
*گین*: قهقهه ای زد و گفت:(پیدام کردی گین چان! آتسوشی امشب میمیره پس دوست دارم عذاب وجدان دازای رو تماشا کنم.) با خونسردی گفتم:(آکوتاگاوا-)(نگران نباش عزیزم! من هیج وقت عشق زیبای زندگیم رو تو خطر نمی اندازم.)(چطور اینکار رو کردی؟)(DNA خودم رو کپی کرده بودم و به یکی تزریق کردم. اون شب با چویا حرف زدم ولی اون انگار فراموش کرده مدیون کیه! وقتی برگشتم اون کپی رو کشتم و خونه را ترک کردم. میدونستم تانیزاکی میاد دنبالم. پس اینجا نشستم که تو بیای. اینجا همون جایی نبود که مادرت مرد؟)(هدفت چی بود؟)(معلوم نیست؟ زمین زدن دازای و گرفتن ثروتش!)(آتسوشی! دازای واقعا تو رو به چشم برادر میبینه که داره-)(خفه شو! تو هیچی نمیدونی! اون خانواده...ثروتش مال منه! برام مهم نیست اون میمیره یا زنده است! بهتره همراه با معشوقه اش به جهنم بره!)(آتسوشی من تو رو برای دازای باید ببرم!)(عمرا!) هفت تیر رو به سمتش نشونه رفتم.(آتسوشی جون یک بی گناه تو خطره!)(اگر من رو ببری براش اونوقت شاید بگم که آکوتاگاوا هم گناهکار هست!)*چویا*:یک لباس بلند سفید برای خودم دوختم و تنم کردم. با لبخند به داخل آینه نگاه کردم.
تاچیهارا*: یک آجر روی سر آتسوشی کوبیدم. گین داد زد:(تمه اگه بمیره-)(زنده است.نگران نباش.)(الان میخوایم چیکار کنیم؟)(برای دازای می بریمش.) بدن بی هوش او را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادیم. رو به گین گفتم:(حالت خوبه؟)(تاچیهارا عصبیم. اگر پای ریو-)(گین فراموش نکن تو کی هستی!)*دازای*:ظرف سم رو آماده کردم و به دست نگهبان دادم. پشت میز نشستم که در ناگهان باز شد.(دیر کردی گین!) آکوتاگاوا همینجور که کتاب می خوند گفت:(اون قاتل میمیره!) گین فریاد زد:(سر هاتون رو بگیرید بالا!) نگاهش کردم ولی بعد نتونستم نفس بکشم. یک پسر مو سفید بسته شده به صندلی...آتسوشی!(اینجا چه خبره!)تاچیهارا با خشم گفت:(نمرده بود.DNA خودش رو کپی کرده بود و به یکی تزریق کرده بود. اون شب چویا بهش گفت ثروت اوسامو رو بهش نمیده چون یکجور خیانت در حق دازای میشه! آتسوشی هم برای ضربه زدن به تو و اون این نقشه ی مزخرف رو کشیده بود.) با ترس بهش زل زدم:(راست میگه آتسوشی؟) با پوزخند گفت:(آره! فرشته کوچولوت هنوز نمرده؟!) با عجله پاشدم و گفتم:(من تو رو میکشم...) گین جیغ زد:(الان وقت این کار ها نیست!مگه سم رو نفرستادی؟)
قلبم نزد و شروع کردم به دویدن.*نویسنده*: ظرف را نزدیک لبانش کرد. مرد کت چرمی با عجله می دوید و بعد به آرامی سرکشید. در باز شد. *دازای*: در را با شتاب باز کردم. شیشه های شکسته شده در اطراف، و بعد خون جاری روی لباس سفید... موهای نارنجی دورش ریخته شده بود.دویدم و بدنش رو تو آغوش گرفتم و داد زدم:(چویا! پاشو! لطفا پاشو! تو بی گناهی عزیزم. نگاه کن!) گین با عصبانیت گفت:( بعد از اون تحقیرها، انتظار داری بیدار بشه؟)*نویسنده*؛بدن فرشته ی بی جانش را در آغوش کشید و لبخند غمگینی زد. تو گوش کوتوله ی هویجی زیبایش را آواز خواند. آرام قطرات آب روی بدن هویج کوچولویش می چکید، فکر می کرد برای همیشه از دستش داده است،سرش را بوسید و روی زمین گذاشت. بی خبر ازآنکه فرشته ی کوچکش همه را شنید. *چویا*:متاسفم دازای. متاسفم که بلند نشدم. متاسفم که گذاشتم فکر کنی من مردم.چشمام رو بسته نگه داشتم و صدای گین رو شنیدم:(خوب بخوابی چویا!) داخل صداش غم و شادی مخلوط بود. *دازای*: باقی مانده ی سم را برداشتم و تو حلق آتسوشی خالی کردم. فریاد های خدمتکار ها را می شنیدم. تقلا نمی کرد. سم را مانند آب سر می کشید.
داد زدم:(چطور تونستی؟ اون تو رو دوست خودش می دونست عوضی! تو حتی لیاقت مردن هم نداری!) و بعد بدنش را وسط زمین رها کردم. با سردی گفتم:(هیچ وقت از زنده موندنت خوشحال نباش!)....(۵ روز بعد)*گین*: همه بالای قبری زیبای ایستاده بودیم. دازای در سکوت نگاه می کرد و لبخند زده بود. بدن چویا رو خاک کردیم و بعد همه زیر باران آنجا را ترک کردیم.*دازای*؛لبخند کوتاهی زدم و روی قسمت خاک شده دراز کشیدم و بلند بلند خندیدم:(تمام ثروتم را به گین دادم.اون واقعا لیاقت داشت....راستی تو جات خوبه؟ بقیه که اذیتت نمی کنند؟ دلم برات تنگ شده!) لبخند کوتاهی زدم و بعد چاقو را داخل قلبم فرو کردم.*چویا*:لبخندی زدم و بعد لب زدم:(دازای من! حالا می تونیم تا ابد باهم باشیم؟ *نویسنده*:افسانه ها می گویند، روزی روزگاری فرشته ای عاشق شیطان شد و شیطان هم همینطور! خیر و شر نمی توانستند با هم بمانند. تقدیر هم همه چیز را تغییر داد، فرشته در خاک نهفت و شیطان هم بالاسرش قلبش را اهدا کرد. از آن روز برای رسیدن یا بادی قلبت فدا می شد، یا باید تقدیر را از بین می برد. تقدیر بی رحم تر از آنچه است که ما تفکر می کنیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فک کنم بار هزارمو میخونمش
@Mariana
حالا شاید فصل ۲ نوشتم براش
______
تازه قبل از اینکه عضو تستچی بشم خوندمش و دلیل ورودم به تستچی جهنم نارنجی بود و حتی بعد از اینکه وارد تستچی شدم بازم خوندمش🥲🥲❤❤
خیلی خوشحالم
به هرحال سعی میکنم بنویسم
فصل دوم رو با برگردوندن چو و دازای تو دوتا جسم دیگه ولی اینکه زندگي قبلیشون رو یادشون باشه بزار تروخدااااااااا
حالا یک داستان دارم شروع میکنم
بعدا درمورد د فصل ۲ فکر میکنم
وای لعنتی از آتسو انتظار نداشتم ولی خعلی پایانش قشنگ بود اشکم درومد 🙃😭بازم بنویس اینجوری با پایان قمگین
مرسی از حمایتتون❤️
عالی هزار بار خوندمش سیر نمیشم می دونم ادامه نداره ولی سعیت رو کن و ادامش رو بذار🥲🥲🥲
حالا شاید فصل ۲ نوشتم براش
😍😍😍😍😍
من پایان خوش تری می خواست
هعییی
ولی از حق نگذریم خیلی خوب بود
دیگه ببخشید
قداتتت
*وی انتظار این پایان را نداشت و سکوت کرد.*
سکوت کن که این سکوت منطقی تر است
حق
گریهههههه😭😭😭😭😭
الان هم دازای مرد ه، چویاااا😭😭
چرا آخهههههه😭😭
ولی خیلی قشنگ بود 🙂💓
اشک نریززز😭😭😭
مرسییی ازت تا اینجا همراهم بودید😘
مرسی از تو با این قلم قویت💖🙂
❤️
هعییی.. این که همون بود که من گفتمممم.. دیدی درست گفتمممم؟؟!!
هعی اینم تموم شد.. داستان بعدی رو گذاشتی خبر بده خوشگله🌚❤🤝🏻
افتخار کن به خودت نوستراداموس
چشم حتما خبرت میکنم
مرسی که تا اینجا همراهم بودی
حتمااا🤡🤝🏻
مرسی ازتت..
🌚❤
هعیییی
زندگی تلخه