
خب بفرمایید حرفی ندارم بابته چرت بودنشم معذرت...
چشاشو باز کرد و دستمو با دستش گرفت و گفت: داری چیکار میکنی؟ میا: هی..هی..هیچی داشتم پتو رو مینداختم روت. پسرماه: اوکی من باید برم بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم و با اعصبانیت اونجا رو ترک کرد. میا: ص..ص..صبر کن ولی دیگه دیر شده بود اون رفت. از زبان میا: من نباید اون کارو میکردم من اونو ناراحت کردم😔
هعی برم بقیه اش رو تمیز کنم. کاره زیادی نمونده بود یه دستمال برداشتم تا خاک های روی وسایل رو تمیز کنم ولی چشمم به گوشه دستمال افتاد اون همون دستمالی بود که پسر ماه بهم داد اونو گذاشتم کنار و یه دستمال دیگه برداشتم و تمیز کردم.یک ساعت بعد. آخیش بلاخره تموم شد😥 نشستم یه گوشه تا خستگی در کنم دستمال پسر ماه رو برداشتم و بهش نگاه میکردم ک..ک..ک..💤خوابش میبره😂.
از زبان پسرماه: یه گوشه نشستم تا خستگی در کنم که خوابم برد وقتی چشامو باز کردم دیدم میا می خواد ماسکمو برداره خوشبختانه به موقع بیدارشدم و جلوشو گرفتم اعصبانی بودم پس جند کلمه بیشتر باهاش حرف نزدم و از اونجا رفتم. یه نیم ساعت بعد نظرش عوض میشه دوباره برمیگرده پیش میا ولی میبینه میا با دستمال اون خوابش برده اونم یه پتو میندازه روش و میشینه رو به روش و بهش نگاه میکنه.
چند ساعت بعد. پسرماه متوجه میشه که داره صبح میشه و باید بره خونه پس یه یاد داشت روی اون دستمال مینویسه و میره. میا: وای صبح شده پاشم برم دنبال کارام هان؟ این چیه؟ روی دستمال نوشته. دستمال نوشته بود بابت دیشب معذرت می خوام که ناراحتت کردم و رفتم امشب دوباره میام تا باهام حرف بزنیم چون من همیشه شبا هستم. خوندن این یاد داشت میا چشماش برقی زد و با خوشحالی رفتم تا به کاراش برسه.
بعد از اینکه صبحانه تموم شد مادر خونده به میا گفت بیا میز و جمع کن میا شروع به جمع کردن میز کرد و هعی بشقابارو میبرد و میومد تا بقزه رو ببره آقای لوکاس هم (لوکاس ناپدری میاست) که از این وضعیت خوشحال نبود پاشد رفت بیرون و تو کافه نزدیک خونه با چند نفر حرف میزد تا یه کمک دست واسه میا پیدا کنه.
از زبان آقای لوکاس: میا زیادی کار میکنه اگه یه کمک دست واسش پیدا کنم اوضاع بهتر میشه. الان داره با صاحب کافه حرف میزنه لوکاس: آقای مارتین شما کسی رو سراغ ندارین که بخواد تو خونه کار کنه یا به این کار نیار داشته باشه؟. مارتین: نه متاسفانه ولی اگه کسی رو پیدا کردم حتما بهتون خبر میدم. لوکاس: ممنون. می خواست بره که یه دختری گفت ببخشید من میتونم کار کنم؟
لوکاس: البته اسمت چیه تو چند سالته کجا زندگی میکنی خانوادت چی؟؟؟. الیزا هستم ۱۶سالمه خانواده ای ندارم تو پرورشگاه بزرگ شدم و دنبال کار میگشتم که حرفاتون رو شنیدم. لوکاس: باشه من جای خواب هم بهت میدم از امروز میتونی کارتو شروع کنی. الیزا: خیلی خیلی ازتون ممنونم. لوکاس خواهش میکنم بیا بریم تا خونه مون رو بهت نشون بدم.
الیزا: چشم. از زبان ویل: بعد از اینکه از اون دختر خدافظی کردم برگشتم خونه مادر مثل همیشه در باز کرد و سلام کرد منم سلام کردم می خواستم برم تو اتاقم که دیدم مادر داره البومای قدیمی رو نگاه میکنه و روی عکس یه دختر بچه گریه میکنه کنجکاو شدم رفتم و پرسیدم مادر چرا گریه میکنی؟ اونی که تو عکسه کیه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارررت بعد بزار
زیبا بود مثل چشمات
به زیباییت