7 اسلاید پست توسط: Chandler انتشار: 5 ماه پیش 159 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
《...حرف دلمان را نزدیم و زمانی این کار را کردیم، که دیگر دیر شده بود...xxtx》
{این داستان از این به بعد از زبان راوی/نویسنده گفته میشود}
{قبل از شروع،دفتر رئیس بزرگ}...رئیس بزرگ عصبانی تر از همیشه بود.نقشه اش،سرمایه اش و زندگی اش همه و همه در معرض خطر قرار داشت.مشاورش هم اورا ناامید کرده بود! و سعی در درست کردن اوضاع داشت.ادوارد:ق.قربان!. ما با باستان شناسان خبره ای صحبت کردیم و اونا از روی کنده کاری ها و نقش های غار حدسی زدن. Entj(رئیس بزرگ):خب؟ میشنوم! ادوارد با صدایی لرزان گفت:شما به ۱۶ نفر از بهترین های خودشون در جهان نیاز دارید!.اونایی که بیشترین تطابق رو با شخصیت شون دارن!.و قدرت هایی هم...رئیس بزرگ توی حرف ادوارد پرید و گفت:باشه باشه!. فهمیدم!..پیداشون کن! ادوارد لبخندی پیروز مندانه زد و گفت:همونطور که گفتم، من به درد تون میخورم!..اونا رو پیدا کردیم پرونده هاشون روی میزتونه!...entj که بعد مدت ها لبخندی شوم روی لبش نقش بسته بود گفت:عالیه! کارتو خوب انجام دادی!. مرحله ی اول نقشه اینه، برو در مورد شون تحقیق کن و هر کدوم شونو بکشون پای پرواز،وقتی این کارو کردی،مرحله ی دوم نقشه رو که بشخصه دوسش دارم واست تعریف میکنم!! ادوارد:چ.چشم رئیس!
{زمان حال،بالای درختی عظیم}..intj: از ارتفاع متنفرم! تُف تو ارتفاع!...entp:داداش تو هنوز قبول نکردی از ارتفاع میترسی!؟.. intj:دیگه هیج وقت و هرگز منو داداش صدا نکن!.estj:ینی واقعا مشکلت با قسمت داداشش بود!؟بدبخت شدیم intj از دست رفت!..istj:نظرتونه یکم کمتر سرو صدا کنید؟! مثلا در حال فراریم!...esfp:چه هیجان انگیز! همیشه دوست داشتم فرار کنم!...entj:خب همینو کم داشتیم! خدایا چه گناهی کردم من!؟...enfj که جلوتر تر از همه در حال حرکت بود ناگهان از حرکت ایستاد و گفت:بچه ها؟...فک کنم باید بدوییم! و سرباز های الفی را که از دور به آنها نزدیک میشدند همه به سرعت به سوی مرکز درخت دویدند و به آسانسور عظیم رسیدند و با آن به پایین درخت بزرگ رفتند..isfp:دخل مون اومد!! Istp چشمانش را بست و سعی کرد تا سلاحی برای خود احضار کند، و بقیه ی افراد سلاح هایشان را بالا گرفتند و آماده ی نبرد شدند. Istp تفنگی احضار کرد که بعد از شلیک ب الف ها آنها را ناپدید میکرد. intp:نمیخوام تیر اندازی تو زیر سوال ببرم اما سلاح تو جوری طراحی کن که بدونی اونا رو کجا میفرستی که اگر به یکی از ما خورد بتونیم برگردونیمش! istp:فکر خوبیه! و سلاحش را طوری طراحی کرد که به هرکس شلیک کند آن شخص بیهوش به یکی از شاخه های درخت بسته شود!...esfj:میگم،istp، از اولش نمیتونستی ی تفنگ معمولی احضار کنی انقد کارت سخت نشه؟...istp:نه نه نه نه نه نه نه...esfj:باشه داداش غلط کردم!...سربازان در حال نزدیک شدن بودند و بعد از یک دقیقه نبرد آغاز شده بود!
نبرد هرکس دیدنی بود! کارِ estp با شمشیر حرف نداشت!..هیچ کس به اندازه ی istj در تیر اندازی تبحر نداشت!...intj با هماهنگی هرچه تمام تر سربازان را گول میزد! لحظه ای غیب میشد و لحظه ای بعد سلاح های سرباز ها از بدن او رد میشدند! اما به او برخورد نمیکردند!... سلاح istp عالی کار میکرد اما او از این روش خسته شد و دو m16 احضار کرد و دیوانه وار به الف ها شلیک میکرد...enfj با تیر و کمان خود از دور مراقب همه بود تا وقتی هر الف بیش از حد به آنها نزدیک میشد و یکی از دوستانش هواسش به مبارزه ی خودش بود اورا نجات دهد...مبارزه سرعتی و سریع بود و باران هنوز هم میبارید! و کار هرکس سخت شده بود.در آن هیاهو ناگهان estjبالای تخته سنگی بزرگ رفت و دستش را روی دستبند اسلوموشن کننده ش گذاشت و سرعت تمام ارتش الف هارا آهسته کرد. estj : تا میتونید ناکار شون کنید خیلی نمیتونم نگه شون دارم!...همه از این فرصت به خوبی استفاده میکردند و...موجودی به نام entp بین سرباز ها سرخوشانه میرقصید و هرزگاهی یکی از آنهارا میک*شت..اما همه به کار های او عادت داشتند و کار خودشان را میکردند..
همه چیز خوب بود تا زمانی که infj به سرعت نور به آنها پیوست و همه enfp را روی دستانش دیدند و همین هواس پرتی بزرگ کافی بود تا estj کنترل قدرتش را از دست بدهد و سربازان دوباره با خشم بیشتر به آنها حمله کنند.isfj برای نجات enfp به سوی او دوید اما الف های شرور جلوی اورا گرفتند و او وادار به مبارزه شد وestp هم به کمک او شتافت.اما هیچ کس جلودار intj نبود و او با سرعت به سوی infjو enfp دوید. intj نفس نفس میزد و بعد از چند ثانیه گفت:چه اتفاقی افتادهinfj!؟..infjکه هنوزenfp را در بغلش نگه داشته بود و شوکه تر از هر زمان دیگری بود گفت:وقتی رفتم به محل احتمالی enfp، زخمی روی زمین پیداش کردم،هنوز زندهست ولی به سختی!.. و سپس اورا روی زمین گذاشت. intj کنارenfp روی زمین نشست و گفت: من مواظب شم برو معجون شفا بخش و از isfj بگیر و بیا! Infj: اما... intj فریاد زد: فقط برو! و سر enfp را روی پایش گذاشت. Intp که آنطرف با شمشیر جدیدش میجنگید لحظه ای غفلت کرد و سلاح عجیب الف ها که چوبی براق بود به او برخورد کرد! اما هیچ اتفاقی نیوفتاد! الف ها بیشتر از او تعجب کرده بودند و یکی از آنها گفت:الان باید پودر میشدی!...intp با خودش گفت:جادو روی من اثر نداره! و با قدرت آنها را از بین برد!
و در بین آن هیاهو اتفاقی افتاد. entp به سوی istp رفت و گفت:این نامردیه!..منم شمشیر دوطرفه میخوام!..istp:بچه برو دم در خونه ی خودتون بازی کن عه!...entp خنجرش را روی زمین پرت کرد و فریاد زد:نمیشه!مگه من چیم کمتر از estp عه؟ اون از این شمشیر خفنا داشته باشه بعد من عینک؟ مگه اومدم میوه بخورم ک این چاقو ی میوه خوری رو دادید بهم!؟همه بلا استثنا به entp خیره شده بودند و الف ها از حماقت او سر درنمیآوردند!entp:چیه ؟ اینطوری نگام نکنید من حق دارم که شکایت خودمو بیان کنم! entj:اعتراض دارم!.. entp:اعتراض وارد نیست خانوم نسبتا محترم🤡 یکی از الف ها گفت:چرا وارده بگو.. entj:با تشکر از الف مهربون!...entp تو در حد یه شمشیر نیستی زر نزن! الف ها برای entj دست زدند.estj از آنطرف فریاد زد: خدا از دهنت بشنوه! این در حد هیچی نیست! entp:من نبودم همه تون خوراک الف ها میشدید!عاااا🤡😛...یکی از الف ها گفت:آهااای! ما مگه آشغال خوریم! و به شخص شخیص entp اشاره کرد.istp:دستمو ببوس برات احضار میکنم. entp با لبخندی شرورانه گفت:اگه بهم سلاح ندی به همه میگم از وقتی اومدیم داری با خودت کلنجار میری تا بری و حستو به entj بگی!و ازش بخوای که.. Istp:باشه ببند! و سلاح را احضار کرد و ادامه داد:فقط..از جلو چشام خفه شو!..entp شمشیرش را مثل کاپ قهرمانی بالا گرفت و شروع به رقصیدن کرد و برای همه بخصوص entj و estj رجز میخواند!...entp:عاا بسوزید بسوزید، دیدید لایقش بودم؟ ناگهان رهبر الف ها فریاد زد:قبل از شروع دوباره ی نبرد...حداقل بزارید این یکی رو ساقط کنم همه مون راحت میشیم! به شرط امتحان! estj:تا من هستم چرا تو ساقطش کنی!؟ و رهبر الف ها گفت :خیلی خب حملههه! و نبرد دوباره شدت گرفت..
infj که از شدت استرس کاملا فراموش کرده بود که میتواند تله پورت کند،به سوی isfj میدوید و بلاخره به او رسید و نفس زنان گفت:م.م.معجون شفا بخش!..isfj:بیا بگیرش،مواضب باش نیوفته !infj معجون را گرفت و گفت:حتما و ممنون!..و به سویenfpو intj دوید.intj همانطور که صورت رنگ پریده ی enfp را نوازش میکرد گفت:چقد ساکتی، اکثر مواقع آرزو میکردم کاش دو دقیقه آروم بگیری ولی الآن میگم اشتباه میکردم!ی حرفی هست،که خیلی وقته میخوام بهت بزنم،ولی میترسیدم که عکس العمل خوبی نداشته باشی پس جرعت گفتنشو نداشتم!..ولی الان دارم!...من...من دوسِت-.. ناگهان infj با معجون شفا بخش از راه میرسد و میگوید:گرفتمش! و کنار آنها، میشیند و چند قطره از معجون را در دهان enfp میریزد اماenfp تکان نمیخورد!intjکه نگرانی اش اوج گرفته بود گفت:چرا اثر نکرد!..infj:ببین نبض داره!؟.. intj: آره! و لحظه ای بعد enfp چشمانش را باز میکند و میگوید:من ،من مُردم؟... intj بی اراده اورا در آغوش میکشد..enfp: آره مُردم! تو بهشتم الان! infj میخندد و میگوید: نه بابا زنده ای! ولی امید وارم همه مون زنده بمونیم! ی نقشه لازم داریم تا الف هارو شکست بدیم! اونا خیلی زیادن! enfp:من ی نقشه دارم!...
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
28 لایک
عااااا
الان که فکر میکنم
هم جشن
هم پارت بعدی
پارت بعدیو فردا مینویسم...جشنم وقت شد میگیرم...دیگه چی میخوای پسرم؟!🤡🤧
پارت بعد چی شد؟
امروز فردا مینویسمش
وای چقدر خوببببب بوددددد🤩🤩🤩 entp عالیه😂😂
مرسییی...♡
از اونجایی ک entp اطرافم زیاده خوب میشناسمشون!🤡😂
عالی بودددددددددد
♡♡♡
پارت جدیدددددد
هورااااااااا
ببین کی پارت داده
عالی بود پارت بعد
عالییییییییییییییییییییییییی
تا پارت بعد نبینیم اروم نمیگیگیریم!!
زود مینویسم فقط امیدوارم مث این اینطور برای منتشر شدنش صاف نشم 🤡💔