(Vampire Girl )به دختر زیبای روسیه تغیر یافت

الیس خدمتکارمون در رو باز کرد که یهو مرینت داشت گلدون یخی که درست کرده بود و نگاه می کرد.مرینت:وقتی اونا رو دیدم گلدون از دستم افتاد. و شکست.آملی:چی شه دخترم.مرینت:متاسفم مامان و بابا ی عزیزم ولی من باید همراه گرگینه ها برم(توجه ادرین خونشونه و ماجرا رو براشون تعریف کرده)مایکل:نه نه چرا باید بری؟مرینت:چون اگه نرم یک جنگ شروع می شه و خون اشام ها نسل شون از بین میره.املی:باشه دخترم ولی مواظب خودت باش.مرینت:قول میدم بعد همو بغل کردیم.خداحافظ همگی.بعدش تبدیل به گرگ شدمو همراهشون رفتم. وقتی رسیدم‌ چند تا گرگینه که فکر کنم نگهبان بودن منو به داخل راهنمایی کردنو وقتی رسیدم به خودم تبدیل شدمو به سمت اتاق پدر و مادرم رفتم وقتی در رو باز کردن خیلی سرد باهاشون رفتار کردم.مامان:اوه سلام دخترم.مرینت:سلام مادر.(اسم مادر مرینت مارگریت و اسم پدرش جین هست)جین:خیلی جدی گفتم.مشکلی پیش اومده؟جاسوسان ما خبر دادن به شما اسیب دیدید.مرینت:خیر متاسفم که نا امیدتون می کنم ولی چنین نیست و تنها مشکلی که دارم اینکه

اسیب روحی دیدم و می خوام به اتاقم برم.مارگریت:باشه حتما.مرینت:ممنون.فقط یه سوال داشتم.جین:بپرس عزیزم.مرینت:اتاق من چه جور مدلی داره و چه رنگی هستش.چون من داخل خوانواده قبلیم یک اتاق زیبا داشتم.مارگریت:اتاق شما برگرفته از رنگ های:مشکی،قهوهای،سرمه ای هستش.مرینت:اهان ممنون و رفتم سمت اتاقم وقتی رسیدم حتی از اونی که تصور می کردم بدتر بود.پس با استفاده از قدرت اب که منجمدش کردم یا همون یخ دور تا دور اونجا رو پوشوندم .بعد با استفاده از قدرت صاعقه یخوره

اتاقمو روشن کردم و با استفاده از قدرت طبیعت مقداری گل و روی سقف و زمین گزاشتم و یه استخون اونجا بود از فالی پرسیدم:فالی نظرت چیه با اون استخون سگ هاسگی که که گینه ها اونو خوردن اون توله سگ قشنگ رو زنده کنم.؟فالی:به نظر من فکر خیلی خوبیه.مرینت:پس باشه و با استفاده از قدرت زنده کردنم اون توله سگ هاسکی رو زنده کردم.یه هاسگی سفید طوسی با چشمای آبی بود و خیلی قشگ بود به محضه دیدنش اونو بغل کردم بنده خدا داشت خفه می شد. خلاصه خوابیدم.که باصدای:عزیزم عزیزم پاشو پاشو.مرینت:چیه چیکارم دارید.تا چشمامم باز کردم خشکم زد.مادر شما بودید ببخشید.مارگریت:اشکال نداره .راستی اتاقت چقد قشنگ شده خودت اینکارو کری؟مرینت:باسردی جواب دادم:

بله.مارگریت:از رفتار مرینت تعجب کردم طبق گفته آملی و مایکل مرینت دختر خون گرمو مهربونیه.ولی اون خیلی سرد باهام رفتار میکنه.شاید بهتره ماریا خواهر دوقلوشو بفرستم.ماریا ماریا.ماریا:بله مامان کارم داشتید؟مارگریت:بله عزیزم بهتره بری پیش مرینت خیلی سرد رفتار می کنه.ماریا:یه فکر خوب دارم.مرینت:بهتره فرار کنم و برم پیش ادرین زندگی کنم .شماره ادرینو گرفتم:ادرین:سلام ع☆ش☆ق☆م خوبی؟مرینت:ممنون خوبم مرسی و بعد زدم زیر ‌گریه.ادرین اگه می شه من بیام بهم زندگی کنیم کاش هیچ وقت قدرت نمی گرفتم ولی پیش پدر و مادر قبلیم زندگی میکردم.ادرین اگه می شه بیا اینجا.ادین :اگه بالکنتو نگاه کنی منو می بینی.مرینت:ادرین ممنون که اومدی.ادرین:

مرینت می خوای با حالت قهرمانی بریم دور دور.مرینت:اره.ادرین:پس بزن بریم. ماریا:رفتم تا برای مرینت پنکیک شکلاتی درست کنم وقتی می خواستم برم اتاقش هر چقدر در زدم جواب نداد وقتی درو باز کردم با یه صحنه رویایی روبرو شدم اتاقی از یخو گل و صاعقه بود ولی مرینت داخل اتاق نبود شاید فرار کرده.مامان بابا مرینت نیست.مارگریت:مطمعینی عزیزم؟ ماریا:بله مامان شاید شاید هم فر..ا..ر کرده؟جین:این امکان نداره اگه فرار کرده باشه بای تنبیه بشه.بیا بریم اتاقو ببینیم.مرینت:ادرین شاید اونا از حظور من در بیرون اطلاع شده باشن من سریع می رم .ادرین:خداحافظ مای لیدی.مرینت:خدافظ باگو بوی.سریع رسیدم و به حالت عادی برگشتم و به فالی و پلگ گفتم برن قایم شن.منم داشتم گلدون یخی برای اتاقم درست می کردم که دوستان صفحه بعد چالشه

چالش:شماهم وقتی چیزای ترسناک می خونید،شب خوابتون نمیبره بعد قول می دید دیگه چیزای ترسانک نخونید بعد دقیقا فرداش یه چیز ترسناک دیگه می خونید یا فقط من این مشکلو دارم.🤪🤪🤪😑