
(فلش بک به ۱۳ سال قبل) *چویا*:از پنجره به غروب زل زده بودم و دست های ماریا رو گرفته بودم. با ناراحتی گفتم:(متاسفم که پول ندارم تا درمانت کنم!) ماریا بهترین دوستم تو پناهگاه بود. با لبخند تلخی گفت:(عیب نداره چو چان! مهم این هست که پیشمی!)با گریه گفتم:(ماریا چان! لطفا! لطفا زنده بمون من پول درمانت رو به دست میارم!) جوابی ازش نشنیدم ولی بهم چشمک زد. یعنی منتظر میمونه! دستاش را روی پیشانیم گذاشتم. دوستت دارم!(پایان فلش بک) *چویا*:به دازای نگاه کردم. من؟ تمام این ثروت...؟ آکوتاگاوا با عصبانیت داد زد:(شوخیت گرفته دازای؟) نفس عمیقی کشید و گفت:(نه!...خب چویا با این پول چیکار میکنی؟)با لبخند کمرنگی گفتم:(دازای سان...میشه امروز شما رو یکجا ببرم؟)(حتما...الان میریم!)تعحب کردم. خیلی سرزنده تر از چند ساعت پیش بود که من رو اون جوری رها کرد.(پس بریم!)....*دازای*:یک قبرستان؟ قدم می زدم که کنارش. قبر ها همه روش خاک گرفته بود و نوشته هاش پنهان شده بود. لب زدم:(اینجا کجاست؟)(فقط بیا!) از کنار همه ی قبر ها گذشتیم و بالای تپه رسیدیم.
.زیر درخت بی برگی یک سنگ قبر بود. روش نوشته بود ماریا ونسیگ ولی فقط یک چاله بود که جسدی توش نبود.با صدای لرزونی گفت:(من عاشقش بودم ولی...ولی مرد!منتظر یک پول زیادی بودم تا درمانش بکنم ولی دیشب مرد، امروز میاد که اینجا دفن بشه!)دستم را روی شونه اش گذاشتم ولی پس زد:(از کجا میدونی؟) با بغض ادامه داد:(شوهرش پیدام کرد و دیروز به کونیکیدا گفت تا به من اطلاع بده!)(عاشقش بودی؟)(تا قبل از اینکه تو رو ببینم!)(هان؟منظورت چیه؟)(وقتی گفتی بشم نامزدت اون موقع فهمیدم باید عشقم رو فراموش کنم! حتی اون ازدواج کرده پس منم باید فراموشش کنم ولی...ولی....)(ولی چی چوچو؟)(تو از من خوشت میاد؟ نه به عنوان اسباب بازی به عنوان یک انسان و یک همراه تا آخر عمرت!) بهش زل زدم. باز می ورزید و موهامون رو تکان می داد. چشمامون به هم گره خورد. باید چه جوابی می دادم؟ مطمئن نبودم! ترسیده بودم. دازای اوسامو برای اولین بار ترسیده بود. *آتسوشی*: آکوتاگاوا همش راه می رفت و سر من داد می زد:(گفتی که همه ی اونا مال توئه!)(من چه می دونستم اون سنگ بی روح قراره عاشق چویا بشه!)(من نمیدونم ولی حتی شده سر اون هویج رو قطع کنم اون پول رو میخوام!)
(الان که پول برای چویا شده میتونیم ازش بگیریم!)(هر دفعه همینو میگی!)(گوش کن!من و تو یک هدف مشترک داریم اونم ثروت اوساموست!)(۲ تا هدف...)(هدف دومی قرار نیست صورت بگیرد! من و تو....)(صبر کنجینکو خان!) مچ دستم را محکم گرفت؛(هدف دوم مهمتره!)*چویا*: سرم را به شونه های دازای تیکه دادم و بهش فکر کردم.حرف هایش روی قلبم سنگینی می کرد!انگار با تیشه داشتن حرف هاشو هک می کردند.صدام تو سرم بود."تو اسباب بازی هستی که اگه نباشی قلبم از گریه کردن زیاد دیگر نمی تپد!" دستاش رو همچنان محکم گرفته بودم و به بیرون زل زدم.(فردا بیا بریم بیرون!) برگشتم و نگاهش کردم.(باشه!) تنها جوابی بود که تو اون سکوت می تونستم بگم.بیرون رفتن با دازای؟ مامان فکر کنم اون احساسی که همیشه باهم درموردش حرف می زدیم رو پیدا کردم. *دازای*:تو ماشین خوابش برد. روی تخت گذاشتمش. بال هاشو نوازش کردم و نگاهش کردم.هر وقت به موری می گفتم عاشق نمیشم بهم می خندید. دازای اوسامو احمق عاشق یک فرشته هویجی شده!
*گین*:همه پشت میز نشسته بودند. اولین شام بعد ۱۰ سال! چویا چقدر تغییر ایجاد کرد!همینطور که استیکم را تیکه تیکه می کردم دیدم که دازای با هویج های داخل بشقاب چویا رو اذیت میکرد! لبخند کمرنگی زدم. و به بشقابم نگاه کردم. (نگاه کن هویج! خانواده ات دارن میرن تو دهنم!)(ببند دهنت رو نردبون!)(چشم کوتوله کوچولو!)(هوی! چنگال میره تو چشمتااا!)(دستت نمیرسه بچه جون!)(خفه بابا!) دازای قاشق را به زور کرد داخل دهن چویا!(دازای!)(جانم؟)چویا یک قاشق پر کلم گذاشت دهن دازای.(بشین سرجات!) هر دوتا چند دقیقه به هم زل زدند ولی بعد زدند زیر خنده.نگاه به آکو و آتسو کردم با اینکه از دست رفتن پول ناراحت بودند ولی داشتند لبخند می زدند.نمیدونم چرا ولی این جمع رو دوست داشتم....( ساعت ۳ بامداد_عمارت اوسامو) *نویسنده*:بدن خونی را در آغوش کشید و گذاشت اشک ها خون روی صورت فرشته اش را بشورد.دستی به موهای سفیدش کشید. سرش را برگرداند و با نگاهی خشمگین به فرشته ی نارنجی زل زد:(تو...تو کشتی!) زمان ایستاده بود. دخترک مشکی با ترس به جسد زل زده بود. صدای مرد قد بلند بالاتر رفت و فریاد:(تو برادرم را کشتی ناکاهارا چویا!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چه بد جایی تموم شدددددد😭😭