عشق شاد ۲

نظر فراموش نشه 💛

توی یه صفینه هستم 😱 فضا خیلی ترسناک بود همه چیز عجیب بود ، هیچکی هم نبود دور و برم 😖😣 پاشدم که درد شدیدی احساس کردم ، با اون ضربه ی اون پسره آسیب شدیدی دیده بودم ، آخه اون چرا اینکارو کرد ؟ اون منو آورد؟ اصلا چجوری اومدم اینجا 😣😖😔 خواستم به کفشدوزک تبدیل بشم و گفتم 🐞 تیکی ، دختر کفشدوزکی آماده 🐞 تبدیل شدم و یویومو گرفتم جلوی صورتم که اکسیژن داشته باشم و رفتم از صفینه تو فضا ...

یهو به محض خروجم از صفینه تلپورت شدم توی همون کوچه 😣😣😱😱 یعنی چییی داشتم دیوونه میشدم. ولی با خودم سری فرار کردم سمت خونه . نفس نفسم صداش همه جارو برداشته بود تا رسیدم به خونه . درو باز کردم و به مامان و بابام سلام دادم . مرینت : سلام مامی ، سلام ، بابا جون تام : سلام دختر قشنگممم کجا بودی نگرانت شدیممم ، عزیزم دیدی گفتم بر میگرده 😉 . سابین : واااای دخترررم کجا بودی چرا انقدر مارو نگران میکنی 😖 . سابین مرینت رو محکم بغل کرد.

مرینت : رفتم بالا تو اتاقم ، نگاه به عکس های آدرین کردم 💔🥺 خیلی دلم گرفته بود ، نیاز به یکی داشتم که منو دلداری بده ، باهاش درد و دل کنم . آدرین : به عکسای لیدیباگ نگاه میکردم ، چی میشد یه بارم که شده ببینم که میگه دوستت دارم 💔🖤 .

🎛 ۲۴ ساعت بعد ۶ صبح از زبان آدرین

خسته از این دنیا لباسام رو پوشیدم و به پلگ یه کممبر دادم رفتم مدرسه ... تو راه مرینت و دیدم که خیلی حالش گرفته بود ، دونه دونه از چشماش اشک میریخت ، بی صدا خون گریه میکرد و بی صدا راه میرفت و بی صدا تو خودش بود .

رفتم جلو و ...