مثل آب و زمان جاری تا ابد الآباد...
یک نفر دنبال خدا می گشت، شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دست ها رو به آسمان قد می کشد. پس هرشب از پله های آسمان بالا می رفت، ابرها را کنار می زد، چادرشب آسمان را می تکاند، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر و رو
او می گفت: «حتما خدا یک جایی همین جاهاست» و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد، اما نه تختی بود و نه کسی. نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها. از آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد. زمین پهناور بود و عمیق. پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند. زمین را کند، ذره ذره و لایه لایه و هرروز فروتر رفت و فروتر. خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود.
نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نکرد. اما هنوز که ها مانده بود. دریاها و دشت ها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت کوه ها و قعر دریارا، وجب به وجب دشت را. زیر تک تک همه ریگ ها را. لای همه قلوه سنگ ها و قطره قطره اب را. اما خبری نبود، از خدا خبری نبود.
آن موقع نسیمی وزیدن گرفت. شاید نسیم فرشته ای بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است. هنوز مانده است. وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است. سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست.
نسیم دور او گشت و گفت: «این جا مانده است، این جا که نامش تویی» و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه کوچکی را گشود، راه ورود تنها همین بود. خدا انجا بود. بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود... همین جاست.
سال ها بعد وقتی که او به چشم های خود برگشت، خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمین. زیر ریگ های دشت و هم پشت سنگ های کوه. «هم لای ستاره ها و هم روی ماه»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا عالی بود
3>🦋