!!!سوال رو بلد نیستی؟؟؟)وینا دستش رو به سمت گردنش حرکت داد و گذاشت رو گردنش.....داشتم نگران میشدم...😨😨😨....وینا افتاد روی زمین....بلند شدم و متحیر گفتم(وینا!!!!چی شد ؟؟؟)دویدم سمتش...همه خشکشون زده بود....رفتم و سرش رو چرخوندم سمت خودم....😰😰😰(خانم!!!خانم!!!گردنش داره خون میاد!!!!)دبیر وحشتزده اومد سمتم(چی میگی؟؟؟اون که الان جلوی تخته حالش خوب بود!!!!)(نمیدونم ولی تازه داره خون میاد....از جای زخمش معلومه....)دبیر که داشت سکته میکرد داد زد(همه آروم باشید چیزی نیست)ولی پاهاش داشت میلرزید....من گفتم الان میوفته زمین.....😐😐😐.....دبیر به آمبولانس و مدیر زنگ زد.
💘💘💘💘💘💘
《9》بای ⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی بدی😭 بد جایی کات کردی 😭
ولی عالی بود 😭
به داستان منم سر یزن😭
ای وای🥺🥺ناراحت نشو دیگه🙏🙏
باشه حتما سر میزنم