5 اسلاید پست توسط: Mariana انتشار: 10 ماه پیش 161 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اگر پارت ۷ منتشر نشده با نخوندید این رو نخونید...
(فلش بک به ۱۱ سال پیش) نویسنده: پسرک ۵ سال تو آغوش مادرش فشرده شد. مادرش با لبخند گفت:(نترس پسرم!) و پسرک را به دست مردی بزرگ داد. مرد پسرک را داخل دستگاه گذاشت. شکنجه های بب وقفه برای گرفتن کمی از موهبت آن پسر...چطور مادرش اجازه می داد؟ پسر مو سفیدی کارت های پاسورش را به دست دیگرش داد و از پسر مو نازنجی داخل دستگاه پرسید:(چرا اینجایی؟) پسر مو نارنجی فقط گریه می کرد. پسر مو مشکی از آن طرف داد زد:(نیکولای او یک آزمایش برای پس گرفتن موهبت توئه! بهش نزدیک نشو!) پسر مو سفید زمزمه کرد:( اما فئودور! دیگران نباید بخاطر من...) فئودور خندید و گفت:( اون انتخاب خودش بود!) پسرک مو نارنجی همچنان گریه می کرد. نیکولای گفت:( گریه نکن! عیب نداره!) و گونه های چویا رو نوازش کرد. یک دوستی کودکانه بین شیطان و فرشته! البته فئودور نمیخواست کسی شیطان کوچولوی ضعیفش رو ازش بگیره! (بازگشت به زمان حال) نویسنده: فقط فئودور و چویا از اون راز خبر داشتند! رازی که زندگی فئودور را خراب می کرد ولی چویا سکوت می کرد.
چون یک فرشته باید همیشه سکوت می کرد. صدایی تو ذهنن هردوشون می پیچید(تمومش کنید!) اگه واقعا تمومش می کردند.... چویا دستش را زیر چشمش کشید که شاید اشک نریزد. فئودور با نیشخند گفت:(خداحافظ!) و بعد چویا رو با تنفر تنها گذاشت. تنفری که درون چویا از شیاطین موج می زد. دازای هم یکی از اونا بود. چرا همشون نمی مردند؟ فئودور ترکش می کرد ولی چویا انگار داشت موهبتش فعال می شد. با قدم های محکم به سمت فئودور می رفت ولی دستش کشیده شد. چشمانش را برگرداند....(_هی چویا! دردش خوابید؟ _آره! این کارت های برای چیه؟ _شعبده بازی! میخوام یک گوگول شعبده باز بشم! _واقعا؟ _میخوام پالتویی داشته باشم با زور به دست آورده باشمش و بعد از دستش بدم. [پ.ن:کسانی که داستان پالتو نیکولای گوگول رو خونده باشن،میفهمن!] _نور چیه؟ _ها؟ _مامانم میگه بیرون از این در ها نور وجود داره! _نور همیشه وجود داره حتی آدم ها! اونا هم یک نوع نور هستند!) یعنی دازای هم یک نور برای چویا بود؟ چویا دستش را از دست دازای جدا کرد. دازای با پوزخند گفت:( حادثه ؟) سرش رو انداخت زمین. حادثه ای که چویا هیچ وقت یادش نمی رفت......
آتسوشی:* به چویا نگاه کردم و بعد پرسیدم:(میشه برام داستان فئودور رو تعریف کنی؟چرا اونجوری حرف می زدید؟) چویا انگار میخواست از یک صندوقچه محافظت کند فقط سر تکان داد. زمزمه کردم:(بهم اعتماد کن! تا ابد!) چویا اشکاش جاری شدند و زمزمه کرد:( ۱۱ سال پیش! یک شیطان که عاشق یک بچه شیطان بی موهبت شد. برای اینکه معشوقش توسط خانواده اش تایید بشه نیاز به یک موهبت دار داشتند! تو یکی از پناهگاه های زیر مجموعه اشون دیدن یک بچه است که ژنش با معشوقش برابره! اون بچه من بودم.مادرم بخاطر محافظت از من، منو کرد موش آزمایشگاهیشون! اون موقع بود که فهیمدم خانواده اون بچه شیطان بی موهبت دارن با خانواده اون شیطان همکاری می کنن که فقط اینا رو وصلت بدن! اون بچه شیطان اسمش نیکولای بود! نیکولای اینو نمی خواست! اون برعکس بقیه شیاطین بود! مهربون بود و منو دوست خودش می دونست و من برای اولین بار لبخند می زدم زیر اون شکنجه های دردناک دستگاه تخلیه موهبت! فئودر دوست نداشت نیکولای زیاد با کسی گرم بگیرد. میدونی تا ۱۰ سالگیم من و فئودور با هم کنار نمیومدیم. تا اینکه فهمیدم نیکولای از فئودور زده شده! درد داشت! برای فئودور هم همینطور! نمی تونستم نفس بکشم. فکر کن برای کسی که عاشقشی خودت را تو مرز مردن گذاشته باشی ولی بفهمی اون بهت نیاز نداره و دوستت نداره!
فئودور از چشم من می دید و اون شب یک دعوای بزرگ بود. فئودور اون گلدون شیشه ای که داخل گل های سربی رو می خواست روی سرم بکوبه. سرب برای ما فرشته و شیاطین زیر ۱۵ مثل سم هست و سریع ما رو میکشه. البته که نیکولای فریاد زد[تمومش کنید] و و نهایت گلدون تو سر نیکلای شکسته شد. اون لحظه بود که قاتل گوگول شد فئودور! این یک رازه برای زنده موندنم بهش نیاز دارم! من میتونستم با این راز مادرم رو نجات بدم ولی سکوت کردم...هر دوی ما...بخاطر مرگ نیکولای نیست که ناراحتیم...بخاطر اینکه هردوی ما موهبتمون از بین رفت و فقط تو بدنمان پخش میشه! مثل هورمون هایی از غده تیروئید!) آتسوشی با ترس و ناراحتی بهم نگاه می کرد. (پس چوچوی منم یک شیطانه!) سرم را به سمت چارچوپ در برگدوندم و با ناباوری دازای رو نگاه کردم. زمزمه کردم(دازای)(چوچوی من!) دستامو با لبخند گرفت و گفت:( تو یکفرشته ای با درون شیطان!)
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
خیلی داستان قشنگی هست. من تازگیا اومدن تستچی و داستانت را خوندم. خیلی قشنگ بود ولی نتونستم پارت ۶ و ۷ بخونم☹️
۷ رو رد کردن دوباره تلاش میکنم
اها متوجه شدم🩵